Saturday, July 15, 2006
مسئله
در این چند روز بعضی از رفقا و دوستان ونزدیکان و آشنایان و عزیزان، مطالبی در باره اوضاع بغرنج کنونی فلسطین و لبنان نوشتند. مطالبشان بهانه ای شد برای این چند خط:
یکم:
فکر می کنم مسئله اسرائیل و فلسطین، هیچ وقت، در هیچ شرایطی، راهی به صلح و آرامش نخواهد برد. نه پیشنهاد های ایدئال گراو خنده داری مثل برگزاری همه پرسی اساسا ممکن است و نه مبارزه با سنگ و چوب راه به جایی می برد. بر سر صلح هم دیدیم و می بینیم که چه پیش آمد. فلسطین و اسرائیل یک مسئله است. مسئله ای که انگار همیشه مسئله خواهد ماند. مسئله ای آمیخته با خون و جنایت. مسئله ای که هر روز با شلیک گلوله ای یا بنای دیواری یا بمباران اردوگاهی و یا انفجار اتوبوسی، وخامت ذاتی خود را بیشتر به رخ می کشد. این ترکیب نفرت و جنایت، چنان عمیق شده و چنان دیرپای و قدیمی است، که انگار هیچ مرهمی برآن متصور نیست. مسئله فلسطین شاید تنها مسئله ای است که باید هم چنان مسئله بماند.
دوم:
یکی دیگر از مسئله های خونین و جنایت آمیز دوران ما مسئله فاشیسم هیلتری بود. بین مسئله فلسطین و مسئله فاشیسم روابطی تنگاتنگ بر قرارند. مشهور ترین این روابط، توجه ویژه غرب است به یهودیان پس از جنایات و یهود ستیزی های فاشیسم هیتلری. اما گذشته از این نسبت هایی دیگر نیز در این میان می توان یافت. گفته اند که فاشیسم ظهور تضاد های نا معاصر است در دوران معاصر. و از این نگاه پدیده ای است نا بهنگام. بر مبنای همین مدل می شود به صهیونیزم نگاه کرد. سودای زنده کردن شکوه و قدر و جلال اسطوره ای بنی اسرائیل در دنیای جدید. صهیونیست ها نیز، دقیقا مانند دشمنان فاشیست خود، در پی پدیده ای نابهنگامند. اما در این جا تفاوتی هست که من همیشه از درکش عاجزم. پدیده فاشیسم با گونه ای ساده انگاری، یا حرکتی ساده انگارانه برای رسیدن به اهداف خود زمینه نابودی خود را فراهم ساخت. البته این ساده انگاری در روی دیگر خود، سرشار از برنامه ریزی و مدیریت جنگی و روانی و تبلیغاتی دقیق و پیچیده ایست. وقتی به دوران جنگ نگاه می کنیم، دو راه پیش پای ماست. یا پیروزی هیتلر و یا شکست آن. که بنا به دلایلی بسیار شکست ، فرجام فاشیسم هیتلری بود. اما در برابر صهیونیسم و اسرائیل، هیچ دوراهی، سه راهی و یا چند راهی منطقی در مقابلمان نیست. همین است که می گویم این مسئله ، مسئله ای ازلی و ابدی است.
سوم:
شباهت دیگر بین این دو مسئله، ذات نژادپرستانه هر دو است. نژاد پرستی، اساسا یعنی نفی دیگری. ما همیشه شکل های متفواتی از برخورد خود و دیگری را دیده ایم. حاد ترین شکل این برخورد در رفتار های نژاد پرستارانه خود نمایی می کند. جایی که اساسا حضور خود تنها با از بین بردن دیگری امکان پذیر است. تنها راه تایید وجود خود نابودی دیگری است.
فیلسوفی که بر دیگری تمرکز کرد، امانوئل لویناس بود. این آقا یهودی است. برخورد فیلسوفان یهودی( فرانکفورتی) با هایدگر، که با نازی ها فالوده خورده بود و رئیس دانشگاهشان شده بود، جالب و تماشایی است. طرد و لعن و نفرین فلسفی فرانکفورتی ها نسبت به هایدگر، از مشهور ترین نزاع های فلسفی است که ریشه اش را باید در همین نسبت هایدگر با نازی ها جست. غرض این که شیوا مقانلو کتابی ترجمه کرده با عنوان مکالمات فرانسوی. گفتگوی اول این کتاب با امانوئل لویناس است. موضع همراه با احترام و چشم پوشی و اخلاقی لویناس یهودی در جواب سوالی در خصوص رابطه هایدگر با نازی ها برایم جالب بود. آیا این مواجهه نیز برخواسته از همان مفهوم دیگری است؟
چهارم:
مسئله نازیسم، زمانی غامض ترین پرسش فلسفی بود. چگونه از دل دنیای مدرن، از مرکزیت تفکر مدرن یعنی آلمان، جنگی چنین خانمان سوز و جنایت بار سر بر می آورد؟ این پرسش پاسخ های بسیاری را نیز در پی داشت. حالا بعد از فراموشی مسئله نازیسم، پرسش ما مسئله صهیونیزم است. نه این که راه حل این مسئله چیست.این که اساسا چگونه این مسئله لاینحل، منطقا ممکن می شود؟ در دل چه روابط پیچیده و در هم آمیخته ای معجونی چنین از خون و جنایت و فاجعه بوجود می آید؟ اگر کسی در این موارد اطلاعاتی یا مطلبی سراغ دارد ، لطفا به من هم بگوید.
وقتی صورت سوال پیچیده و مبهم است هیچ جواب روشنی هم نخواهد داشت. هیچ وقت نمی دانم که اگر به فرض من رئیس جمهور بودم با اسرائیل چه کار می کردم. پنجم:
آیا تکرار و استمرار فاجعه، وجوه هولناک و فجیع فاجعه را کم رنگ می کند؟ آیا عادت به دیدن خشونت، هر روز و هر شب، واکنش های عصبی ما به خشونت را کم تر نمی کند؟ فکر می کنم عادت کرده ایم به خشونت. عادت کرده ایم به دیدن کشتار. عادت کرده ایم به دیدن تشییع جنازه ها، با پرچم های چهار رنگ. فکر کنم تمام دنیا عادت کرده اند
وقتی به جنایت و فاجعه عادت می کنیم، به جلاد و قربانب هم عادت می کنیم و بعد تمام واکنش های ما رنگ و بویی سانتیمانتال به خود می گیرند. یک هم دردی سانتیمانتال با قربانیان و بعد دوباره عادت می کنیم.این گونه واکنش ها
لازمه عادتند. درست مثل پیر زنان خیر انگلیسی که به یتیم خانه ها عادت کرده اند.
اگر چه جز این نیز چیزی از دست بر نمی آید.
.
---------------------------------------------------------------------------