<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d6919998\x26blogName\x3d%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87+%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D8%A7%D9%86\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://khaneroshanan.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://khaneroshanan.blogspot.com/\x26vt\x3d8114318517456267451', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script> vlink="#EAE6E0" alink="#EAE6E0">
height="327">
خانه روشنان
Wednesday, August 30, 2006 ملا حظاتی در باب جندگی


حالا که همه دوستان و رفقا در باره جنده ها حرف می زنند ما هم چند جمله ای عرض می کنیم:



یکم: بگذارید بحث را از تفاوت زن و مرد یا نر و ماده آغاز کنیم. اولین و اساسی ترین و مهم ترین تفاوت مردان و زنان، نحوه مشارکت آن هاست در عمل جنسی. قضیه خیلی ساده است. وقتی به زایشگاه بروی، هیچ نوزادی را بر اساس عواطف و خصائلش، دختر و یا پسر نمی نامند. آلت جنسیش را نگاه می کنند. بعد می گویند نورسیده پسر است یا دختر. پس این تفاوت آلت نرینه و مادینه، می شود اولین تفاوت. یعنی اولین تفاوتی که به محض نزول اجلال در عالم، دیده می شود.
دوم: این تفاوت مهم ترین تفاوت هم هست. اساسی ترین هم هست. و به خیال من منشاء تمام تفاوت هاست. مگر این که کسی منکر تفاوت بشود که ما را با او حرفی نیست. اگر چنین آدمی در پی جواب است، جوابش چیزی از جنس همان جوابی است که بوعلی برای منکران اختیار تجویز می کند.
سوم: ما اسیر بیولوژی هستیم. چه خوشمان بیاید و چه بدمان بیاید. چند وقت پیش فتاح محمدی (که هم با هوش است و هم با سواد) جزوه ای ترجمه کرده بود با عنوان" آیا بیولوژی سرنوشت زنان است؟". در آن جزوه کوشیده بود که از یوغ بیولوژی فرار کند. کاری که که به خیال من نشدنی است. بله بیولوژی سرنوشت زنان است. چندان که سرنوشت مردان هم.
چهارم: خوب به خیال من جنگیدن با بیولوژی هم کوبیدن آب است در هاون. چون بیولوژی به خودی خود نه مردسالار است و نه زن سالار. بله ما می توانیم بیولوژی را مرد سالار یا زن سالار تاویل کنیم. اما بیولوژی را نمی توانیم پادر هوا کنیم. پس تمام بحث سر تاویل و تبیین بیولوژی است. نه فرار بی نتیجه از آن.
پنجم: حالا می خواهم از خلال تبیینی مشهور از بیولوژی، سراغی از بحث جنده ها بگیرم. آلت مادینه پنهان است. بر عکس آلت نرینه. زنان در عریان ترین شکل ممکن هم، آلت جنسیشان را پوشانده اند. در مقابل مرد که آلت جنسیش کاملا هویدا و پیداست. تمام سرمایه جنسی مرد، آشکار است. اما در مورد زن چنین نیست. اصلا آلت جنسیش دیده نمی شود. تنها شکل درک آلت جنسی زن، در حین عمل جنسی است.
ششم: ما از آلت نرینه تصویر داریم اما از آلت مادینه تنها تصور. این پنهان بودن آلت مادینه، گونه ای کشش، میل و تمنا برای کشف را در مردان برانگیخته می کند. اساسا حجاب، جلب توجه می کند و پوشیدگی آلت مادینه هم زن را با مفهوم حجاب همبسته می کند. زن در عریان ترین حالت خود هم با حجاب است. رمز کشش و فریبایی زنان در پوشیدگی آن هاست.
هفتم: انگار مرد مصمم است که این راز را کشف کند. انتهای غار افلاطون را ببیند و بزرگ ترین معمای عالم را حل کند. معمایی که همیشه حل ناشده باقی می ماند. همین است که هر کاری که کنیم، باز با چیزی به نام مشکل جنسی مواجهیم. مشکل جنسی مخصوص جوامع بسته ای چون جامعه دینی ما نیست. در جوامع به اصطلاح باز هم که عرف و اخلاق و قانون و دین هم کوتاه آمده اند، باز مشکل جنسی لاینحل مانده. شاهد من این همه فیلم و رمان و مقاله و خبر و ...این معما حل ناشدنی است.
هشتم: هر چیز پوشیده و پنهان و راز آلودی، نسبتی با قداست دارد. بگذریم از این که زهدان زنانه پرورشگاه نوزاد انسانی است. به خیال من، حجم عمده ای از قداست زنان و مادران ( در همه آن چه به یادگار از حیات بشری مانده) مرهون پوشیدگی و رازآلود بودن آن هاست.
نهم: رمز جذابیت زنان در پوشیدگی و پنهانی است. این پوشیدگی گونه ای خصلت دست نیافتنی به زن می دهند. آن چه دست نیافتنی است جذاب است. همین است که در تبلیغات اکثرا از زنان استفاده می شود. تصویر زن، بیشترین تصویر استفاده شده در تاریخ تبلیغات است. عنصر غالب هم زنان نیمه عریانند . نیمه عریانی حضور همراه حجاب و کشف حجاب است. نیروی برآمده از این تقابل کشش و جذابیت را بیشتر می کند.
دهم: جنده ها، آن ها که در ازای مشارکت در عمل جنسی پول می گیرند، تمام جذابیت و کشش و راز و قداست برآمده از آن را یک جا به ثمن بخس می فروشند. همین است که همیشه منفورند و اگر شانس بیاورند جلب ترحم می کنند. حالا کاری نداریم چه عواملی یک زن را جنده می کند. جنده تمام قداست و رازآلودی آلت مادینه را نابود می کند. فقط در ازای پول.
یازدهم: در کنار پنهان بودن، غیر قابل دسترس بودن، قرار بر یکه بودن کشف و درک آلت مادینه هم هست. از این بابت آلت مادینه شبیه اثر هنری است در نگاه بنیامین. اما چون درک آلت مادینه تنها در عمل جنسی ممکن می شود، هر گونه تکثیر مکانیکی از تصاویر جنسی، تاثیر زیادی بر شکستن رمزش ندارد و آلت مادینه هم چنان رازآلودی و غیر قابل دسترس بودنش را حفظ می کند. شهرنو، حکم جغرافیای تکثیر مکانیکی را دارد تا رازآلودی و قداست آلت مادینه را نابود کند. پس خاک شیطان است.
یازدهم: به خیال من رمز نفرت از جنده ها در این جاست.
دوازدهم: آلت نرینه که همیشه پیدا و عیان است، بی ارزش است. این بی ارزشی در ادبیات گفتاری وهن آلود خودمان هم دیده می شود.
سیزدهم: شیخنا شوفر فرموده اند:
" هرزه مرد" نداریم؟ کسی که به قول خودمانی" چهارتا دوست دختر را به هم هندل می کنه" اگر هرزه نیست پس چیست؟
حضرت شیخ! او دون ژوان است.
جنده ها پست و هرزه اند که رازآلودی را پامال می کنند.
اما دون ژوان قهرمان است. قهرمان سرزمین های ما هم نیست. قهرمانی که در پی کشف راز می رود. در پی گشودن قفل تمامی قلعه هاست. مثل قهرمان های باستانی در هر مرحله ای معمایی را حل می کند.(گرچه به خیال من راه به هیچ جا هم نمی برد) تاجر مئابانه با پول هم به میدان نمی آید. بل که سلاحش فریب است. دون ژوان با آلت نرینه و جذابیت های مردانه در پی شکار زنان نیست، بلکه با هوشش دام پهن می کند. با فریب به جناگ فریبایی می رود.
بیت
بلکه جهان پهلوان اوست که از دست خصم
اسلحه برگیرد و به سرش در کوبدا(شهریار)

---------------------------------------------------------------------------

Friday, August 25, 2006 واعظان کین جلوه در محراب و منبر می کنند


از خدا جوییم توفیق ادب
بی ادب محروم ماند از لطف رب
بی ادب تنها نه خود را داشت بد
بل که آتش در همه آفاق زد
آقای دکتر عبدالکریم سروش مثنوی را بسیار دوست دارد و در هر موضوعی که بخواهد حرف بزند و بنویسد، حتما چند بیتی از مثنوی را چاشنی می کند. این دوبیت بالا هم ابتدای مقاله ایست که سال شست و هفت در جواب صادق لاریجانی نوشته بود. آن روز ها دکتر سروش گرم آتش قبض و بسط و بود و بعد که صادق لاریجانی او را جوابی نوشته بود، آقای دکتر از بی حرمتی ها و بی ادبی های او بسیار آشفته بود. آقای دکتر در ادامه می نویسد:
"این قلم خودرا ناتوان نمی بیند که در پاسخ نوشتاری طعن آمیز و تمسخر آکند و نیش آلود، مقابله به مثل کند و اصناف تعبیرات خصمانه و موهن را در این پاسخ به کار گیرد. اما در این کار فظیلتی نمی بیند و هنر را در این بی هنری ها نمی جوید و روحانیان و فقه پیشگانی چون حجه الاسلام لاریجانی را مشفقانه تذکار می دهد که دفتر معرفت را به آتش مخاصمت نسوزانند و در محضر دانش، شرط ادب را فرو نگذارند و جرعه صحبت را به حرمت نوشند و رقم مغلطه بر دفتر دانش نکشند و ..."
منبر اخلاقی آقای سروش همینجا به دعا تمام نمی شود و شکایت او از بی ادبی مدعیان در این مقاله و دیگر متن هایش با عباراتی زیبا و مسجع ادامه دارد. انگار که در این مملکت فقط دکتر سروش است که اهانت می بیند و البته مظلومانه فقط طعن می شنود وبه شیوه حافظ بد نمی گوید و میل به ناحق نمی کند. نه جامه خود سیه می کند و نه دلق خود ارزق. ما هم در همه این سال ها دلمان برای آقای سروش می سوخت که این همه به او اهانت می شود و اجازه حرف زدن هم ندارد .
خواندن جمله ای از مقاله اخیر آقای سروش کاملا مشخص کرد که قلمش در مقابله مثل ناتوان نیست. اما نه در طعن فقیهی چون صادق لاریجانی که با او سر جنگ داشت، بل که در جواب کسی مثل سید حسین نصر. معلوم نیست که دکتر نصر چه بی حرمتی نسبت به ساحت آقای سروش کرده بود که این چنین آقای سروش از کوره در رفته است:
"و سرحلقه آنان كه روزگاری از دفتر فرح پهلوی با تلسكوپ اشراق به دنبال امر قدسی در آسمان حكمت خالده می گشت، اینك پرمدعاتر از همیشه به مدد مداحان و شاگردان دیرین خود به میدان آوازه جویی پا نهاده است..."
هر چه گشتم، چیزی از دکتر نصر پیدا نکردم که ذره ای بی ادبانه باشد. بله دکتر نصر کسانی مثل سروش را نقد می کند، اما عجیب از منادی بزرگ مدارا و قربانی مظلوم هتاکی است که این چنین در محضر دانش شرط ادب را نگه می دارد.
عجیب است که آقای دکتر نصر تازه هوس آوازه جویی کرده. دکتر نصری که سال 1340 یعنی همان سالی که آقای سروش پشت میز دبیرستان می نشست، در مرکز تحقیقات ادیان جهانی دانشگاه هاروارد سه سخنرانی ایراد می کند که بعدها با عنوان " سه حکیم مسلمان" منتشر می شود و ترجمه ژاپنی این کتاب باتیراژ یک میلیون نسخه در ژاپن به فروش می رود، حالا بعد از چهل و پنج سال تازه " پا به میدان آوازه جویی نهاده" آن هم " به مدد شاگردان دیرین خود" و تازه " پر مدعا تر از همیشه"!
این لحن و ادبیات کینه توزانه را اگر خوب ببینیم باز هم در آثار دکتر سروش پیدا می کنیم. اما گمان می کنم که به خاطر جایگاه منتقدانه آقای سروش، از کنارش گذشته ایم. مثلا در همان دعوای قبض و بسط اشارات مودبانه اش را به رضا داوری ببینید:
"... کس دیگری هم در حمله به آن کتاب( قبض و بسط) شرکت جست که کارنامه سیاه عمر بلندش حاجت وی را به ابراز دیانت و عجز وی را در اظهار شجاعت بیشتر کرده است...صاحب این قلم را با آن قلم ناشناس دیری است که انقطاع و وداع افتاده است و این داوری ها را به داور افکنده است ..."
آقای دکتر سروش ادیبانه می نویسد. در این شکی نیست. مهم نیست که چه می نویسد، هر چه می نویسد پر است از صنعت های مختلف و متنوع ادبی. چه مقاله ای علمی بنویسد و چه شکوائیه ای ژورنالیستی. فحش هم که می دهد ادیبانه فحش می دهد. می دانم که دکتر سروش بزرگ است. می دانم که باسواد است. می دانم که بسیاری از جریانات نو گرایانه در این مملکت به پشتوانه فکری او شگل گرفته. می دانم که بر ادبیات و فلسفه قدیم و جدید مسلط است. می دانم که حرمتش به پاس تلاش فکری اش واجب است. همه این ها را می دانم. اما درس مدارا و معرفت را هم از سروش آموخته ام. پاسداشت حرمت اندیشه را هم. همین است که این جمله کینه توزانه برایم سنگین است. فکر می کنم وقتی پای فحش دادن و عقده گشایی برسد، زیاد فرقی نمی کند که عبدالکریم سروش باشی یا حسن رحیم پور ازغدی. فقط گاهی ایبانه فحش می دهی و گاهی منبری.
آقای دکتر سروش خوب می داند که کند و کاو در گذشته افراد زیاد مشکل نیست. برای همین " از دفتر فرح پهلوی با تلسكوپ اشراق به دنبال امر قدسی در آسمان حكمت خالده گشتن" آسان تر است تا جستجوی گوهر آزادی خواهی در شورای عالی انقلاب فرهنگی.

پی نوشت: حالا که صحبت از دکتر نصر شد، بد نیست از کتابی بگویم که هنوز تمامش را هم نخوانده ام. " در جستجوی امر قدسی" را می گویم که گفتگوی رامین جهانبگلوست باسید حسین نصر. خانه دوستی مهمان بودم و همان جا کتاب را دیدم و مشغولش شدم. گفتگوی شیرینی است. در همان ابتدای گفتگو می فهمی که جهانبگلو و نصر پسر خاله هستند و نواده شیخ فضل الله نوری. شرح دوران نو جوانی و جوانی و وضعیت خانوادگی نصر و سفرش به امریکا و... هم جالب است و هم خواندنی.

---------------------------------------------------------------------------

Friday, August 18, 2006 مشروطه با تاخیر



دو سه شب پیش بود و تلویزیون برنامه ای داشت آخر شب در باره ادبیات مشروطه. مهمان برنامه قطعه شعری خواند از سید اشرف الدین گیلانی با مضمون نابودی و به باد رفتن ایران و گفت که شعر از زبان شاه است. ماهم که ساده، گفتیم لابد همین طور است. تا این که دیشب شعر را اتفاقی دیدم و فهمیدم که شعر درست همان روزی که اولین دسته مجاهدین به فرماندهی سپهدار وارد تهران می شوند و هنوز تهران کاملا به دست نیروهای انقلاب نیفتاده، در شماره 45 نسیم شمال منتشر می شود. شعر را این جا می آورم و شما خودتان ببینید که از زبان که و در حمله و هجو کیست.


حاجی، بازار رواج است رواج
کو خریدار؟ حراج است حراج

می فروشم همه ایران را
عرض و ناموس مسلمانان را
رشت و قزوین و قم و کاشان را
بخرید این وطن ارزان را
یزد و خوانسار حراج است حراج
کو خریدار؟ حراج است حراج

دشمن فرقه احرار منم
قاتل زمره ابرار منم
شیخ فضل الله سمسار منم
دین فروشنده به بازار منم
مال مردار حراج است حراج
کو خریدار؟ حراج است حراج

با همه خلق عداوت دارم
دشمنی با همه ملت دارم
از خود شاه وکالت دارم
به حراج از همه دعوت دارم
وقت افطار حراج است حراج
کو خریدار؟ حراج است حراج

شهر نو اردوی ملی زده رج
متفرق شده قزاق کرج
گر که دیوانه شوم نیست حرج
جز حراجم نبود راه فرج
رخت زرتار حراج است حراج
کو خریدار؟ حراج است حراج

طبل و شیپور و علم را کی می خواد؟
شیر و خورشید رقم را کی می خواد؟
تخت جمشید عجم را کی می خواد؟
تاج کی مسند جم را کی می خواد؟
اسب و افسار حراج است حراج
کو خریدار؟ حراج است حراج

می دهم تخت کیان را به گرو
می زنم مسند جم را به الو
می کشم قاب خورش را به جلو
می خورم قرمه پلو قیمه چلو
رشته خشکار حراج است حراج
کو خریدار؟ حراج است حراج

آن شنیدم که حجج در عتبات
زده چادر به لب شط فرات
شده عازم به عجم با صلوات
جز حراجم نبود راه نجات
دین به ناچار حراج است حراج
کو خریدار؟ حراج است حراج

گر زاسلام بشد قطع اثر
ور به پا گشت به گیلان محشر
ور به تبریز ارس کرد مقر
هرچه شد، شد به جهنم به سقر
فوج افشار حراج است حراج
کو خریدار؟ حراج است حراج

جدمرحوم شه از مهر و وداد
هفده شهر به قفقازیه داد
آن چه از مال پدر مانده زیاد
می فروشد همه را باداباد
همه یکبار حراج است حراج
کو خریدار؟ حراج است حراج

می کشد صیحه سروش از طرفی
بختیاری به خروش از طرفی
ملت رشت به جوش از طرفی
شیخ را عزم فروش از طرفی
فرش دربار حراج است حراج
کو خریدار؟ حراج است حراج

در همه مکر و فن استادم من
مفتی بصره و بغدادم من
قاضی سلطنت آبادم من
آی عجب در تله افتادم من
گرگ و کفتار حراج است حراج
کو خریدار؟ حراج است حراج
خدمت همه مخدرات محترمات محجبات پس پرده و علمای اعلام و آیات اعظام و حجج اسلام و مومنین ذوی العز و الاحترام، عرض شود که این بنده حقیر فقیر کمترین هم، نام آن میهمان را نمی داند. چرا که جعبه جادو را که باز کردیم، آخر شعبده حضرت سامری بود و بعد گوساله خاموش ماند و مجری عارف پیشه هم فقط با ذکر "استاد" از او تشکر و خداحافظی کرد.

---------------------------------------------------------------------------

Saturday, August 05, 2006 یغمای جندقی


یکم: امروز صبح شیخنا شوفر، درست وسط خط المرکز تقاطع میرداماد و شریعتی رویت شد. منتها از قضای روزگار من بی مایه سواره بودم و حضرت شوفر ایستاده، دست ها در جیب و نگاهش به انتهای چراغ دوخته. مع الاسف، کار واجبی در پیش بود و وقت تنگ . لاجرم به متلکی و شنیدن فریادی هم آوای " جانم" از حلقوم شیخ، دلمان خوش کردیم وامتداد قدوم شیخ را در آینه دنبال کردیم که از عرض خیابان گذشت. دلمان تنگ بود و لحضاتی دیدار شیخ، گیرم که در زاجرات بوق و ترافیک، جگر تشنگان را چکه ای بود از دریایی که اگر نتوان کشید، هم به قدر تشنگی باید چشید.
دیدار یار غایب دانی چه سود دارد
ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد
ایزد تعالی را شکر گفتیم که اگر راحت مجالست و مصاحبت، میسور نشد، لا اقل لذت رویت فراهم گردید.
دوم: یغمای جندقی از هم عصران محمد شاه و ناصرالدین شاه قاجار و معاصر با شاعری چون قاآنی است. اما در شعر و شاعری یک
سره در حال و هوایی دیگر است. او هم مثل قاآنی هزلیات و هجویات زیاد دارد. اما مثل قاآنی فقط در هزل الفیه و شلفیه وار باقس نمی ماند و هجوش سبقه ای انتقادی و اجتماعی پیدا می کند. یغما نثر زیبایی هم دارد. چیزی که برایم کمی عجیب بود، اهتمام یغماست به سره نویسی فارسی و عدم استفاده از کلمات عربی. نمونه ای از نثر او نامه ای است که یغما برای پسرش اسماعیل می نویسد. بخشی از متن این نامه را که شکایت زیبای یغماست از حال و روز آدمیان، از کتاب از صبا تا نیمای یحیی آرین پور می آورم.
...
این پسران یادگار آن پدرانند که یکصد و بیست و چهار هزار پیغمبر را کشته اند و جای نشین آنان را، که دریای آمرزگاریند و کشتی رستگاری، به خاک و خون آغشته.
تخم خربزه لطیفی را اگر همه ساله دکش نیاری و در زمینی تازه و نوگیر نکاری، از هستی خود نرم نرمک بازماند و در پستی گوهر کرمک گیرد.
این هیچ مایه پنج پروز را که، که گاده هفت پدر است و زاده چار مادر، هزاران هزار سال افزون شد تا همی تخم دگرگون نیست و آب جز از پشت خواجه و پیش خاتون نه.
چشم سود و امید بهبود از این تخمه داشتن لاله در شوره بوم کاشتن است و اگر مغز کار و نهاد گوهر این گاوان بی شاخ و دم و خران با گوش وسم، که نامش از در وارونبازی " مردم " نهاده، بازشکافی، جز دشت دشت دیو آدم فریب و گله گله سگ مردم خواره نیابی.
آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
...

---------------------------------------------------------------------------