<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d6919998\x26blogName\x3d%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87+%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D8%A7%D9%86\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://khaneroshanan.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://khaneroshanan.blogspot.com/\x26vt\x3d8114318517456267451', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script> vlink="#EAE6E0" alink="#EAE6E0">
height="327">
خانه روشنان
Sunday, July 03, 2005 28 gr

دقیقا شش روز پیش به دنیا آمدم.برای بیست و هشتمین بار.
پدرم شاد بوده لابد ودائم لبخند می زده به روی مادرم.
برای بیست و هشتمین بار نگاهم چرخیده روی در و دیوار بیمارستان.
برای بیست و هشتمین بار گریه کرده ام بی اختیار وقتی از مادر جدایم کردند.
برای بیست و هشتمین بار بی هیچ قدرتی آرام گرفتم در آغوش مادرم.
برای بیست و هشتمین بار بی قدرتی و ضعف و زبونی و بی زبانی وفقر....فقر مطلق.
بی هیچ اراده ای بازیچه خنده ها و آغوش باز اطرافیان.
وجدان هیچی، وجدان بی چیزی، وجدان یک وجود خالی از هر تاثیر.
برای بیست و هشتمین بار چیزی که هنوز معلوم نیست که خنده بوده یا حرکت دیگری از من سرزد تا پدرم بخندد، مادرم درد را فراموش کند، خاله ام به هوشم پی ببرد و مادربزرگم اسفند دود کند.
برای بیست و هشتمین بار خورشید روز ششم تیر طلوع کرد و برای بیست و هشتمین بار غروب.
خورشید که طلوع کرد گور پدرم سرد بود هنوز، مادرم خواب بود و من نگاهم به آتش سر سیگار.
وقتی غروب کرد، روی گور پدرخاک نشسته بود، مادر پای تلفن بود و زیر سیگاری خالی خالی.


---------------------------------------------------------------------------