<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d6919998\x26blogName\x3d%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87+%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D8%A7%D9%86\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://khaneroshanan.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://khaneroshanan.blogspot.com/\x26vt\x3d8114318517456267451', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe", messageHandlersFilter: gapi.iframes.CROSS_ORIGIN_IFRAMES_FILTER, messageHandlers: { 'blogger-ping': function() {} } }); } }); </script> vlink="#EAE6E0" alink="#EAE6E0">
height="327">
خانه روشنان
Friday, July 29, 2005 تلاشی

جمله ای عجیب که از ویتگنشتاین دیدم. از ظهر که دوستی این جمله را نشانم داد، همین طور، توی سرم چرخ می زند. یکی دست و پایش را بگیرد و بیرونش کند. اگر متلاشی نشود...

"نمی توانم برای دعا خواندن زانو بزنم چرا که پنداری زانوهایم خشک هستند. اگر نرم می شدم در آن حال نگران متلاشی شدن بودم"

---------------------------------------------------------------------------

Friday, July 15, 2005 سپاس از بیضایی

یکم: از دیدن مجلس شبیه، ذکر مصائب استاد نوید ماکان و همسرش مهندس رخشید فرزین، کف کردم.
فکر می کردم بیضایی در این کار هم ، مثل کارهای دیگرش دوباره خودش را تکرار کرده است. اما مجلس شبیه یک کار تازه، از بیضایی بود. با یک شیوه اجرایی تازه. شیوه ای برگرفته از برشت. با فضاسازی های استادانه. بله یک کار تازه بود از بیضایی
.
دوم: داستان مجلس شبیه، ترس ها و کابوس های استادی است که عاقبت به سرنوشت مختاری، پوینده، میر علایی و... دچار می شود. استاد نوید ماکان، پژوهشگر ادبیات که سال هاست کارش را از او گرفته اند، سال هاست خانه نشین است، حالا کابوس پالتو پوش هایی را می بیند که اورا به مقتل می برند. درست مثل دوستان نویسنده اش که هر کدام را به شیوه ای به قتل رسانده اند. عاقبت هم چنین می شود و او نیز حلقه ای دیگر می شود برای زنجیره بلند قتل های زنجیره ای. بیضایی به بهترین شکل ممکن، فضای سنگین حاکم بر روح و روان استاد ماکان را به تماشا چیان ، انتقال می دهد. سیاهی وسنگینی سالهای خفقان، حماقت و بلاهت، پستی و پلشتی کارگزاران، به خوبی در فضای اجرا حس می شوند
.
سوم: بیضایی در این اجرا، همان کاری را کرد که ازهنرمندی مثل او انتظار داریم نه از استادی مثل او. برای من اساتید به درجه ای از بزرگی رسیده اند که نمی توانند و نباید سراغ تازگی بروند. آن ها مدام باید پیشنهاده های رسمی خود را تکرار کنند. آن ها باید چهارچوب های خودساخته را محکم تر کنند.
بیضایی اگرچه از چهارچوب های خود خارج نشد، اما به جای آن که فقط به چهار چوبش بپردازد، به جای آن که بر میخ های زنگ زده چهارچوبش بکوبد، فضایی تازه و جهانی تازه را در چهارچوبش نشاند و این از هنرمندی اوست. کاری که در شب هزارویکم نکرد. در آن کار بیضایی خود و شیوه های خود را تکرار کرد. شب هزارویکم کار خوبی بود، اما شاهکار نبود. اساتید هنر فقط به چهارچوب می پردازند. وبه همین دلیل کار آن ها خوب است.فقط همین: خوب. وهیچ لذتی از تماشای کارشان نمی شود داشت. اما کار هنرمندان همبسته شور و لذت است. مجلس شبیه ، مجلسی شور انگیز بود. بیضایی نشان داد که فقط استاد هنر نیست، هنرمند استاد است
.
چهارم: در این کار هنوز رگه هایی از زبان ویژه بیضایی، شنیده می شد. اگر چه زبان، امروزی بود، اما نسب خودرا فراموش نکرده بود.
از علاقه و تعهد بیضایی به تمدن و فرهنک کهن ایرانیان، در مجلس شبیه فقط شغل زن (مهندس فرزین) باقی مانده بود، که کارشناس میراث فرهنگی است. واسامی شخصیت های اصلی که خود کافی هستند برای این که بدانی با کاری از بیضایی روبرو هستی. نوید ماکان و رخشید فرزین.
اما زن . که همیشه برای بیضایی پر شور است و با شعوری خاص ومرموز همیشه می تواند محوری محکم برای ادامه باشد. در این کار هم زن چنین بود. اما دیگر محور روایت نبود. پیش برنده نبود. شور داشت، شعور داشت، اما در مرکز روایت ننشسته بود
.
پنجم: بیضایی در این کار با تکیه بر شیوه های برشت، سویه انتقادی تئاتر را تیزتر می کند. صحنه یاران، بهترین یاری را می کنند و در خلق فضاهای کار کاملا موفق هستند. متن و شیوه اجرای برشتی کاملا با هم هماهنگ و در هم تنیده اند. معمولا ما فراموش می کنیم که شیوه های اجرایی مبتنی بر متد برشت، در دل یک فضای انتقادی رشد کرده اند. همین است که وقتی می بینیم یک متن رمانتیک، با تکیه بر شیوه های برشتی اجرا می شود، احساس می کنیم که کار از هم گسیخته است. اما در مجلس شبیه خوانی، متن و شیوه اجرایی کاملا بر هم و در هم نشسته اند. متن یک متن انتقادی است. شیوه اجرایی هم کاملا انتقادی است
.
ششم: حالا از قتل های زنجیره ای پنج سال می گذرد. چرا بیضایی تازه سراغ این سوژه آمده است؟ همان سال ها یادمان هست که محمد یعقوبی کاری با همین مضمون ارائه کرد. اما چرا بیضایی بعد از این همه سال سراغ این مضمون آمده؟ آیا هنرمند روح آینده را در اثرش جاری می کند؟ آیا بویی از آنچه بعد ها خواهد آمد شنیده است؟ آیا دوباره جای طناب روی گردن بی جان نویسنه ای در بیابان های قم ، در انتظار چشم های نگران ماست؟ آیا دوباره هنرمندان یک باره گم می شوند تا بعد از چند روز با سیخی در قلب در پرت ترین جای شهر پیدا شوند؟ آیا دوباره پیرمردان مثله می شوند؟ آیا بیضایی آوای خوف ناکی می شنود که ما نمی شنویم؟
یک جای متن استاد نوید ماکان توضیح می دهد که با ماشین دنبال پالتوپوش ها(قاتل ها) می رود، آن ها را تعقیب می کند، اما:
یکباره توی یکی از این چاله هایی افتادم که شهرداری خیلی دقیق و با ظرافت جلوی راه امثال ما می کنه.
برای این تئاتر، تئاتری که در برابر میل جمعی ما به فراموشی مقاومت می کند، از بهرام بیضایی سپاس گزاریم
ویک چیز دیگر: همزمانی این اجرا با روزهای سخت اکبر گنجی، مردی که با او بود که گوشه ای از زوایای پنهان طناب ها و تیغ ها و سیخ ها و بیابان ها، برای ما پیدا شد، حسی عجیب برای من ایجاد کرده است. عاقبت کار چه خواهد شد؟.


---------------------------------------------------------------------------

Sunday, July 10, 2005 دور از چشم رفقای فمنیست

شاید نظامی تنها شاعر کلاسیک فارسی زبان باشد که زن ها تا این اندازه در شعر او مهم باشند.نمی خواهم نظامی را با گزاره های نقد فمنیستی بخوانم. اما فکر می کنم ، نقش و اهمیتی که زنان در شعر نظامی دارند، در تاریخ ادبیات ایران، بی نظیر باشد. از طرف دیگر در نظامی یقین داریم که معشوق زن است و مرد نیست. بر عکس حجم بالایی از ادبیات غنایی ایران که اگر یقین نکنیم که معشوق مرد است، لااقل شک داریم که زن است یا مرد. در اشعار نظامی زنان همه جا در نقش های مثبت ظاهر می شوند. و از طرفی بسیار قدرتمند. مردها در برابرشان بی چیز. شور زنی مثل شیرین کافی است تا آتش به جان فرهاد اندازد. برای لیلی، مجنون آواره بیابان هاست.
یک نکته مهم دیگر این که، نظامی تنها شاعر کلاسیک ایرانی است که ما معشوقه او را می شناسیم. آفاق نام اوست و نظامی عشق خود به او را هیچ وقت پنهان نمی کند. با اینکه نطامی مقید به آداب و احکام مذهبی بوده، واز مطرب و می همیشه حذر کرده، اما همه معشوقه اش را می شناسند. این نکته در ادبیات ایران که همیشه معشوق کلی است، بی نظیر است. معشوق نظامی کاملا شخصی است. معلوم است. در هوا پر نمی زند. ساکن زمین است و نظامی هم دوستش دارد. از بردن نامش هم ابایی ندارد. وبسیار با احترام به او محبت می ورزد. او با اینکه بسیار مذهبی است، اما مثل حکمای بزرگ، همسر و عشقش را در خانه پنهان نمی کند، ازعشق و ابراز محبت به او خجالت نمی کشد. معشوق در شعر نظامی، مثل اشعار همان حکمای بزرگ، زیبا پسر نیست، ترک سپاهی نیست، شاه و شیخ و مراد وپیر و... نیست. یک زن است. یک زن مشخص و همواره مورد محبت و احترام.
خوب. همه این ها را گفتم که بگویم هیچ جا در ادبیات کلاسیک ایران، زن آن طور که نزد نظامی عزیز و محترم بوده، عزت و حرمتی نداشته. حال این اشعار را از همین نظامی بخوانید که یک مدیر میانی آورده است:
زن گر نه یکی هزار باشد
در عهد کم استوار باشد
چون نقش وفا و مهر بستند
بر نام زنان قلم شکستند
زن دوست بود ولی زمانی
تا جز تو نیافت مهربانی
زن راست نیارد انچه بازد
جز زرق نسازد انچه سازد
بسیار جفای زن کشیدند
در هیچ زنی وفا ندیدند
زن چیست فسانه گاه نیرنگ
در ظاهر صلح و در نهان جنگ
در دشمنی افت جهان است
چون دوست شود بلای جان است
زن میل به مرد بیش دارد
لیکن سرکار خویش دارد

---------------------------------------------------------------------------

Wednesday, July 06, 2005 کتاب خنده و فراموشی یا زنده باد پروفسور نش

رفته بودم به تماشای ماهی ها عاشق می شوند. در باره فیلم بعد ها خواهم نوشت. اما امشب شب دیدار آشنا هایی بود که مدت ها بود ندیده بودمشان. ابتدا چهار نفر در سالن سینما و بعد یکی از آشنایان قدیمی را توی تاکسی.
آشنای آخری بدون هیچ زمینه چینی، سریع در باره ماجرایی پرسید که چند ماه است تمام جوانب زندگیم را به هم ریخته بود.
ماجرایی مزخرف.
ماجرایی که همه چیزش، همه چیزم را به هم ریخت.
ماجرایی که در آن رفاقت ذبح شد، نابود شد، گه مال شد.
دوباره حالم گرفته شد. هر وقت کسی از آشنایان را می بینم و از من ماجرا را می پرسد، حالم گرفته می شود.
حالا می فهمم بی فایده است. تلاش برای فراموش کردن ماجرا بی فایده است.
تا می خواهی فراموش کنی، سریع کسی از راه می رسد، یا توی سینما یا کافه یا تاکسی و دوباره به یادت می آورد.
از اینکه می بینم خیلی ها ماجرا را می دانند، در باره اش صحبت می کنند، بیشتر حالم گرفته می شود. دوست ندارم همه درباره من حرف بزنند. گیرم که بامن همدردی هم بکنند اما دوست ندارم.
آدمی بعد از ده سال رفاقت کاری می کند که همه چیز خراب می شود، ده سال رفاقت دود می شود و به هوا می رود. تبعیت از "هوا" همه چیز را هوا می کند. مهم نیست. لابد برای آن آدم ، ما هم رفیق خوش گذرانیش بوده ایم. شاید رفاقت برایش اندازه دوتا تخم مرغ هم ارزش نداشت. همین است. برای شناختن آدم ها باید هزینه داد.(قیمت نیمرو توی قهوه خونه کالج چند بود؟)
حالا دیگر آن آدم نیست. به اشارات حوا در پی هوا رفت و رانده شد.
اما خاطراتش مانده اند.
آن ها را نمی توانم از خود برانم.
اینجا اعلام میکنم: پروژه فراموشی شکست خورد.
همه چیز و همه کس دست به دست هم داده اند تا خاطرات نابود گر زنده بمانند.
اعدام و سنگسار خاطرات هم که قبلا شکست خورده بود.
امشب فهمیدم که این خاطرات زنده اند حتی بعد از مرگم. این خاطرات سیاه لجن، روئین تن شده اند. بی آنکه چشم اسفندیاری ، پاشنه پاشیلی، ک....چیزی داشته باشند. پس چه کار باید بکنم؟
انگار فقط باید خندید. باید خندید به ناتوانی. به عجز در برابر خاطرات، کلمات ...
تمام تلاشم بی فایده بود. باید با تمام این خاطرات از جنس لجن زندگی کرد. مثل پروفسورنش. ذهن زیبا را فراموش نکن.
می گویند من متخصص خلق خاطراتم. تا من باشم دیگر خاطره ای خلق نکنم تا وقت دفنش این طور به گه خوردن بیافتم.

---------------------------------------------------------------------------

Sunday, July 03, 2005 28 gr

دقیقا شش روز پیش به دنیا آمدم.برای بیست و هشتمین بار.
پدرم شاد بوده لابد ودائم لبخند می زده به روی مادرم.
برای بیست و هشتمین بار نگاهم چرخیده روی در و دیوار بیمارستان.
برای بیست و هشتمین بار گریه کرده ام بی اختیار وقتی از مادر جدایم کردند.
برای بیست و هشتمین بار بی هیچ قدرتی آرام گرفتم در آغوش مادرم.
برای بیست و هشتمین بار بی قدرتی و ضعف و زبونی و بی زبانی وفقر....فقر مطلق.
بی هیچ اراده ای بازیچه خنده ها و آغوش باز اطرافیان.
وجدان هیچی، وجدان بی چیزی، وجدان یک وجود خالی از هر تاثیر.
برای بیست و هشتمین بار چیزی که هنوز معلوم نیست که خنده بوده یا حرکت دیگری از من سرزد تا پدرم بخندد، مادرم درد را فراموش کند، خاله ام به هوشم پی ببرد و مادربزرگم اسفند دود کند.
برای بیست و هشتمین بار خورشید روز ششم تیر طلوع کرد و برای بیست و هشتمین بار غروب.
خورشید که طلوع کرد گور پدرم سرد بود هنوز، مادرم خواب بود و من نگاهم به آتش سر سیگار.
وقتی غروب کرد، روی گور پدرخاک نشسته بود، مادر پای تلفن بود و زیر سیگاری خالی خالی.


---------------------------------------------------------------------------