<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d6919998\x26blogName\x3d%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87+%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D8%A7%D9%86\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://khaneroshanan.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://khaneroshanan.blogspot.com/\x26vt\x3d8114318517456267451', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script> vlink="#EAE6E0" alink="#EAE6E0">
height="327">
خانه روشنان
Tuesday, July 31, 2007 اندکی این مثنوی تاخیر شد

بگذریم که این همه وقت کجا بودیم و چرا چیزی این جا ننوشتیم. دلایل بسیار است و فرصت و حال نوشتن کم. همین را بگویم که متن های زیادی روی دسکتاپ هست که قرار بود این جا باشند. نوبت آن ها هم می شود. فعلا اولینشان اگر چه نا به هنگام.



یکم: درست که اشتاد ما، دختر آیدین ، ما را دعوت به بازی کرده اند، اما با جناب ایشان هم گفتیم که ما اصلا و ابدا اهل این بازی ها نیستیم. نه این که چرخ بازی گر آن قدر بازی سر ما آورده باشد که از این بازی گوشی ها رو گردان باشیم، نه. نه این که این بازی ها و بازی بازی ها از حدود سن و سال نوح شمار ما گذشته باشد، نه. صرفا به این دلیل که در قاموس ما اساسا بازی ها شش تایی است. حالا هرکه هر چه می خواهد بگوید، بگوید. تا ما هستیم و چرخ می چرخد و می چرخاند، ما شش تایی هستیم.

دوم: از وقتی که دیدیم اشتاد آیدین زاده ی ما دعوتمان کرده، تا خواستیم بنویسیم دو باره این سیستم ما سر ناسازگاری گذاشت و دست از سر ما برنداشت، تا همین وقت ها که مشکلش را رفیق بوشهری آسان کرد . اگراین مشکل نبود، بلا فاصله شروع می کردیم و شش تا آدم را ردیف می کردیم پشت سر هم،اما این مدت این حسن را داشت که فکر کنیم. فکر کنیم ببینیم در این آدمی که الان هستم، چه کسانی تاثیر داشته اند؟ این آدمی که الان منم، پرورده ی دنیایی است پر از تاثیر و تاثر. چه قدر از این آدمی که الان منم، پرورده ی خود من بوده؟ چه قدر خود من نقش داشته ام در این چندین و چند سال زندگی؟ چه قدر انتخاب کرده ام از دنیای پر از تاثیر و تاثری که در آن نفس می کشم؟ و بعد حالا مگر این آدمی که الآن منم، کجای عالم ایستاده؟ چه کرده؟ و با این همه کوتاهی و کوچکی که کلی از آن هم نه دست خودش که حاصل تاثیری است که پذیرفته، این همه ادعا چیست که پرده ی عصمت آسمان را هم پاره می کند؟

سوم: حکایت درس اخلاق نیست، اما این همه ادعا، این همه خود بینی و خویشتن پسندی که همه مان را به جان همه مان انداخته، اگر کمی فکر چاشنیش بود، شاید کمی تراشیده تر می شد . فکر که می گویم از همین جنس فکر است. همین که نگاه کنی و ببینی که هستی و کجا ایستاده ای. بعد دیدم که باید دست بوس معلمین اخلاقی بود که همین را می گفتند، حالا هر کدام به شکلی. درست که با هرچه اخلاق و معلم اخلاق و باید و نباید اخلاقی، مدت ها و فرسخ هاست که فاصله گرفته ام، اما گاهی بعضی چیزها، مثل همین دعوت اشتاد آیدین زاده به بازی، وادارات می کند که فکر کنی. تفکر اخلاقی. از همان شکل فکری که معلمان اخلاق می گفتند یک ساعتش به یک عمر عبادت هم می ارزد.

چهارم: جد ما حاج باقر بود. یکی دو سال بعد از این که من به دنیا آمدم، حاج باقر را به خاک سپردند. جز چند قطعه عکس قدیمی و چند ثانیه فیلم آپارات، تصویر و تصوری از او ندارم. مجموعه ی آثار حاج باقر همین فامیلی است که از تخم و ترکه اش به جا مانده. به این فکر می کنم که جد ما چند تا آدم را می شناخته؟ از صبح که بیرون می زده تا شب که بخوابد با چند تا آدم حرف می زده؟ چند تا قصه شنیده؟ ذهنش درگیر چند تا روایت بوده؟ بعد مقایسه می کنم با خودم. جد ما ساده بود. یک آدم ساده با روایات و روابطی ساده تر. می شود راحت لیستی تهیه کرد از آدم هایی که جد ما در عمرش با آن ها برخورد داشته. بعد تاثیر آدم ها را سنجید. اما در باره ما چه طور؟ از این همه آدم حقیقی و مجازی و شخصیت دیده و نادیده کدام بیشتر تاثیر گذار بوده اند؟
هم صحبت های جد ما همه چیز را تحت تاثیر انگلیس می دیدند. به همین سادگی. هم صحبت های ما چه طور؟

پنجم: حتما تاثیر گذارترین آدم زندگیم، پدرم بود. والبته مادرم. نه به این دلیل که دستم گرفت و پا به پا برد، شیوه ی حرف گفتنم آموخت یا کتاب گرفت و دستم داد. نه. چون به تصمیم یا هوس شبانه شان، وارد دنیا شدم. دنیایی که نمی دانم از کجا و که تاثیر می گیرم. تاثیراتی که نمی دانم از کجاست. اگر نگویم تمامش، حتما بخش عمده اش به تصمیم و دلخواه ما نبوده و نیست. خیلی از تاثیر گذار ترین آدم های زندگیم را اساسا نمی شناسم. خیلی هاشان هستند که حتا نمی دانم در زندگیم موثر بوده اند. شاید از کنار ماشینی رد می شوم، کسی در آن لم داده، بی خیال یا موذب، زمانی قلمش جوری چرخیده و حکمی داده، چیزی نوشته و گفته که اگر نمی گفت و نمی نوشت، زندگی ما شکلی دیگر داشت، نداشت؟

ششم: چه قدر دوست داشتم با آدمی تاثیر گذار روبرو می شدم. در هر زمینه ای. فرقی نمی کند. آدمی که وجودت را آتشی کند. بیاید و افسار الاغت را بگیرد و چیزی بگوید که سر تا پایت را برق بگیرد و فقیه شهر هم که باشی، کوزه ی شراب به دست از کوچه و خیابان بگذری، بی آن که کوزه زیر عبا پنهان کنی. یا اصلا سر راهت نیاید، به خوابت بییاید و چنانت کند که دیگر خواب به چشمت نیاید. بالای منبری، سر بازاری شعری بخواند که چیز دیگری شوی. جوری نگاهت کند که نگاهت آتش بگیرد. جوری در آغوشت کشد که تاب بی آغوشی نیاوری. آدمی که زیر و رویت کند. آدمی که می خواستم و نبود. آدمی که می خواهم و نیست.
شاید هم بوده اند، شاید هم باشند، اما تخم در شوره زار نکارند. چه می دانم.
بیت:
آیینه شو جمال پری طلعتان طلب
جاروب کن خانه و پس میهمان طلب
شاید هم ربطی به زنگار آیینه و خانه ی خاک آلود ما نداشته باشد. در روزگار متوسط الحال، آدم های متوسط الحال، حال و احوال متوسط، لابد سهم ما بیشتر از این نیست.

---------------------------------------------------------------------------