Sunday, July 23, 2006
نامه به یک کافه چی
رضای عزیز
سلام
نه این که چیزی شده باشد یا از دستت دل خور شده باشم. سرم هم شلوغ نیست. اگر این نامه را کس دیگری برایت می آورد، به هیچ کدام از این دلایل نیست. حالا که این نامه به دستت می رسد، لابد هنوز کافه شلوغ است و تو فرصت خواندنش را نداری. حتما می گذاری تا وقت خلوتی یا شاید هم شب که به خانه می روی، تازه یاد نامه بیفتی و شروع کنی به خواندن این خطوط. به هرحال فرقی هم نمی کند.
رضا جان!
این چند روز که مثل هر شب نیامدم و مزاحمت نبودم، لابد فکر کرده ای که با تو قهر کرده ام. مثل همان دختر هایی که عادت کرده ای به چای و قهوه خوردن و سیگار دود کردن و هر شب آمدن و بعد هم یک دفعه قهر کردن و دیگر نیامدنشان. اما نه رفیق. ما از آن قماش نیستیم. تو که می دانی. نه اهل قهریم، نه این که از کافه تو خسته شدیم. هر شب به یاد تو هستم و کافه ات. تو، مهدی شاگردت، آرزو و باقی رفقا. اما دیگر پایم به کافه باز نمی شود. می دانی؟ می ترسم.
از آن شبی ترسم شروع شد که این شهین پایش باز شد به کافه. نمی خواهم از شهین بدگویی کنم. می دانی که اهل این حرف ها نیستم. عاشقش هم نشده ام که حالا نخواهم نگاهم با نگاهش گره بخورد. اصلا قضیه به شهین ربطی ندارد. یعنی دارد. اما نه به خود شهین. اصل قضیه سیامک است. شاگرد تازه ات. دفعه اول که دیدمش تو نبودی. اصلا انگار تهران نبودی. من نشسته بودم با فرزین. پشت همان میز کنار شیشه های قدی. همان میزی که همیشه می نشینیم. من و فرزین حرف می زدیم. درست یادم نیست چه می گفتیم. اما گرم حرف بودیم و حواسمان هیچ به کافه نبود. سیامک برایمان قهوه و چای آورد. فنجان قهوه را که روی میز گذاشت باز هم حواسمان نبود. چای را که گذاشت یک باره فرزین را دیدم که زل زده به دست های سیامک. چشم از دست سیامک بر نمی داشت. فرزین دست سیامک را دنبال کرد تا رفت توی سینی و قندان را برداشت و گذاشت روی میز. بعد سیگاری روشن کرد و زل زد به فنجان چای و هیچ حرفی نزد. پرسیدم فرزین چیزی شده؟ با سر اشاره کرد که چیزی نیست و دوباره زل زد به فنجان چای. فرزین را که دیده ای. همین طوری که نگاه می کند، انگار چشم هایش همین حالاست که از حدقه پرت شوند بیرون. حالا همین چشم ها زل زده بودند به فنجان چای. هیچ چیزی نگفت. من قهوه ام را خوردم و سیگارم را کشیدم و فرزین همین طور زل زده بود. چای سردش را سر کشید و بی هوا بلند شد و گفت خداحافظ و رفت. دم پیشخوان از سیامک پرسید سیدی؟ که سیامک گفت بله. بعد سرش را پایین انداخت و رفت. نه با من دست داد نه از آرزو خداحافظی کرد و نه دست در هوامانده مهدی را تحویل گرفت. خوب من با خودم گفتم فرزین است دیگر. گاهی هم این طوری می شود. آدم است دیگر،به قول خودت پریود می شود.
عصر فردا که آمدم فرزین نشسته بود پشت میز. گفتم شاید هنوز پریود باشد. اما من را که دید دست تکان داد و سلام کرد و مثل همیشه بلند شد. رفتم و نشستم پیشش. چند جمله ای حرف زدیم از حال و احوال و اوضاع روزگار. حالش خوب بود. می خندید. مثل همیشه که وقتی می خندد دورشته دندان سفیدش بیرون می زنند از دهنش. می خواستم بپرسم که خودش گفت. همان طوری که هیجانی می شود و دست هایش را تکان می دهد و عضلات صورتش در هم می شوند. می گفت جن در بدن سیامک حلول کرده. اول خندیدم. او هم خندید و دو رشته دندان سفید از صورتش بیرون زدند. بعد سیامک را صدا زدیم. او هم خندید. گفت من سیدم. جن که به بدن سید ها نمی آید. گفتم از کجا فهمیدی. دست سیامک را نشانم داد. پشت دستش را نشانم داد که رگ های پشت دستش سه جا به هم پیچ خورده اند. سیامک خندید و رفت. بعد فرزین برایم تعریف کرد. از اجنه رجبیه گفت. گفت جن های رجبیه در ماه رجب که انگار خیلی مقرب است در بدن سادات حلول می کنند. چیزی به عربی خواند که اجنه رجبیه و سادات علویه توی جمله اش بود و باقیش را نفهمیدم. سیامک می رفت به مشتری ها می رسید و برمی گشت سر میز ما و می خندید و دوباره می رفت. فرزین می گفت هر چیزی ظاهری دارد و باطنی. می گفت مثل گل سرخ است که ظاهرش سرخ است و باطنش بوی خوشی است که می دهد. مثل آدم که ظاهرش جسم است و باطنش روحش. کل این دنیا هم باطنی دارد. من خوب نمی فهمیدم. اما فرزین جدی می گفت. فرزین را که می شناسی. خل بازیها و دیوانه گری هاش قبول، اما خودت هم می دانی که چرند نمی گوید. می گفت در باطن بین النهرین شهری هست به اسم" جاسمار". می گفت که این شهر چهارده قریه دارد به تعداد چهارده معصوم. و در هر قریه اش جنی از اجنه رجبیه کدخایی می کند. فرزین چیز دیگری می گفت. کلمه دیگری که ملک نبود، اما شبیه ملک بود. معنیش همین کدخدا بود که گفتم. بعد می گفت برای هر کدام از این کدخدا ها، پنج جن دیگر خدمت می کنند. کار این پنج جن این است که نماز بخوانند و عبادت کنند. سیامک آمد و دوباره خندید که مگر اجنه هم نماز می خوانند؟ و بعد فرزین برایش توضیح داد که جن ها هم مثل آدم ها خوب وبد دارند. حتی شیعه و سنی دارند. می گفت اجنه رجبیه از شیعیان اجنه اند و اهل آزار و اذیت آدمیزاد نیستند. می گفت در بدن هر سیدی که حلول کنند، جسمش پر از برکت می شود. سیامک خندید که پولدار می شوم و دوباره رفت. فرزین می گفت نمی فهمد. می گفت این جن رجبیه مهمان سیامک است. باید جسمش مثل میزبان، موجبات راحتی و آسایش جن رجبیه را فراهم کند. اما سیامک از پشت پیشخوان نگاهمان می کرد و می خندید. فرزین می گفت این اجنه بعد از نماز با جوهری که از پای کوه "غراب" می آید، بر برگ های درخت " صابنار" یا " سابنار" ذکر می نویسند. من املای این اسم ها را نمی دانم. از فرزین نپرسیدم. حالا فرقی هم نمی کند. می گفت این صابنار از درخت های همان شهر جاسمار است که در کوچه های شهر سبز شده اند. می گفت از دل کوه "غراب" چشمه ای است که به جای آب جوهری سرخ از آن می جوشد. این اجنه رجبیه با این جوهر ذکری می نویسند که لعنت به شیطان است. ذکرش سه کلمه بود. چیزی شبیه" رجمت رجمه مرجمه" که فرزین می گفت از نام رجیم شیطان است.
سیامک دوباره آمد و چایی یا قهوه ای چیزی آورد. فرزین دست سیامک را نشانم داد و گفت که این سه گره را که می بینی همان سه کلمه ذکرند. سیامک دوباره خندید و گفت حالا چه کار کنیم که این آقا جنه گورش را گم کند؟ فرزین را که می شناسی. اخم کرد. شاکی شد. اصلا نگاهش هم نکرد. سیامک هم دمغ شد و رفت. فرزین می گفت اجنه رجبیه مایه رحمتند. چرا بروند؟ بعد گفت که خودشان می روند. می گفت این ها فقط سه ماه در بدن سادات حلول می کنند و بعد از رمضان دوباره به "جاسمار" بر می گردند. می گفت این ها اصلا جن نیستند. ملایکه رحمتند. می گفت این کافه را پر از رحمت می کنند. پر از برکت.
اما و هزار اما.
اما و هزار اما که مشکل کار هم همین جاست رضا جان!
من که از برکت بدم نمی آید. اما فرزین می گفت اگر جسم سادات علوی، میزبان خوبی برای اجنه رجبیه نباشد، نابودش می کنند. فقط خودش را هم که نه. تمام اطرافیانش را نابود می کنند. می گفت تمامشان حمله می کنند به این کافه و این پاساژ. نابودمان می کنند. می گفت کوه "غراب" کوهی است در غیب کوه های همین عالم خودمان. و بعد در غیب این کوه غاری است که هر که واردش می شود در آن گم می شود. می گفت اگر کسی با این اجنه رجبیه بد رفتاری کند تبعیدش می کنند به غار غیب غراب تا گم شود.
من نمی دانم. این را که می خواهم بگویم فرزین نگفت. خودم فکر کردم که شاید آن چشمه ای که از دلش جوهر سرخ می جوشد، از خون همین آدم هایی باشد که به غار غراب تبعیدشان کرده اند. گفتم که شاید این اشتباه باشد.
از فرزین پرسیدم چه طور شاکی می شوند؟ گفت با آلوده شدن تن به زنا. فرزین می گفت مادامی که جنی از اجنه رجبیه در جسم سیدی حلول کرده باشد، آن سید محتلم نمی شود. حتی در خواب. اما اگر سیدی که جن در جسمش هست، تن به هم خوابگی با زنان بدهد و منی از او خارج شود، اجنه رجبیه به خشم می آیند و مجازاتش می کنند. می گفت اگر در رمضان زنا کند که دیگر واویلا ست. می گفت رمضان ماه خداحافظی اجنه رجبیه است و برکت را در این ماه تمام می کنند. سیامک اخم کرده بود و رفته بود نشسته بود پشت پیش خوان. آن هم طوری که پشتش به ما باشد.
رضای عزیز!
این حرف ها مال یک ماه یا یک ماه ونیم قبل است.دو- سه هفته بعد فرزین رفت به ماهشهر برای کار. از وقتی که فرزین رفت، سیامک را که دیده ای، هی مسخرگی می کند و تکه می اندازد و به من که می رسد احوال اجنه را می پرسد. خودت هم که دیده ای، من نه چیزی می گویم نه ناراحت می شوم. به سیامک هشدار داده ام. چند بار. که با زن ها نخوابد. سیامک هم مسخرگی می کند که ای بابا کی میاد با با بخوابد؟ من هم می خندیدم. اما حالا چند وقتی است که پای شهین باز شده به کافه ات. خوب همه هم تحویلش گرفته اند. حق هم دارند. من هم مثل شهین می پوشیدم و آرایش می کردم و به قول خودت به همه حال پخش می کردم، همه تحویلم می گرفتند. دیده ای که؟ هر روز هم یک جور می آید. هر روز همه چیزش را عوض می کند. اما نگاهش که عوض نمی شود. نگاه که می کند، به قول فرزین:" اشعه های شهوانی از چشمش ساطع می شود". حالا خانم چند وقت است که گیر داده به سیامک. خودت که دیده ای به هر بهانه ای می کشدش پای میز. یا مثلا می فرستد برایش سیگار بخرد. یا چه می دانم برود از ماشینش کیفش را بیاورد. سیامک هم که ساده است. خودت می دانی. تا حالا ندیده از این چیزها.می ترسم گولش را بخورد. یعنی دیگر نمی ترسم. مطمئن ام که خانم تورش کرده. از بچه ها شنیده ام که تنها زندگی می کند. با خواهرش که یکی دوبار با هم آمدند به کافه.
رضا جان!
می ترسم این زن قاپ سیامک را بدزدد و شبی بعد از این که کافه را بست، با هم به خانه بروند . زلیخا اگر نگاه شهین را داشت، یوسف واداده بود. سیامک که جای خود دارد. من هم می ترسم. می ترسم که این چند روزی که رمضان شروع شده به کافه ات نمی آیم. می دانم این حرف هارا به سیامک که بزنی می خندد و قیافه فرزین را مسخره می کند که چه می دانم مثل خرگوش می خندد. اما خودت که می دانی. فرزین الکی چیزی نمی گوید. من می ترسم. برای تو هم می ترسم. کاش تا آخر رمضان به خیر بگذرد.
من آن چه شرط بلاغ است با شما گفتم
تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال
شنبه. 9/مهر/1385
7/ رمضان/ 1427
ارادت مند
میثم
---------------------------------------------------------------------------