<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d6919998\x26blogName\x3d%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87+%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D8%A7%D9%86\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://khaneroshanan.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://khaneroshanan.blogspot.com/\x26vt\x3d8114318517456267451', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script> vlink="#EAE6E0" alink="#EAE6E0">
height="327">
خانه روشنان
Thursday, August 28, 2008 درخدمت و خیانت اهالی قلعه

چون هنوز نسبت میان روشن فکری و ولنگاری جنسی را نفهمیدم، این استعاره ی تکراری را باز هم تکرار کردم و باز هم به عزیزی برخورد. خیالی نیست. از ولنگاری کسی می گفت که تعجب همه را برانگیخته بود و بعد که لب کج کردن یکی از مستمعان را دید، برای توجیه دست به دامن روشن فکری شد که طرف از بس روشن فکر است هم خوابه هایش این طور متکثرند، آن هم نه فقط در زمان واحد که حتی مکان واحد. من هم درآمدم که اگر روشن فکری به این حرف ها باشد خانم پری بلنده ی مرحومه حکم سیمون دوبوار وطنی را داشته و محله ی جمشید هم لابد سن ژرمن دوپوره ی تهران. که رفیق ما تولب شد و از آن نگاه های قجری نثارمان کرد و لام تا کام هم چیزی نگفت.
از این ها که بگذریم، واژه ی"روشن فکری" هم بی نسبت با ج ن د ه گی نیست، یا ما چنین بلا و عاقبتی نصیبش کرده ایم، بس که با هر مفهوم و هر سبک از زندگی می نشیند و می خوابد و هنوز هیچ کسی نفهمیده چه کار باید بکند تا روشن فکر شود . یا چه کارهایی نباید بکند. یا چه کسانی روشن فکرند و این آدم های روشن فکر، چه چیز هایشان شبیه هم است و چرا این ها که به روشن فکری فحش می دهند و اداهای روشن فکری را مسخره می کنند، باز خودشان هم روشن فکرند و این همه جمع اضداد ذیل این کلمه چه طور ممکن شده.
حالا این ها به کنار، آن نگاه قجری هنوز از چشم رفیق ما نیفتاده. هنوز جوابم را با کم ترین عبارت ممکن سمبل می کند . چنان با شکایت نگاهمان می کند که شاه بابای قاجار، پهن های تمیز نشده ی طویله ی شاهی را . آخر افتخار می کند که چیزی از خون قجر در رگ هایش جریان دارد . خدا به خیر کند.

---------------------------------------------------------------------------

Monday, August 11, 2008 شبی که نرگس میگون به خواب می بینم......سحر ز چشم تو تعبیر خواب می شنوم

بیشتر شبیه فیلم ها بود تا خواب ها. البته حضور آدمی سینمایی مثل وودی آلن بی تا ثیر نبود. وودی آلن که نبود، یعنی وودی آلن بود، اما مثل وودی آلن نبود. آدمی را فرض کنید که شکم داشته باشد، کمی هم سیه چرده باشد، قیافه اش هم اصلا ذره ای به فرنگی ها نرفته باشد، موهایش هم مجعد و کم پشت باشد، غب غب فتیری هم داشته باشد و باز با همه ی این حرف ها وودی آلن باشد. نه این که اسمش وودی آلن باشد که خود وودی آلن باشد و تو تمام مدت با او و کنار او فرار کنی. مثل فرار های سینمایی. از چه؟ یادم نیست. و فضا های فرارت هم دائم بین محله های نیویورک و محله ای ارمنی نشین مثل دروازه دولت تهران، جابه جا شوند. سوپر مارکت وقتی توی نیویورک بود، بزرگ بود و همه چیز داشت، اما یک دفعه توی تهران یک بقالی کوچک می شد که صاحب ارمنی اش آب جوهای خنک را یواشکی و دور از چشم باقی مشتری ها می فروخت. بیدار که شدم ساعت را نگاه کردم، شش و نیم صبح بود. دقیقا نیم ساعت قبل از آن که ساعت زنگ بزند. چراغ اتاق ح روشن بود. قبل از من بیدار شده بود و نشسته بود پشت کامپیوتر به بازی کردن. ریورراید. همان هواپیمایی که بر فراز رود خانه ای پرواز می کرد و خیلی ساده هلکوپتر های سیاه و کشتی های نارنجی را تیر می زد. و چه حالی می داد که پمپ بنزین ها را هم می ترکاندی و با تمام قدرت دسته های سیاه آتاری را به عقب می کشیدی تا سرعتت را به حد اقل برسانی.(آن روز ها هنوز آتاری" دسته" داشت که زود هم خراب می شد و لغت جواستیک وارد زبان ایرانی ها نشده بود). حالا نمی دانم ح این بازی را از کجا پیدا کرده بود و با دکمه های کیبورد بازی می کرد. رفتم کنارش و در عرض دو سه دقیقه خوابم را برایش تعریف کردم و او خندید و من دوباره برگشتم و نیم ساعت دیگر بی هیچ خوابی خوابیدم.
یک بار دیگر هم خواب عجیبی دیدم، باز هم که بیدار شدم برای ح تعریف کردم. یک بار هم صبح بیدار شدم و ح را در وضعیتی در خواب دیدم که تصورش هم محال بود.( از آن محال هایی که تصورش هم محال است). لابد او هم خوابی دیده بود. خواب ها اصلا عجیب اند، قبول. ولی فضای بعضی خواب ها خیلی غریب است. معمولا این خواب ها را در خانه ی ح یا وقتی او در خانه ی ما است می بینم. مثل همان شبی که بعد از مدت ها که حسابی دلم برای پدرم تنگ شده بود و بهشت زهرا رفتن هم افاقه نمی کرد، خوابش را دیدم که یک شب کامل را توی خیابان های تهران تا صبح پرسه زدیم. مقل دو شب گرد حرفه ای و هزار و یک جای عجیب و غریب سر زدیم. آن شب هم پیش ح بودم. خدا عاقبت من و ح را به خیر کند.

---------------------------------------------------------------------------

Friday, August 08, 2008 وقت بی بختی

گاهی وقت ها این طوری است دیگر، کاریش هم نمی شود کرد.فقط می ترسم از وقتی که این گاهی وقت ها بشود خیلی وقت ها و آن وقت دیگر راه زیادی نمانده تا همیشه.

---------------------------------------------------------------------------