<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d6919998\x26blogName\x3d%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87+%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D8%A7%D9%86\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://khaneroshanan.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://khaneroshanan.blogspot.com/\x26vt\x3d8114318517456267451', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script> vlink="#EAE6E0" alink="#EAE6E0">
height="327">
خانه روشنان
Wednesday, December 28, 2005 مرگ مانلی


یک ماه می شود. شاید بیشتر. مانلی زنگ زد. سراغ سیانور می گرفت. نه داشتم نه می دانستم از کجا می شود پیدا کرد. نه اگر داشتم به دختر بیست ودو ساله ای مثل مانلی می دادم.
یک سال می شود. حتی بیشتر از یک سال. مانلی زنگ زد. بیمارستان بود. بیمارستان آتیه. بخش لاله. همان بخش بیمارهای روانی. قرص خورده بود. بستریش کرده بودند. به دیدنش رفتم با یک شاخه گل و پاکتی سیگار. افتضاح بود. یک مشت دختر و پسر افسرده. شاخه گل را بالای سرش گذاشت. سیگار را به هم اتاقیش داد. دختری بود پریشان که بچه نامشروعش را سقط کرده بود. مانلی برایش دل سوزی می کرد. هر که می خواست ملاقاتاش برود می گفت که سیگار بیاورد، تا هم اتاقیش دود کند.
ده روز پیش بود. زنگ زد. گفت یکی را پیدا کرده . توی نت. گفته سیانور دارد. قرار است برایش بیاورد. گفتم کی؟ گفت جمعه. گفتم فایده ندارد. تو دوبار رگ زده ای. سه بار قرص خورده ای. سیانور هم که بخوری قرص بیچاره می میرد. خندید. پرت و پلا گفتیم. خندیدیم و خدا حافظ.
جمعه زنگ زدم. نگران بودم. گفتم گرفتی؟ گفت نه. شنبه می گیرم.
شنبه زنگ زدم. هنوز نگرفته بود.
دوشنبه زنگ زدم. گفت گرفته. شک داشتم، شوخی می کند؟ باز خندیدیم. باز گفتم مرگ به تو اثر ندارد. تو روئین تنی مانلی. خندید. خندیدیم. خداحفظی.
روی مچ هایش خطوطی بود، زشت و نا موزون و کج. جای چاقو بود، یا کاتر. برای رگ زدن دیگر جایی نمانده بود.
عصر بود. شاید هم غروب. خواهرم زنگ زد.
- مانلی می شناسی؟
- آره
- کی بوده؟
- چی کار داری؟ چی شده؟
- یکی زنگ زده. می گه پسر خاله مانلیه.
- خوب؟
- می گه مرده. خودکشی کرده. بردنش پزشکی قانونی. میثم کیه این مانلی؟
خشک می شم. تعطیل.
زنگ میزنم به دوستش، روشنک. گریه امانش نمی دهد.
نه. دروغی در کار نیست. شوخی نیست. پزشکی قانونی با جنازه ها شوخی ندارد.
بیست بار کرد و نشد. امروز شد. درست روز اول دی ماه. روزی که برای روزنامه پیام تسلیت می فرستند. خیلی زود تر، خیلی مسخره تر از آن چه انتظارش را می کشیم.
مانلی مرد. بالاخره خودش را کشت. آنقدر خودکشی کر که مرد. فقط بیست ودو سال.
عکسش را رنگ کرده بود. با رنگ های عجیب. برایم فرستاد. این تنها یادگار های اوست. یادگار های دیجیتالی.
قصه ای نوشته بودم. هنوز هم اسم ندارد. خواندم برایش. قصه را با خودکار سیاه نوشته بودم. خوشش آمد. خودکار سیاه نبود. با روان نویس سبز بالای کاغذ نوشتم برای مانلی نظری. این تنها یادگار من بود برایش. برای مانلی نظری که نمی دانم الان، که خوابیده روی تخت، تخت سرد، تخت سردخانه، نمی دانم الان چیزی به یاد دارد یا نه؟ اصلا چیزی به اسم یاد دارد که یادگار داشته باشد یا نه. از تخت سرد به خاک سرد. وخاک خاک پذیرنده، اشارتی است به آرامش.
سخت است تصور مانلی، دختری بیست ودو ساله، روی تخت سرد خانه. سخت است از این تصور نوشتن. سخت است چاقوی پزشک پزشکی قانونی روی تنی بیست و دو ساله. تازه مرده از سیانور. سخت است برایم که آن قصه را تایپ کنم و بر پیشانی نوشتش بنویسم برای مانلی نظری. آن قدر کرد و نشد، آن قدر کرد و نشد که بالاخره شد. مرد. مانلی مرد. کشته شد. با کپسولی که خورد. حتما بدون آب. با آخرین کپسول که آب نمی خورند...


---------------------------------------------------------------------------