<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d6919998\x26blogName\x3d%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87+%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D8%A7%D9%86\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://khaneroshanan.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://khaneroshanan.blogspot.com/\x26vt\x3d8114318517456267451', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script> vlink="#EAE6E0" alink="#EAE6E0">
height="327">
خانه روشنان
Wednesday, July 06, 2005 کتاب خنده و فراموشی یا زنده باد پروفسور نش

رفته بودم به تماشای ماهی ها عاشق می شوند. در باره فیلم بعد ها خواهم نوشت. اما امشب شب دیدار آشنا هایی بود که مدت ها بود ندیده بودمشان. ابتدا چهار نفر در سالن سینما و بعد یکی از آشنایان قدیمی را توی تاکسی.
آشنای آخری بدون هیچ زمینه چینی، سریع در باره ماجرایی پرسید که چند ماه است تمام جوانب زندگیم را به هم ریخته بود.
ماجرایی مزخرف.
ماجرایی که همه چیزش، همه چیزم را به هم ریخت.
ماجرایی که در آن رفاقت ذبح شد، نابود شد، گه مال شد.
دوباره حالم گرفته شد. هر وقت کسی از آشنایان را می بینم و از من ماجرا را می پرسد، حالم گرفته می شود.
حالا می فهمم بی فایده است. تلاش برای فراموش کردن ماجرا بی فایده است.
تا می خواهی فراموش کنی، سریع کسی از راه می رسد، یا توی سینما یا کافه یا تاکسی و دوباره به یادت می آورد.
از اینکه می بینم خیلی ها ماجرا را می دانند، در باره اش صحبت می کنند، بیشتر حالم گرفته می شود. دوست ندارم همه درباره من حرف بزنند. گیرم که بامن همدردی هم بکنند اما دوست ندارم.
آدمی بعد از ده سال رفاقت کاری می کند که همه چیز خراب می شود، ده سال رفاقت دود می شود و به هوا می رود. تبعیت از "هوا" همه چیز را هوا می کند. مهم نیست. لابد برای آن آدم ، ما هم رفیق خوش گذرانیش بوده ایم. شاید رفاقت برایش اندازه دوتا تخم مرغ هم ارزش نداشت. همین است. برای شناختن آدم ها باید هزینه داد.(قیمت نیمرو توی قهوه خونه کالج چند بود؟)
حالا دیگر آن آدم نیست. به اشارات حوا در پی هوا رفت و رانده شد.
اما خاطراتش مانده اند.
آن ها را نمی توانم از خود برانم.
اینجا اعلام میکنم: پروژه فراموشی شکست خورد.
همه چیز و همه کس دست به دست هم داده اند تا خاطرات نابود گر زنده بمانند.
اعدام و سنگسار خاطرات هم که قبلا شکست خورده بود.
امشب فهمیدم که این خاطرات زنده اند حتی بعد از مرگم. این خاطرات سیاه لجن، روئین تن شده اند. بی آنکه چشم اسفندیاری ، پاشنه پاشیلی، ک....چیزی داشته باشند. پس چه کار باید بکنم؟
انگار فقط باید خندید. باید خندید به ناتوانی. به عجز در برابر خاطرات، کلمات ...
تمام تلاشم بی فایده بود. باید با تمام این خاطرات از جنس لجن زندگی کرد. مثل پروفسورنش. ذهن زیبا را فراموش نکن.
می گویند من متخصص خلق خاطراتم. تا من باشم دیگر خاطره ای خلق نکنم تا وقت دفنش این طور به گه خوردن بیافتم.

---------------------------------------------------------------------------