Sunday, July 03, 2005
28 gr
دقیقا شش روز پیش به دنیا آمدم.برای بیست و هشتمین بار.
پدرم شاد بوده لابد ودائم لبخند می زده به روی مادرم.
برای بیست و هشتمین بار نگاهم چرخیده روی در و دیوار بیمارستان.
برای بیست و هشتمین بار گریه کرده ام بی اختیار وقتی از مادر جدایم کردند.
برای بیست و هشتمین بار بی هیچ قدرتی آرام گرفتم در آغوش مادرم.
برای بیست و هشتمین بار بی قدرتی و ضعف و زبونی و بی زبانی وفقر....فقر مطلق.
بی هیچ اراده ای بازیچه خنده ها و آغوش باز اطرافیان.
وجدان هیچی، وجدان بی چیزی، وجدان یک وجود خالی از هر تاثیر.
برای بیست و هشتمین بار چیزی که هنوز معلوم نیست که خنده بوده یا حرکت دیگری از من سرزد تا پدرم بخندد، مادرم درد را فراموش کند، خاله ام به هوشم پی ببرد و مادربزرگم اسفند دود کند.
برای بیست و هشتمین بار خورشید روز ششم تیر طلوع کرد و برای بیست و هشتمین بار غروب.
خورشید که طلوع کرد گور پدرم سرد بود هنوز، مادرم خواب بود و من نگاهم به آتش سر سیگار.
وقتی غروب کرد، روی گور پدرخاک نشسته بود، مادر پای تلفن بود و زیر سیگاری خالی خالی.
---------------------------------------------------------------------------