<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d6919998\x26blogName\x3d%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87+%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D8%A7%D9%86\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://khaneroshanan.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://khaneroshanan.blogspot.com/\x26vt\x3d8114318517456267451', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script> vlink="#EAE6E0" alink="#EAE6E0">
height="327">
خانه روشنان
Tuesday, August 25, 2009 ظل الله

پیش از این به بهانه ای و مقدمه ای، این شعرهای "ظل الله" براهنی را نقل کرده بودم. کتاب را گم کرده ام-شاید هم دست رفیقی باشد-برای همین دوباره همان شعر ها را می نویسم، بی هیچ مقدمه ای. جز این که این شعر ها را باید با صدای بلند خواند:
شعر تجاوز
وقتی که
مامورگردن کلفتی بر گردن آدم سوار
شده
وشلوار زندان تا زانوهایش پایین
کشیده شده
وقتی که
دوامیر تجاوز کون آدم را به یکدیگر تعارف
می کنند
آدم
به یاد مورچه های بلندی نمی افتد که
یک پایشان شکسته پای دیگرشان
یارای کشیدن مورچه را
ندار
دو یاد حرف مادر بزرگ مرحومش نمی افتد که
می گفت پشتکار را از مورچه یادبگیر که
بی محابا پیش می تازد و پیش می رود
- حتی اگر سرش یا کونش را هم بریده
باشند -
آدم به یاد مظفرالدین شاه که از بواسیر
مرد و رضا شاه که از سیفلیس مرد
نمی افتد
آدمبه یاد زن موبوری که
شاه جدیدا شکمش را بالا آورده نمی افتد
آدم به یاد عمه مسلولش هم نمی افتد
آدم اصلا به یاد هیچ چیزنمی افتد
بلکه
می بیند حیوانی درشت تر از خودش
در اعماق استخوانهایش فرو می رود
و طلسم تحقیر بر سوراخ خونین مقعدش کوبیده
می شود
انگاربا میخی در ماتحتش حکم
مرده یا زنده اش را خواهانیم، می کوبند
و بعد آدم در مغزش خطاب به مادرش
می گوید
چرا
مرا همانطور که بیرون دادی بالا نمی کشی چرا؟
رژه جلادان
حسین زاده می گید : من جلاد سازمان امنیت هستم
منوچهری می گوید : من جلاد سازمان امنیت هستم
رسولی می گوید : من جلاد سازمان امنیت هستم
شادی می گوید : من جلاد سازمان امنیت هستم
رضوان می گوید : من جلاد سازمان امنیت هستم
پرویزخان می گوید : من جلاد سازمان امنیت هستم
حسینی می گوید : من جلاد سازمان امنیت هستم
وگاهی هم می گویند:
من جلاد شاهنشاه آریامهر هستم
من جلاد شاهنشاه آریامهر هستم
من جلاد شاهنشاه آریامهر هستم
من جلاد شاهنشاه آریامهر هستم
من جلاد شاهنشاه آریامهر هستم
من جلاد شاهنشاه آریامهر هستم
من جلاد شاهنشاه آریامهر هستم
جلادان دیگر نمی گویند، اما هستند
زدن یا نزدن
بلند می شود به ناگهان زنی درون بند
و جیغ می زند:
نزن!نزن!نزن!
اسیرهای بند
بلند می شوند یک به یک
و جیغ می زنند مرد و زن:
نزن!نزن!نزن!
و در اتاق های تمشیت
زدن شروع می شود
نزن!نزن!نزن!

---------------------------------------------------------------------------

Saturday, August 15, 2009 برای شجریان

شعری از منصور اوجی برای شجریان سال های پنجاه، سال هایی که سیاوش بود...
صدای همیشه
برای سیاوش شجریان و صدایش

دهان مناجات!
صدایت مرا می برد تا ته عمر.
چه جوهر در این حنجره است، آی
که می درد از هم تن و روح ما را.
بگردید دیباچه ها را بگردید-
تمامی اسفار و آیات و آیات!

دهان مناجات!
صدایت مرا می برد تا ته عمر.
صدایت مرا می برد تا ته کوچه پس کوچه های نشابور
به آن عصر پاییز
که می ساخت،می ساخت
و می خواند و می زد کمانچه زن کور کوری
همه گوشه های نوا را
و می خواند و می زد
و می ساخت...

به من گفته بودند
شبی مرغی از سوی مشرق در آمد
وبر بام ایوان نشست و چنان خواند
که مرغان پر و بالشان سوخت
پروبالشان ریخت...

نه پرواز مرغی
نه برگی، نه باغی
و پاییز بود و همیشه...
دگر بر نشد شعله ای از چراغی

چه خواند او مگر، آه-
بجز داستان سیاوش؟

دهان مناجات!
صدایت مرا می برد تا ته عمر.
صدایت مرا می برد تا صدای همیشه.
به عریانی من تماشا گران را تماشا کن اینجا!
به عریانی من تو می خوانی امشب
همه گوشه های نوا را:-

"چه سرد است این خاک، این گوشه خاک!...


از کتاب صدای همیشه،1357

---------------------------------------------------------------------------

Sunday, August 02, 2009 ای آن که غم گنی و سزاواری

بین این همه گیر و دار و داد و بی داد ، باید تسلیت بگوییم به دوستانمان نیما نامداری و نسرین افضلی برای خاک سپاری عزیزشان . خاک سپاری بعد از پنجاه روز. پنجاه روز بی خبری، پنجاه روز در به دری از دادستانی به بیمارستان ها، کلانتری ها، بازداشت گاه ها... و حالا پزشکی قانونی.
بهزاد مهاجر. آخرین بار با مادرش صحبت می کند. تلفنی. همان دوشنبه ی بزرگ 25 خرداد و با مادر از دریای مردم و سکوت می گوید. بی خبر از آن که دقایقی بعد، وقتی که به آزادی برسد، هدف همان تیری خواهد شد که بر سینه ی سهراب نشست. و از آن روز تا امروز خانواده ی داغ دارش نگران و مضطرب.
این جور وقت ها تسلیت گفتن سخت است. اصلا حرف زدن سخت است. زیاد نباید گفت. شهادتش را تسلیت می گوییم، به مادرش ، خانواده اش، به نیما و نسرین و به یک دیگر. این بار تعارف نیست. همه در این مصیبت شریکیم.

---------------------------------------------------------------------------