<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d6919998\x26blogName\x3d%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87+%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D8%A7%D9%86\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://khaneroshanan.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://khaneroshanan.blogspot.com/\x26vt\x3d8114318517456267451', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script> vlink="#EAE6E0" alink="#EAE6E0">
height="327">
خانه روشنان
Friday, January 21, 2005 به همین زودی ها


دیشب حوالی ساعت دوازده بود که تلفن زنگ زد.
(این روز ها به شکل غریبی منتظر زنگ تلفن هستم.)
خبرم کردند که نازنین نظام شهیدی هم مرد.
نازنین نظام شهیدی مادر یکی از دوستان و هم بازی های من در یک اجرای نمایشنامه خوانی بود.
او شاعربود.باشعری پرازتصویر.
صبح به خانه نظام شهیدی رفتم برای تسلیت و شب جمعی به خانه ما آمدند باز هم برای تسلیت.
شب سالگرد مرگ پدر بود.
پدر سه سال پیش مرد درست جلوی چشم من جان داد.وقتی پزشک آمد دیگر کارتمام شده بود.پدر مرده بودوجسم بی جانش جلوی من بود و چشم هاش خیره شده بود به سقف.
امسال سال سوم پدر بود.روز تشیع جنازه مادر یکی از دوستان.
پدر دو سه ساعت قبل از آنکه بمیرد به عادت هر شب سری به اتاقم زد،دو سه جمله به شوخی گفت و رفت.من روی تخت خوابیده بودم "افسانه های بتای"دستم بود.صحنه خداحافظی ادیپ با فرزندانش.
جواب شوخی پدر آن شب ،فقط سر تکان دادم،هیچ چیزی نگفتم و این آخرین دیدار بود قبل از آنکه چشمان پدر روی سقف قفل شوند و من با دست پلک های پدر را برای همیشه روی هم آورم.
پدر رفت بی که جواب شوخیش را بشنود و هنوز"افسانه های بتای "دستم بود که مادر صدایم کرد.پدر به سختی نفس می کشید.تمام تلاش من برای تنفس مصنوعی بی فایده بود.تلاش تیم امداد هم بی فایده بود.پدر مرده بود.
تنها کاری که فایده داشت همین بود که دست روی چشمهاش بگذاری و پلکهاش را برای همیشه هم آوری.همان کاری که من کردم.آخرین کاری که برای پدر کردم.
امشب باز آمده بودند از دوستان و فامیل هاش برای تسلیت.
ومن صبح رفته بودم برای تسلیت به تنها بازمانده شاعر.
دمی دیگر
از رویا
باز می مانیم
چنانکه باز می ماند
از بازی
کودک تنهایی
که بادکنک ارغوانیش
یکدفعه می ترکد
و آوار هوایی پاره پاره
در گلو ناگاه
...
--نازنین نظام شهیدی--
به هرحال "همان طور که می گویند پرونده بسته شد"
شرکت در این دو مراسم یکی صبح ،یکی شب،یکی برای گفتن تسلیت یکی برای شنیدن تسلیت....
صدای مرگ از همیشه سهمگین تر ،از همیشه موهوم تر،هر روز تکرار تر می شود...

---------------------------------------------------------------------------

Monday, January 10, 2005 چرا

چرا هیچ اتفاقی نمی افتد؟
چرا؟

---------------------------------------------------------------------------

Sunday, January 09, 2005

به یاد آقا تختی

دیروز سال مرگ تختی بود.
این روز ها به این باور رسیده ام که تختی خود کشی کرد.
تختی احتمالا آخرین بازمانده نسل مرد ها بود.
نسل جوان مردان.
او که سرامد مردان روزگار بود به چشم خود پایان دوران مردانگی را دیده بود.
تختی صدای زنگ دوران مخنث ها را شنیده بود.
تختی می دید مخنث ها می آیند.
آیا می توانست چیزی را عوض کند؟
نه.
پهلوان خسته بود.
پس بگذار آخرین مرد به دست خود برود.
به دست خود بروی،به دست مردانگی بروی،بهتر که زیر پای مخنث ها له شوی.
چه بهتر که پایان دوران مردان را آخرین مرد اعلام کند.
خداحافظ مردانگی
مخنث ها خوش آمدید.

---------------------------------------------------------------------------

Saturday, January 08, 2005 در فتوت و جوانمردی:نیایشی به پیشگاه پوریای ولی

صدای زنگ مرشد که بلند شد،لابد یکی از میان جمعیت فریاد زده بود برای سلامتی پوریای ولی صلوات.پهلوان وسط گود بوده.پهلوان روبروی جماعتتی که برایش صلوات می فرستادند.پهلوان روبروی حریف.
حریف جوان است حتما.برای به خاک بردنش فنی لازم نیست.کافی است پهلوان دست به کمرش برد،لابد دقیقه ای هم طول نمی کشد که پشت جوان باشد و سرمای خاک میان گود.
پهلوان میدان دیده است.پهلوان شکست یادش نمی آید.تنها چیزی که حالا پهلوان به یاد می آورد،زنگ صدای مادر حریف است که دیشب دعا می کرد.
مادر حریف کجا است؟لابد بیرون در زورخانه منتظر است.همه دلداریش داده اند.پسرت جوان است و در آغاز راه.اووه حالا حالا ها باید کشتی بگیرد.همین که امروز حریف پوریای ولی است...آدم اگر می بازد هم از پپهلوان ببازد...
مادر بیرون در زورخانه منتظر است.پسر روبروی پهلوان میان گود.دست بهم می مالد.باید آماده شود که از پهلوان محترمانه ببازد.
چه می شد اگر پوریای ولی این کشتی را هم مثل تمام کشتی های عمرش به راحتی می برد؟اگر می برد که حقش هم بود و در توانش بود چه می شد؟آیا کاری خلاف شرع کرده بود؟
اگر پوریای ولی آن کشتی را برده بود،هیچ کس نمی توانست بگوید کاری خلاف اخلاق از او سر زده.
اگر آن کشتی را که احتمالا آخرین کشتی او بود،برده بود،هیچ کس بر او خرده نمی گرفت.
اگر آن کشتی را برده بود هیچ از احترام اوکم نمی شد.
اما پهلوان باخت.
پهلوان تمام آبروی پهلوانی خودرا فروخت به دعای پیرزنی که از پیروزی جوانش شاد باشد.
خیلی جاها اخلاق وشرع و قانون اجازه می دهند که کاری را بکنی یا نکنی.
اخلاق مانع پیروزی پوریای ولی نبود.
اما دقیقا همین جاها است که معرفت،فتوت و به قول بچه های جنوب شهر مرام و لوطی گری معنی پیدا می کند.
پوریای ولی نماد معرفت است چون کاری را که اخلاق به او اجازه می داد،نکرد.
اگر عباس ابن علی ،قبل از اینکه برای کودکان تشنه آب ببرد،آب می نوشید،آیا کسی می توانست سرزنشش کند؟
آیا کاری خلاف اخلاق کرده بود؟
اما او آب روی آب ریخت.
و برای همین نمونه فتوت شد و جوانمردی.
بی جهت نیست که پوریای ولی ،ولی است.او هم رتبه اولیا است.
رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس
گویا ولی شناسان رفتند از این ولایت
وحالا تمام خیابان های شهر،ازپیچ وخم های تازی آباد تا پاسازهای پر هاهوی جردن،همه خالیند.
همه تهی.
نه صدای دعای پیرزن را می شنوی،نه سکوت مهیب پهلوان را می بینی.
صدایی اگر هست از شلوار ماوی،از کاپشن تیسوت،از کلاه نایک و البته مریم دی-جی.

---------------------------------------------------------------------------