Sunday, July 23, 2006
نامه به یک کافه چی
رضای عزیز
سلام
نه این که چیزی شده باشد یا از دستت دل خور شده باشم. سرم هم شلوغ نیست. اگر این نامه را کس دیگری برایت می آورد، به هیچ کدام از این دلایل نیست. حالا که این نامه به دستت می رسد، لابد هنوز کافه شلوغ است و تو فرصت خواندنش را نداری. حتما می گذاری تا وقت خلوتی یا شاید هم شب که به خانه می روی، تازه یاد نامه بیفتی و شروع کنی به خواندن این خطوط. به هرحال فرقی هم نمی کند.
رضا جان!
این چند روز که مثل هر شب نیامدم و مزاحمت نبودم، لابد فکر کرده ای که با تو قهر کرده ام. مثل همان دختر هایی که عادت کرده ای به چای و قهوه خوردن و سیگار دود کردن و هر شب آمدن و بعد هم یک دفعه قهر کردن و دیگر نیامدنشان. اما نه رفیق. ما از آن قماش نیستیم. تو که می دانی. نه اهل قهریم، نه این که از کافه تو خسته شدیم. هر شب به یاد تو هستم و کافه ات. تو، مهدی شاگردت، آرزو و باقی رفقا. اما دیگر پایم به کافه باز نمی شود. می دانی؟ می ترسم.
از آن شبی ترسم شروع شد که این شهین پایش باز شد به کافه. نمی خواهم از شهین بدگویی کنم. می دانی که اهل این حرف ها نیستم. عاشقش هم نشده ام که حالا نخواهم نگاهم با نگاهش گره بخورد. اصلا قضیه به شهین ربطی ندارد. یعنی دارد. اما نه به خود شهین. اصل قضیه سیامک است. شاگرد تازه ات. دفعه اول که دیدمش تو نبودی. اصلا انگار تهران نبودی. من نشسته بودم با فرزین. پشت همان میز کنار شیشه های قدی. همان میزی که همیشه می نشینیم. من و فرزین حرف می زدیم. درست یادم نیست چه می گفتیم. اما گرم حرف بودیم و حواسمان هیچ به کافه نبود. سیامک برایمان قهوه و چای آورد. فنجان قهوه را که روی میز گذاشت باز هم حواسمان نبود. چای را که گذاشت یک باره فرزین را دیدم که زل زده به دست های سیامک. چشم از دست سیامک بر نمی داشت. فرزین دست سیامک را دنبال کرد تا رفت توی سینی و قندان را برداشت و گذاشت روی میز. بعد سیگاری روشن کرد و زل زد به فنجان چای و هیچ حرفی نزد. پرسیدم فرزین چیزی شده؟ با سر اشاره کرد که چیزی نیست و دوباره زل زد به فنجان چای. فرزین را که دیده ای. همین طوری که نگاه می کند، انگار چشم هایش همین حالاست که از حدقه پرت شوند بیرون. حالا همین چشم ها زل زده بودند به فنجان چای. هیچ چیزی نگفت. من قهوه ام را خوردم و سیگارم را کشیدم و فرزین همین طور زل زده بود. چای سردش را سر کشید و بی هوا بلند شد و گفت خداحافظ و رفت. دم پیشخوان از سیامک پرسید سیدی؟ که سیامک گفت بله. بعد سرش را پایین انداخت و رفت. نه با من دست داد نه از آرزو خداحافظی کرد و نه دست در هوامانده مهدی را تحویل گرفت. خوب من با خودم گفتم فرزین است دیگر. گاهی هم این طوری می شود. آدم است دیگر،به قول خودت پریود می شود.
عصر فردا که آمدم فرزین نشسته بود پشت میز. گفتم شاید هنوز پریود باشد. اما من را که دید دست تکان داد و سلام کرد و مثل همیشه بلند شد. رفتم و نشستم پیشش. چند جمله ای حرف زدیم از حال و احوال و اوضاع روزگار. حالش خوب بود. می خندید. مثل همیشه که وقتی می خندد دورشته دندان سفیدش بیرون می زنند از دهنش. می خواستم بپرسم که خودش گفت. همان طوری که هیجانی می شود و دست هایش را تکان می دهد و عضلات صورتش در هم می شوند. می گفت جن در بدن سیامک حلول کرده. اول خندیدم. او هم خندید و دو رشته دندان سفید از صورتش بیرون زدند. بعد سیامک را صدا زدیم. او هم خندید. گفت من سیدم. جن که به بدن سید ها نمی آید. گفتم از کجا فهمیدی. دست سیامک را نشانم داد. پشت دستش را نشانم داد که رگ های پشت دستش سه جا به هم پیچ خورده اند. سیامک خندید و رفت. بعد فرزین برایم تعریف کرد. از اجنه رجبیه گفت. گفت جن های رجبیه در ماه رجب که انگار خیلی مقرب است در بدن سادات حلول می کنند. چیزی به عربی خواند که اجنه رجبیه و سادات علویه توی جمله اش بود و باقیش را نفهمیدم. سیامک می رفت به مشتری ها می رسید و برمی گشت سر میز ما و می خندید و دوباره می رفت. فرزین می گفت هر چیزی ظاهری دارد و باطنی. می گفت مثل گل سرخ است که ظاهرش سرخ است و باطنش بوی خوشی است که می دهد. مثل آدم که ظاهرش جسم است و باطنش روحش. کل این دنیا هم باطنی دارد. من خوب نمی فهمیدم. اما فرزین جدی می گفت. فرزین را که می شناسی. خل بازیها و دیوانه گری هاش قبول، اما خودت هم می دانی که چرند نمی گوید. می گفت در باطن بین النهرین شهری هست به اسم" جاسمار". می گفت که این شهر چهارده قریه دارد به تعداد چهارده معصوم. و در هر قریه اش جنی از اجنه رجبیه کدخایی می کند. فرزین چیز دیگری می گفت. کلمه دیگری که ملک نبود، اما شبیه ملک بود. معنیش همین کدخدا بود که گفتم. بعد می گفت برای هر کدام از این کدخدا ها، پنج جن دیگر خدمت می کنند. کار این پنج جن این است که نماز بخوانند و عبادت کنند. سیامک آمد و دوباره خندید که مگر اجنه هم نماز می خوانند؟ و بعد فرزین برایش توضیح داد که جن ها هم مثل آدم ها خوب وبد دارند. حتی شیعه و سنی دارند. می گفت اجنه رجبیه از شیعیان اجنه اند و اهل آزار و اذیت آدمیزاد نیستند. می گفت در بدن هر سیدی که حلول کنند، جسمش پر از برکت می شود. سیامک خندید که پولدار می شوم و دوباره رفت. فرزین می گفت نمی فهمد. می گفت این جن رجبیه مهمان سیامک است. باید جسمش مثل میزبان، موجبات راحتی و آسایش جن رجبیه را فراهم کند. اما سیامک از پشت پیشخوان نگاهمان می کرد و می خندید. فرزین می گفت این اجنه بعد از نماز با جوهری که از پای کوه "غراب" می آید، بر برگ های درخت " صابنار" یا " سابنار" ذکر می نویسند. من املای این اسم ها را نمی دانم. از فرزین نپرسیدم. حالا فرقی هم نمی کند. می گفت این صابنار از درخت های همان شهر جاسمار است که در کوچه های شهر سبز شده اند. می گفت از دل کوه "غراب" چشمه ای است که به جای آب جوهری سرخ از آن می جوشد. این اجنه رجبیه با این جوهر ذکری می نویسند که لعنت به شیطان است. ذکرش سه کلمه بود. چیزی شبیه" رجمت رجمه مرجمه" که فرزین می گفت از نام رجیم شیطان است.
سیامک دوباره آمد و چایی یا قهوه ای چیزی آورد. فرزین دست سیامک را نشانم داد و گفت که این سه گره را که می بینی همان سه کلمه ذکرند. سیامک دوباره خندید و گفت حالا چه کار کنیم که این آقا جنه گورش را گم کند؟ فرزین را که می شناسی. اخم کرد. شاکی شد. اصلا نگاهش هم نکرد. سیامک هم دمغ شد و رفت. فرزین می گفت اجنه رجبیه مایه رحمتند. چرا بروند؟ بعد گفت که خودشان می روند. می گفت این ها فقط سه ماه در بدن سادات حلول می کنند و بعد از رمضان دوباره به "جاسمار" بر می گردند. می گفت این ها اصلا جن نیستند. ملایکه رحمتند. می گفت این کافه را پر از رحمت می کنند. پر از برکت.
اما و هزار اما.
اما و هزار اما که مشکل کار هم همین جاست رضا جان!
من که از برکت بدم نمی آید. اما فرزین می گفت اگر جسم سادات علوی، میزبان خوبی برای اجنه رجبیه نباشد، نابودش می کنند. فقط خودش را هم که نه. تمام اطرافیانش را نابود می کنند. می گفت تمامشان حمله می کنند به این کافه و این پاساژ. نابودمان می کنند. می گفت کوه "غراب" کوهی است در غیب کوه های همین عالم خودمان. و بعد در غیب این کوه غاری است که هر که واردش می شود در آن گم می شود. می گفت اگر کسی با این اجنه رجبیه بد رفتاری کند تبعیدش می کنند به غار غیب غراب تا گم شود.
من نمی دانم. این را که می خواهم بگویم فرزین نگفت. خودم فکر کردم که شاید آن چشمه ای که از دلش جوهر سرخ می جوشد، از خون همین آدم هایی باشد که به غار غراب تبعیدشان کرده اند. گفتم که شاید این اشتباه باشد.
از فرزین پرسیدم چه طور شاکی می شوند؟ گفت با آلوده شدن تن به زنا. فرزین می گفت مادامی که جنی از اجنه رجبیه در جسم سیدی حلول کرده باشد، آن سید محتلم نمی شود. حتی در خواب. اما اگر سیدی که جن در جسمش هست، تن به هم خوابگی با زنان بدهد و منی از او خارج شود، اجنه رجبیه به خشم می آیند و مجازاتش می کنند. می گفت اگر در رمضان زنا کند که دیگر واویلا ست. می گفت رمضان ماه خداحافظی اجنه رجبیه است و برکت را در این ماه تمام می کنند. سیامک اخم کرده بود و رفته بود نشسته بود پشت پیش خوان. آن هم طوری که پشتش به ما باشد.
رضای عزیز!
این حرف ها مال یک ماه یا یک ماه ونیم قبل است.دو- سه هفته بعد فرزین رفت به ماهشهر برای کار. از وقتی که فرزین رفت، سیامک را که دیده ای، هی مسخرگی می کند و تکه می اندازد و به من که می رسد احوال اجنه را می پرسد. خودت هم که دیده ای، من نه چیزی می گویم نه ناراحت می شوم. به سیامک هشدار داده ام. چند بار. که با زن ها نخوابد. سیامک هم مسخرگی می کند که ای بابا کی میاد با با بخوابد؟ من هم می خندیدم. اما حالا چند وقتی است که پای شهین باز شده به کافه ات. خوب همه هم تحویلش گرفته اند. حق هم دارند. من هم مثل شهین می پوشیدم و آرایش می کردم و به قول خودت به همه حال پخش می کردم، همه تحویلم می گرفتند. دیده ای که؟ هر روز هم یک جور می آید. هر روز همه چیزش را عوض می کند. اما نگاهش که عوض نمی شود. نگاه که می کند، به قول فرزین:" اشعه های شهوانی از چشمش ساطع می شود". حالا خانم چند وقت است که گیر داده به سیامک. خودت که دیده ای به هر بهانه ای می کشدش پای میز. یا مثلا می فرستد برایش سیگار بخرد. یا چه می دانم برود از ماشینش کیفش را بیاورد. سیامک هم که ساده است. خودت می دانی. تا حالا ندیده از این چیزها.می ترسم گولش را بخورد. یعنی دیگر نمی ترسم. مطمئن ام که خانم تورش کرده. از بچه ها شنیده ام که تنها زندگی می کند. با خواهرش که یکی دوبار با هم آمدند به کافه.
رضا جان!
می ترسم این زن قاپ سیامک را بدزدد و شبی بعد از این که کافه را بست، با هم به خانه بروند . زلیخا اگر نگاه شهین را داشت، یوسف واداده بود. سیامک که جای خود دارد. من هم می ترسم. می ترسم که این چند روزی که رمضان شروع شده به کافه ات نمی آیم. می دانم این حرف هارا به سیامک که بزنی می خندد و قیافه فرزین را مسخره می کند که چه می دانم مثل خرگوش می خندد. اما خودت که می دانی. فرزین الکی چیزی نمی گوید. من می ترسم. برای تو هم می ترسم. کاش تا آخر رمضان به خیر بگذرد.
من آن چه شرط بلاغ است با شما گفتم
تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال
شنبه. 9/مهر/1385
7/ رمضان/ 1427
ارادت مند
میثم
---------------------------------------------------------------------------
Saturday, July 15, 2006
مسئله
در این چند روز بعضی از رفقا و دوستان ونزدیکان و آشنایان و عزیزان، مطالبی در باره اوضاع بغرنج کنونی فلسطین و لبنان نوشتند. مطالبشان بهانه ای شد برای این چند خط:
یکم:
فکر می کنم مسئله اسرائیل و فلسطین، هیچ وقت، در هیچ شرایطی، راهی به صلح و آرامش نخواهد برد. نه پیشنهاد های ایدئال گراو خنده داری مثل برگزاری همه پرسی اساسا ممکن است و نه مبارزه با سنگ و چوب راه به جایی می برد. بر سر صلح هم دیدیم و می بینیم که چه پیش آمد. فلسطین و اسرائیل یک مسئله است. مسئله ای که انگار همیشه مسئله خواهد ماند. مسئله ای آمیخته با خون و جنایت. مسئله ای که هر روز با شلیک گلوله ای یا بنای دیواری یا بمباران اردوگاهی و یا انفجار اتوبوسی، وخامت ذاتی خود را بیشتر به رخ می کشد. این ترکیب نفرت و جنایت، چنان عمیق شده و چنان دیرپای و قدیمی است، که انگار هیچ مرهمی برآن متصور نیست. مسئله فلسطین شاید تنها مسئله ای است که باید هم چنان مسئله بماند.
دوم:
یکی دیگر از مسئله های خونین و جنایت آمیز دوران ما مسئله فاشیسم هیلتری بود. بین مسئله فلسطین و مسئله فاشیسم روابطی تنگاتنگ بر قرارند. مشهور ترین این روابط، توجه ویژه غرب است به یهودیان پس از جنایات و یهود ستیزی های فاشیسم هیتلری. اما گذشته از این نسبت هایی دیگر نیز در این میان می توان یافت. گفته اند که فاشیسم ظهور تضاد های نا معاصر است در دوران معاصر. و از این نگاه پدیده ای است نا بهنگام. بر مبنای همین مدل می شود به صهیونیزم نگاه کرد. سودای زنده کردن شکوه و قدر و جلال اسطوره ای بنی اسرائیل در دنیای جدید. صهیونیست ها نیز، دقیقا مانند دشمنان فاشیست خود، در پی پدیده ای نابهنگامند. اما در این جا تفاوتی هست که من همیشه از درکش عاجزم. پدیده فاشیسم با گونه ای ساده انگاری، یا حرکتی ساده انگارانه برای رسیدن به اهداف خود زمینه نابودی خود را فراهم ساخت. البته این ساده انگاری در روی دیگر خود، سرشار از برنامه ریزی و مدیریت جنگی و روانی و تبلیغاتی دقیق و پیچیده ایست. وقتی به دوران جنگ نگاه می کنیم، دو راه پیش پای ماست. یا پیروزی هیتلر و یا شکست آن. که بنا به دلایلی بسیار شکست ، فرجام فاشیسم هیتلری بود. اما در برابر صهیونیسم و اسرائیل، هیچ دوراهی، سه راهی و یا چند راهی منطقی در مقابلمان نیست. همین است که می گویم این مسئله ، مسئله ای ازلی و ابدی است.
سوم:
شباهت دیگر بین این دو مسئله، ذات نژادپرستانه هر دو است. نژاد پرستی، اساسا یعنی نفی دیگری. ما همیشه شکل های متفواتی از برخورد خود و دیگری را دیده ایم. حاد ترین شکل این برخورد در رفتار های نژاد پرستارانه خود نمایی می کند. جایی که اساسا حضور خود تنها با از بین بردن دیگری امکان پذیر است. تنها راه تایید وجود خود نابودی دیگری است.
فیلسوفی که بر دیگری تمرکز کرد، امانوئل لویناس بود. این آقا یهودی است. برخورد فیلسوفان یهودی( فرانکفورتی) با هایدگر، که با نازی ها فالوده خورده بود و رئیس دانشگاهشان شده بود، جالب و تماشایی است. طرد و لعن و نفرین فلسفی فرانکفورتی ها نسبت به هایدگر، از مشهور ترین نزاع های فلسفی است که ریشه اش را باید در همین نسبت هایدگر با نازی ها جست. غرض این که شیوا مقانلو کتابی ترجمه کرده با عنوان مکالمات فرانسوی. گفتگوی اول این کتاب با امانوئل لویناس است. موضع همراه با احترام و چشم پوشی و اخلاقی لویناس یهودی در جواب سوالی در خصوص رابطه هایدگر با نازی ها برایم جالب بود. آیا این مواجهه نیز برخواسته از همان مفهوم دیگری است؟
چهارم:
مسئله نازیسم، زمانی غامض ترین پرسش فلسفی بود. چگونه از دل دنیای مدرن، از مرکزیت تفکر مدرن یعنی آلمان، جنگی چنین خانمان سوز و جنایت بار سر بر می آورد؟ این پرسش پاسخ های بسیاری را نیز در پی داشت. حالا بعد از فراموشی مسئله نازیسم، پرسش ما مسئله صهیونیزم است. نه این که راه حل این مسئله چیست.این که اساسا چگونه این مسئله لاینحل، منطقا ممکن می شود؟ در دل چه روابط پیچیده و در هم آمیخته ای معجونی چنین از خون و جنایت و فاجعه بوجود می آید؟ اگر کسی در این موارد اطلاعاتی یا مطلبی سراغ دارد ، لطفا به من هم بگوید.
وقتی صورت سوال پیچیده و مبهم است هیچ جواب روشنی هم نخواهد داشت. هیچ وقت نمی دانم که اگر به فرض من رئیس جمهور بودم با اسرائیل چه کار می کردم. پنجم:
آیا تکرار و استمرار فاجعه، وجوه هولناک و فجیع فاجعه را کم رنگ می کند؟ آیا عادت به دیدن خشونت، هر روز و هر شب، واکنش های عصبی ما به خشونت را کم تر نمی کند؟ فکر می کنم عادت کرده ایم به خشونت. عادت کرده ایم به دیدن کشتار. عادت کرده ایم به دیدن تشییع جنازه ها، با پرچم های چهار رنگ. فکر کنم تمام دنیا عادت کرده اند
وقتی به جنایت و فاجعه عادت می کنیم، به جلاد و قربانب هم عادت می کنیم و بعد تمام واکنش های ما رنگ و بویی سانتیمانتال به خود می گیرند. یک هم دردی سانتیمانتال با قربانیان و بعد دوباره عادت می کنیم.این گونه واکنش ها
لازمه عادتند. درست مثل پیر زنان خیر انگلیسی که به یتیم خانه ها عادت کرده اند.
اگر چه جز این نیز چیزی از دست بر نمی آید.
.
---------------------------------------------------------------------------
Wednesday, July 12, 2006
مراتب الحکه در حواشی جام جهانی یا ضربه زیدان یوم فینال افضل من عبادت ...
در مرتبه اول عرض شودکه
برای شخص ما این جام زیاد جام نبود. یعنی چیزی نبود که از لذت سرشارمان کند. رفقا اگر یادشان هست رجوع کنند به بازی فرانسه و برزیل جام 86 . یا بازی انگلیس و آرژانتین همان جام یا...
در مرتبه دوم عرض شود که
فینال هم چیز دندان گیری نداشت. از جهت لذت. فرقی برایمان نداشت جام در دست کدام یک باشد. حالا هر که می خواهد هورا بکشد برای ایتالیا بلا مانع است.
در مرتبه سوم عرض شود که
بزرگ ترین ناکامی فوتبال ایران در جریان جام و آن بازی های بی آب و رنگ نبود. بل که بعد از جام بود. بزرگ ترین ناکامی هر فوتبالی همین است که از جام جهانی برگردد و ببیند مربی تیم ملی شده جناب مایلی کهن. پرونده حاجی( به قول بازیکنان تیمش) کاملا روشن و معلوم است. حافظه تاریخی مان را هم خروارها خاک پوشانده باشد، تیم امید و امیر حسین صادقی و صدای تاس و رگ های آقای کلنگ که یادمان هست هنوز. این وسط یک چیز هی خودش را محکم تر روی مخمان حک می کند. این که در این مرز پر گهر هر که آمد و رفت زیاد توفیری با قبلی نداشت. محمد دادکان لجوج بود. مایلی کهن لجوج تر. دادکان افتخارش تیم داری و دینداری بود. این آقا دین داری و تیم داری. از همین الان غرش توپ و تانک و فشفشه را می شنوم.
در مرتبه چهارم عرض شود که
بازهم جناب داریوش خان ارجمند افاضه فرموده اند. معذرت می خواهم. حکیم داریوش ارجمند. استاد البشر. شیخ الرئیس. حکیم الحکما. افضل العلما. فیلسوف الحکما و حکیم الفلاسفه. صاحب علم الاولین و الاخرین. و ...
این یارو جدا امر برش مشتبه شده که در هر زمینه ای از نخود فرنگی تا انرژی هسته ای و حکمت متعالیه تا فوتبال و کشتی یک حکیم کامل و عارف واصل است. قبل از جام آمده بود توی برنامه ورزش و مردم و چنان دلسوزی می کرد برای محمد دادکان که نگو. حالا هم بعد از جام امر فرمودند که یکی از خیابان های شهر را به نام زیدان نام گذاری کنند. چرا که ضربه آخری که زیدان زد از تمام سر هایی که زده بود بهتر بود. هی عمو چه خبرت شده؟ خیلی اهل غیرتی یک سر کوچکی بزن به همین استادیوم آزادی خودمان. انگار حضرت حکیم نمی دانند توی زمین و بیرون زمین از نقل و نبات فراوان تر فحش خواهر و مادر است که همه نثار همه می کنند. اگر قرار باشد هر کس به هر فحشی کله ای نثار کند که دیگر کل خیابان های مملکت را هم جمع کنید، باز باید متوسل کوچه های بن بست بشوید. آدم ها تا یک جایی مسخره می شوند. از یک جایی به بعد حال آدم را به هم می زنند. از این مرحله که رد شوند، می شوند حکیم داریوش ارجمند.
---------------------------------------------------------------------------
Thursday, July 06, 2006
مراتب الحکمه
اما بعده:
آن قدر خویشتن داری کرده ام که توی این وانفسای جام جهانی درباره فوتبال چیزی ننویسم. حالا که جام به آخر رسید و من خویشتن را در مبارزه با هوای نفس آزمودم و به خیال خود از این میدان سربلند و سینه ستبر بیرون آمده ام و پشت حریف نفس را به خاک گرم بی توجهی نشانده ام، می خواهم چند خطی در این باب قلمی کنم.
عرض شود که در مرتبه اول هیچ کاری به حضور تیم جمهوری اسلامی ایران در این جام نداریم. اگر چه از دو_ سه روز قبل از بازی مکزیک، لحظه شماری می کردیم و تمام بازی ها را با لب گزیدن و دست بر سر کوبیدن و مشت بر دیوار زدن، نگاه کرده ایم، اگر چه خون خورده ایم و فحش عالم هم داده ایم، اگرچه با هر بازی مقداری از وزن خود را با حرصی که می خوردیم و رنجی که می بردیم، از دست داده ایم، با تمام این حرف ها کاری به ابن حضور کم رنگ بی رمق نداریم. نه این که ککمان هم نگزید. نه. گفتیم که این طور نبود. مردیم و زنده شدیم. اما واقعیت آن است که ایران در تاریخ جام جهانی فقط در نه صفحه رنگ و رو رفته ثبت است و بس. فقط شش گل. همین.از بین این همه فوتبال دوست عالم، از هر صد نفر که تاریخ جام ها را بخواند، شاید یک نفر هم توجهش به ایران جلب نشود که آن یک نفر هم ایرانی است.
در مرتبه دوم عرض شود که این جام، جام جهانی فوتبال نبود. که جام جهانی تله فوتبال بود. این تله فوتبال نامی است برای یک بازی جدید. بازی جدیدی که بیشتر از آن که در زمین سبز چمن بازی شود، روی صفحه های تلویزیون دیده می شود. این بازی جدید، که ما این یک ماه درگیرش بودیم، پر است از تکنیک های بدیع سینمایی یا به عبارت بهتر، تلویزیونی. نمی خواهم از وانموده ها حرف بزنم. اما آن چه ما می دیدیم، گزارش فوتبال نبود. تصویر مستقیم فوتبال نبود. تصویر فوتبال در تلویزیون نبود، یک بازی جدید بود. در این بازی جدید، تکنیک های سینمایی چنان به همه چیز مسلط شده اند که بدون این تکنیک ها اساسا، با تصویری خسته کننده و ملال آور روبرو بودیم. کات های سینمایی، پخش مجدد و آهسته، نماهای درشت چهره ها، حرکات دوربین های پشت دروازه و ... نمونه ای از جذابیت های این بازی جدید است. حضور بزرگ و غول آسای اسکوربورد ها در استادیوم های ورزشی حکایت از سلطه همین بازی جدید دارد. مردمی هم که به استادیوم می روند، فقط بازی روی چمن را نگاه نمی کنند. اصلا دیگر ورزشگاهی بدون این تلویزیون های غول پیکر انگار وجود ندارد. تماشا چیان هم وقتی می بینند سیاهی لشگر کوچکی در این بازی جدید شده اند، کیف می کنند و خوش به حالشان می شود و برای تصویر غول آسای خودشان دست تکان می دهند. همین است که بازی کنان فوتبال هم بیشتر خود را برای بازی در تله فوتبال آماده می کنند. آن چنان که مردم از تله فوتبال لذت می برند، ژست می گیرند، داد می کشند، لبخند می زنند، ناراحت می شوند، شادی می کنند، افسوس می خورند. برای هر بازی هم خود را یک جوری درست می کنند که بیشتر به چشم بییایند. برای همین ستاره های این بازی جدید، ستاره های فوتبال نیستند. کسانی هستند که راه و رسم ستاره شدن در تله فوتبال را آموخته اند. سرآمد و استاد ستاره های تله فوتبال، جناب دیوید بکهام انگلیسی است. استد بکهام خوب بلدند چه طور سوپراستار تله فوتبال باشند. حضرت ایشان چنان در این مسیر طی طریق کرده اند که حتی جناب دلپیرو هم به گرد پایشان نرسیدند. چه ذکاوتی داند این انگلیسی ها! خوب فهمیدند برای ستاره شدن لازم است با ستاره ای از بازی دیگری همخانواده با تله فوتبال ازدواج کنند. یک همسر فلفلی. فرزندان ایشان حلال زاده ترین ستاره زاده های جهان اند.
در مرتبه سوم عرض شود عرض شود که وقتی ستاره های تله فوتبال دور بردارند، دیگر نباید انتظار ستاره های فوتبالی داشت. در دنیای تله فوتبال انتظار ستاره ای مثل مارادونا، کوبیدن آب است در هاون. ستاره های تله فوتبال تاریخ مصرفشان دست خودشان نیست. بر عکس ستاره های فوتبال که تا وقتی توان داشتند ستاره بودند. اصلن آن هایی ستاره بودند که دوران افت و خیز نداشتند. همیشه ستاره بودند. مثالش مارادونا ست. مارادونا به خودش ستاره بود. ستاره شدن تله فوتبال به هزار و یک عامل بستگی دارد. پای یکی که بلنگد، ستاره ما هم افول می کند.
در مرتبه چهارم عرض شود که فکر می کردیم، بازیکن محبوبمان رونالدینهو، می تواند پا جای پای مارادونا بگذارد و از دایره تله فوتبال بگذرد. زهی خیالات باطل. دیدید که چه شد؟ خیر آقا. اگر می خواهید مارادونا را ببینید، فقط باید روی سکوها را نگاه کنیم که تیمش را با شور و شوق تشویق می کند. روی زمین سبز کسی مثل او پیدا نمی شود.
عمر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
در مرتبه پنجم عرض شود که تنها تیمی که بازیش به دلمان می نشست آرژانتین بود که آن هم...یکی هم هلند بود آن هم برای یکی دیگر از ستاره های فوتبال. فون باستن. در این جام آن ها که دل نشین بازی می کردند حالا پای تلویزیون هاشان نشسته اند و سعی می کنند فینال را از دست ندهند.
در مرتبه ششم عرض شود که خیلی از دوستان از نتایجی که ما اصلا و ابدا دوست نداشتیم حسابی به وجد آمده اند. شادی ها کرده اند. فریاد ها کشیده اند. این جا و آن جا هم به ریش ما خندیده اند. ایرادی ندارد. شاد باشید رفقا. شاد شاد. اما رسم روزگار همین است.
چنان بخواندم من در یکی کهن دفتر
که چرخ دشمن دانایی است و خصم هنر
سیاه بخت تر آن کش هنر بود افزون
سپید بخت تر آن کش خرد بود کم تر
حالا منتظر فینال جام می شویم، نه برای این که لذتی از بازی ببریم. فقط برای این که فینال را از دست نداده باشیم. فقط برای آن که برای نوه هامان خاطره ای هم از فینال جام هجدهم تعریف کنیم.
---------------------------------------------------------------------------