<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://draft.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d6919998\x26blogName\x3d%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87+%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D8%A7%D9%86\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://khaneroshanan.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://khaneroshanan.blogspot.com/\x26vt\x3d8114318517456267451', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script> vlink="#EAE6E0" alink="#EAE6E0">
height="327">
خانه روشنان
Saturday, December 30, 2006 بازی و بطری

حتما شما هم دیده اید. یک بطری خالی روی زمین چرخ می خورد. درست مرکز دایره ای که آدم ها روی محیطش نشسته اند. و وقتی که می ایستد دهانه اش رو به کسی است و ته اش رو به کس دیگری . آدمی که ته بطری رو به اوست می تواند بین شجاعت و حقیقت یکی را انتخاب کند. در ازای شجاعت باید به هر آنچه که آدم آن طرف بطری بخواهد تن بدهد ( حتی از نوع دریمرزیش) و در ازای حقیقت باید به هر سوال جواب بگوید و پایبند به حقیقت باشد . این می شود قواعد ساده " بطری بازی".
قبلا در پنجره عطا در باره این بازی خوانده بودم، تا این که دیشب در آن شرکت کردم. سوال کردم و جواب دادم. و بعد مدتی که از بازی گذشت، کف کردم. هی با خودم کلنجار می رفتم که ما چه کار می کنیم؟ بازی می کنیم؟ تفریح می کنیم؟ اعتراف می کنیم؟ منگنه می کنیم؟ شکنجه می کنیم؟ یا خودمان را مسخره می کنیم؟
زن صاحب خانه که میزبان ما بود به شدت طرفدار بازی بود و از همه می خواست با جدیت بازی را دنبال کنند ، تک تک سوال ها را دنبال می کرد و به بعضی از سوال ها ایراد می گرفت که از سر مسخره بازی است و سوال دیگری را تحسین می کرد که لابد از لایه های پنهان طرف مقابل می توانست پرده برداری کند. دو سه تایی از مرد ها معلوم بود که بازی می کنند. جدیتی در کارشان نبود. نه سوال ها و نه جوابشان. دختری که کنارم نشسته بود به وضوح عصبی شده بود. مخصوصا و قتی نوبت به دوست پسرش می رسید تا جواب دهد. همه کاری می کرد تا سوالی که او می خواهد را بپرسند و آرزویش این بود که بطری بچرخد و بچرخد و بچرخد و عاقبت که می ایستد، دهانه اش رو به روی خودش باشد و ته اش سمت دوستش.
از دیشب تا همین الان که می نویسم، "بطری بازی" روی مخم چرخ می خورد.
یکم :
تقریبا هیچ کس شجاعت را انتخاب نکرد و تنها کسی که شجاعت را انتخاب کرد هر چه کرد نتوانست انگشت های پایش را لیس بزند چه رسد به خوردنش. گزینه حقیقت هم البته بیشتر طرفدار داشت. همه دوست داشتند سوال بپرسند به جای این که کسی را به کار عجیبی مجبور کنند. گفتن و شنیدن و کشف کردن از عمل کردن طرف دار بیشتری داشت.
دوم:
بطری بازی قرار بود که بازی باشد. بازی وقتی در جدی ترین حالت خود هم برگزار شود، باز هم بازی است و همبسته با لذت. اما بطری بازی جلسه حقیقت یابی است. در این بازی همه پی کشف دیگرانند. هر کاری کردم نفهمیدم این بطری چه خاصیتی دارد که به اعتبار آن حقیقت کشف می شود. نفهمیدم در برابر جمع حرف زدن چه اعتباری دارد که می شود روی جواب ها حساب کرد. نه این که حساب کرد که مثل دوستان دیشب من پی گیرش شد. و نه این که پیگیرش شد که با اشتیاق و البته ترس و هراس از برملا شدن رازی یا دریده شدن پرده ای و فرو ریختن چیزی چرخ زدن های بطری را نگاه کرد و جهت ایستادنش را انتظار کشید. نفهمیدم.
سوم:
یک دفعه متوجه مطلب مزخرفی شدم. مزخرف بود که بازی بیشتر از همه برای زوج ها مهم بود. این که حریم تنهایی انگار با حقیقت نسبتی ندارد. این که در گفتگو های دوتایی ، لابد دروغ است که حکم رانی می کند. این که با هم و به هم دروغ می گوییم، اما در جمعی و به اعتبار سر و ته شیشه ای راستش را می گوییم. اگر این ها نیست پس این همه اهمیت این بازی برای چیست؟ انگار صحنه بطری بازی صحرای محشر باشد و هیچ کس توان دروغ گفتن نداشته باشد، مزرخرف نیست؟ عطا نوشته بود زنی از همسرش پرسید که تا به حال به او خیانت کرده و مرد پاسخ مثبت داده بود. باز هم می گویید مزخرف نیست؟ این بی اعتباری حریم خصوصی ، این عدم اطمینان ... واقعا مزخرف است. مشکل از ماست یا زمانه ما؟ کدام مزخرف تریم؟
چهارم:
بی اغراق نود درصد سوال ها در باره س ک س بود.
- آخرین بار کی س ک س با لذت داشتی؟
- آخرین بار کی س ک س با زجر داشتی؟
- اولین بار کی استمناء کردی؟
- تا حالا توی س ک س شده کسی را به جای طرفت مجسم کنی؟
- از میان این جمع دوست داری با کی بخوابی و ....
درست که س ک س مهم است. درست که ما یاد نگرفته ایم در باره س ک س حرف بزنیم و فکر کنیم و بسیاری از مشکلات جنسی ما حل ناشده و آزاردهنده حتی تا آخر عمر برایمان باقی می ماند. همه این ها درست. اما واقعا س ک س این قدر مهم است؟ لابد بیشتر از همه چیز به س ک س فکر می کنیم که بیشتر از همه چیز می پرسیم. شاید بیشتر فکر نکنیم اما حتما اساسی تر فکر می کنیم. سوال های دیشب باز هم صحت همان جمله ای را پشتیبانی کرد که می گفت مشکل جنسی هیچ وقت حل نمی شود. چه وقتی پنهانش می کنی چه وقتی از پرده بیرون می افتد.
پنجم:
اعتراف یا ناشی از شجاعت است یا از ترس. یا شجاعت است که کسی را به اعتراف وا می دارد یا ترس از مردن و شکنجه شدن. اعتراف، آن هم در مقابل همگان، در سنت ما چندان جایگاهی ندارد. حتی در بسیاری از جا ها هم دین ، اعتراف را نمی پسندد. با توجیه هایی مثل مقابله با اشاعه گناه. درست بر عکس سنت مسیحی که اعتراف جایگاه خاص خودش را دارد. اعترافات سنت آگوستین را دیده اید و اعتراف مکتوب و در برابر چشم همگان به خصوصی ترین فکر ها و کارها. بگذریم که اعتراف در سنت مسیحی اساسا به دلیل جایگاه ویژه ایست که مفهموم گناه در این سنت دارد. اما نمی دانم چرا این سنت اعتراف ، کم کم بین ما هم ترویج می شود. شاید به دلیل نسبتی که با صداقت و شجاعت دارد. دو فضیلت اخلاقی. اما بین ما اعتراف یا شجاعت می خواهد و یا ترس. وقتی هم که نه شرایطی برای ترس و وحشت باشد و نه شجاعت، از طرفی از اعتراف هم خوشمان بیاید، حالا به هر دلیلی، اعتراف را بازی می کنیم. یا با اعتراف بازی می کنیم. درست مثل همین بطری بازی. یا توی همین محیط وبلاگی خودمان ، همین بازی اخیر شب یلدا که نسبتی با اعتراف داشت.
ششم:
با همه این حرف ها ، دفعه بعد می دانم چه طور توی بطری بازی شرکت کنم.
آخر:
دو سه سوال و جواب واقعا جالب بود.
سوال: آخرین بار کی س ک س با لذت داشتی؟
جواب: 1/9/85

---------------------------------------------------------------------------

Monday, December 25, 2006 بازی

می خواستیم قسم جلاله یاد می کنیم که اگر کسی جز ولی نعمت مان ، حضرت شیخنا شوفر از ما دعوت می کرد، محال ممکن بود که در این بازی ها سر و دستی بجنبانیم که دیدیم این غریبه اتوبوس سوار هم دعوتمان کرده. گفتیم بی خیال. قسم جلاله را نگه می داریم جای دیگری خرجش می کنیم.
دیدیم بی حکمت نیست که دو کس دعوتمان می کنند، یکی شوفری و یکی مسافری. رد دعوت عزیزان شرط ادب نبود و الا ما کجا و ...
یکم: اگر چه دیگران هم از این هنرشان نوشته اند، اما ما هم یکبار ، وقتی در انتهای صندلی های کلاس دوم دبستان نشسته بودیم، بند را آب دادیم تا شلنگ بیاورند به آب کشیدن کلاس. بعد هم تقصیر را انداختیم گردن معلم کلاس که به ما اجازه رفتن نداده بود. بی چاره معلم شاشو.
دوم: جوان تر که بودیم فکر می کردیم باید عاشق شویم. فکر می کردیم تجربه عاشقانه تمام استعداد های نهفته مان را شکوفا می کند. عاشق که شدیم چنان دهنی ازما سابیده شد که گفتی دیگر لبی برای بوسه نمانده بود. اشتباه می کردیم هم درباره استعداد و هم در باره لب.
سوم: برای خودمان همیشه قائل به " تیریپ" بوده ایم.
چهارم: دوم راهنمایی قبل از کلاس ادای قمه زدن در آوردیم. منتها به جای قمه کاتر داشتیم و به جای فرق سر، ساعد دست. ادا در می آوردیم. اما تیغ یکباره به ساعد گرفت و پوست و گوشت با هم پاره کرد و خون بود که از دست ما فواره می کشید. همان جا حلاج وار فریاد کردیم: " رکعتان فی العشق لا یصحح وضوهما الا بالدم"* . مدیرمان گفت خوب می شود. بخیه نمی خواهد. همان جا توی مدرسه دستمان را بستند و بخیه نکردند تا جای تیغ همچنان روی ساعدمان نشسته باشد. بعد ها هر که می پرسید ساعدت چه شده لاف می زدیم که چاقو خورده ایم. همان وقت ها که عشق لات بودیم...
پنجم: سال های جوانی عشق مان این بود که مردمان را اسگل کنیم. وعجب مهارتی داشتیم در این فن. هیچ فرصتی را از دست نمی دادیم. نه هیچ زمانی را و نه هیچ کسی را. آن روز ها یک شعاری داشتیم که بهترین حالت اسگل کردن آن است که طرف مقابل همیشه دو به شک بماند که اسگل شده یا اسگل کرده. بعد ها به من گفتند که از روبرویی با ما حذر می کردند از ترس اسگل شدن. سه نفر بودیم. من و میم و پ. وقتی کسی را برای اسگل کردن پیدا نمی کردیم لا جرم یکی از خودمان را اسگل می کردیم. نمی دانم کدامشان بود که پیشنهاد داد عهد نامه ای بنویسیم که همدیگر را اسگل نکنیم. من مخالف بودم. فکر می کردم هیچ وقت اسگل نمی شوم. دو روز بعد از پیشنهاد عهد نامه ای که نوشته نشد، پدر پ ما را تا جایی رساند. پدر پ را اسگل کردم. فردایش توی آبدارخانه ی فوق برنامه ی دانشگاه به جرم نقض عهد نامه ای که هیچ وقت نوشته نشد، دستم را گرفتند و بستند و آب جوش ریختند آن جا که نشاید و نباید. زمان باید می گذشت تا دوستی که همیشه اسگلش می کردم، مقابل کلی آدم اسگل، اسگلم کند. به ما گفت نامزدیش هست و ما هم با کت و شلوار و کراوات رفتیم به خانه فرهنگ درکه( کوهستانی که هر پنج شنبه کلی آدم را اسگل می کردیم). هیچ کس نبود. دوستان یکی یکی آمدند اما با لباس هایی که به لباس نامزدی نمی خورد. برنامه خداحافظی دوستی بود که حالا ساکن ینگه دنیاست. وما با کت و شلوار و کراوات، انگشت نمای کلی آدم تی شرت به تن. اسگل شدیم. نا فرم. بین آن همه آدم . دو باره سوختیم. درست از همان جایی که یک بار آب جوش کذایی سوزانده بود. هنوز هم تاوان پس می دهیم.
حالا می بینیم بعد از این همه وقت کسی نمانده که دعوت نشده باشد تا ما دعوتش کنیم. به جای این که واقعیت را قبول کنیم ، بنا به بند دوم همین متن، از دعوت دیگران درمی گذریم و هیچ کس را دعوت نمی کنیم جز حضرت حبه و حضرت پرهیب و حضرت شصت و سوم و حضرت آموزگار و حضرت یلدا.



* در عشق دو رکعت نماز هست که وضویش درست نمی شود مگر با خون.


---------------------------------------------------------------------------

Friday, December 22, 2006 شام زلف عنبر آسایش چو یلدایی کند...

هر چه فکر می کنم یادم نمی آید. ایراد از حافظه نیست. از دیگران هم می پرسم. آن ها هم به خاطر ندارند. پس مال امسال است. از یک هفته پیش، تعداد قابل توجهی میل و اس-ام-اس برایم رسیده، هر کدام هم به شکلی و همه در تبریک شب یلدا. هر چه فکر می کنم، برای اولین بار است که شب یلدا را "تبریک" می گویند. همیشه عید ها را تبریک می گفتند و عید هم اساسا روز است و نه شب. اگر شبی مبارک است، به اعتبار روز فردایش هست که عید است و نه خود شب.
نمی دانم هم که ایرانیان باستان شب یلدا را به هم تبریک می گفتند یا نه. اما گمان نمی کنم. اگر چنین بود حتما چیزی در ادبیات فارسی به جا می ماند . نمی دانم.
اما می دانم که توجه ویژه به شب یلدا، از همان حس آشنای تکریم سنت های پیش از اسلام مایه می گیرد. حسی که این سال ها دامنه اش گسترده و گسترده تر هم شده. چندان که صدا و سیما هم خود را مجبور دیده که با این موج همراه شود تا از رونق بازار امواج بیگانه عقب نماند. حتما فراگیر شدن این سنت پرستی ریشه ای در زیبا تر دیدن گذشته ها هم دارد و هر چه گذشته دور تر ، زیبا تر. ولی بیشتر باید واکنشی باشد به اهمیت عنصر دینی نسبت به عنصر ملی. این سال ها هویت ما بیشتر دینی تعریف شده تا ملی. تا آن جا که به سنت دیرینه افراط حتی یادگار های ملی تا مرز ویرانی هم پیش رفت. از بخت و اقبال بود که تخت جمشید به عنوان نماد تمدن شاهنشاهی فقط میان خاک و باد و باران رها شد و دست تیشه ها و بیل های مکانیکی از ستون های سنگیش کوتاه ماند. و الا تخریب تخت جمشید هم پروژه ای بود پیش بینی شده در امتداد پروژه های تخریب مزار ناصرالدین شاه قاجار و رضا شاه پهلوی. آن قدر روی هویت دینی تاکید شد که حتی نام بردن از شاعری چون فردوسی هم جسارت می خواست. چه شاهنامه او نماد تاریخ شاهی بود.
واکنش طبیعی البته حمایت غیر رسمی از عناصر هویت ساز ملی است، در برابر حمایت رسمی حاکمیت از عناصر دینی. وقتی حمله ارکان حکومتی به عناصر ملی آن قدر افراطی باشد، واکنش هم این قدر تفریطی می شود. و بعد مثل تمام مخالفت های مردمی در برابر نماد های حکومتی به شدت و سرعت مسیر ابتذال را طی می کند. به راحتی تبدیل به یک مد می شود. آن هم یک مد فرهنگی. تجلیل می شود پرستش. الکی الکی و بی هیچ پایه و اساسی، دوران قبل از اسلام مقدس می شود. آن هم برای آدم هایی که جز داریوش و کورش نام هیچ پادشاه باستانی را نشنیده اند و وقتی از ساختار طبقاتی ایران قبل از اسلام می شنوند حتی تا تقدیس طبقات اجتماعی هم پیش می روند. یک دفعه هر چه قبل از اسلام بوده، بهترین می شود. حتی نظام بسته طبقاتی. نظامی به شدت پیوسته و هم بسته با نهاد دین. اما ایرادی ندارد چون دینش اسلام نبوده.
این ابتذال به شدت فرهنگی همیشه برایم جالب بوده. نمونه دیگرش همین بحث های فمنیستی است. بحث هایی که در فضای وب به شدت هم پر شور است. یک باره مد می شود. طبیعی هم هست. آن هم بعد سنتی چنین مردسالار. بحث ها پشت هم می آیند و می روند. تا جایی بحث ها هم معقول است، هم پر مایه. اما یک باره ابتذال وارد می شود. ابتذال فرهنگی. تمام بحث های پیشین،( بحث هایی که پی گیریش اقلا وقت و علاقه می خواست)، حواله می شود به شوق تشویق فوتبالیست ها، از روی سکوهای استادیوم. مد ها همیشه پر طرفدار تر بوده اند. مقاله پشت مقاله، مطلب پست مطلب. تلویزیون قرمز قوه ای با روسری های سفید نماد جنبش زنان می شوند. جعفر پناهی هم یک تخته موج بر می دارد و دل به دریا می زند. با حال هم هست. با روسری سفید و تلویزیون قرمز عکس انداختن. اعتراض. جذابیت. ابتذال. حالا مشکل زنان ایرانی این شده که از حق تشویق علی انصاریان و فریاد زدن و فحش شنیدن محروم شده اند. درجه ابتذال این اعتراض آن قدر پایین می آید که کلید حلش از جیب آقای رئیس جمهور بیرون می زند. یعنی این خواسته آن قدر به اصطلاح این روز ها پوپولیستی است که آقای رئیس جمهور پیگیرش می شود. یک بار باید در این باره مفصل بنویسم. درباره این که جنبش زنان از جنس جنبش های رهایی بخش است. حالا شعار جنبش زنان ایرانی حضور در استادیوم فوتبالی می شود که تک تک تماشاگرانش کارکنان بی جیره و مواجب غول های سرمایه داریند. زنان پیشروی ما در پی اینند. طنز قضیه هم همین جاست.( البته حساب این بحث ها از بحث های جدی حوزه زنان که اتفاقا طرفدار چندانی هم ندارند جداست)
البته این بحث تقدیس ایران باستان از جای دیگری هم آب می خورد. می گفت بد بخت ملتی که برای افتخار چیزی جز تاریخ و افسانه های تاریخی ندارد. درست مثل اشراف زاده ای که فقط به تبارش می تواند فخر بفروشد والا فضل و کمال و هنری جز نام اجدادش ندارد. فخر فروشی به تاریخ باستان هم داستانی شبیه دارد. ملتی که هیچ چیزی برای خودباوری ندارد، در مقابل دیگران هم چیزی برای عرضه ندارد، پناه می برد به یک " شکوه " تاریخی. در هر تاریخی هم چیزهایی هست که بتوان بزرگش کرد تا با شکوه شود و با "شکوهش" بتوان "پز" داد و آن حس تحقیر در برابر دیگران را لااقل برای خود کم کرد. در تاریخ ما کورش کبیر هست که اگر نبود تاریخ باستان آبرویی نداشت. کورش و مشی او ( که فقط مشی فردی او بوده و هیچ نسبتی با ساختار سلطنت باستانی نداشته) یک تنه مایه آبروی نظام باستانی است. والا ظلمی که بر مردم باستان می رفته ، آن هم به اراده سلاطین و ارباب دین، جایی برای دفاع ندارد. گیرم که تخت جمشیدی هم با تمام شکوه و عظمتش باشد.
در زندگی ما چیز های زیادی هست که با مد ها معنی پیدا می کنند. چیزهای زیادی از زندگی ما را مد ها ساخته اند. فرهنگ هم مد می خواهد.
با همه این حرف ها، من شب یلدا را دوست دارم. نه به خاط زایش مهر و ... به خاطر انارش. آجیلش. دورهم نشستنش. هندوانه خوردنش. نمی دانم اگر برای ایرانیان باستان شب مبارکی بوده، پس حتما تبریک هم می خواهد. اگر آن ها تبریکش می گفتند، من هم تبریک می گویم. اگر هم نبوده...انگار زیاد هم مهم نیست. مگر چه می شود؟ شب یلدا را هم از امسال تبریک بگویند. من هم می گویم. شب یلدایتان مبارک

---------------------------------------------------------------------------

Wednesday, December 13, 2006 دیالوگ هایی برای شنیدن

اندکی این مثنوی تاخیر شد...

عاشقانه – توی تاکسی:
- من همیشه تنها می رم سینما
- بس که خری. سینما بهترین جاییه که آدم باید با زیدش بره.
- نه بابا. اصلا حال نمیده.
- بس که خری. سینما فقط با دختر حال میده.
- نه بابا . اصلا حال نمیده.
- بس که خری. می ری سینما. دو ساعت هم سرش منت می ذاری. دو سه بارم یه کوچولو بهش توجه می کنی. فیلمت رو هم می بینی. دوساعتم مجبور نیستی به حرفاش گوش کنی یا بخوای حرف بزنی.

حکمت متعالیه- توی صف حلیم:
- من به همه زن ها احترام می ذارم. همه زن ها. مخصوصا مادر ها. شما ببین، مادر، موسی، مریم، مسیح، محمد ... مارکس، مائو همه با میم . اول همش میمه. همه از میم مادر. مادر. یعنی منشاء خلقت. ذات حقیقت خدا. بعله. به همه زن ها احترام می ذارم. مخصوصا مادر ها.

تاریکی- توی سینما:

- دم
- بازدم
- دم
- بازدم

فریاد – سالن تربیت بدنی:
- ...
- ...
- ...
- ...

غم نان اگر بگذارد- توی نادری:
- آخه این چه کاریه کردی؟
- خوب . خوب به پولش احتیاج داشتم تو این بی کاری.
- آخه آدم مگه واسه پول هر کاری می کنه؟
- جان؟ از دیالوگ نوشتن واسه سکانسای اروتیک فیلم فارسی که بهتره. نیست؟
[ طرف تا انتهای فنجان قهوه خفه می شود]

---------------------------------------------------------------------------