<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d6919998\x26blogName\x3d%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87+%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D8%A7%D9%86\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://khaneroshanan.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://khaneroshanan.blogspot.com/\x26vt\x3d8114318517456267451', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script> vlink="#EAE6E0" alink="#EAE6E0">
height="327">
خانه روشنان
Monday, December 25, 2006 بازی

می خواستیم قسم جلاله یاد می کنیم که اگر کسی جز ولی نعمت مان ، حضرت شیخنا شوفر از ما دعوت می کرد، محال ممکن بود که در این بازی ها سر و دستی بجنبانیم که دیدیم این غریبه اتوبوس سوار هم دعوتمان کرده. گفتیم بی خیال. قسم جلاله را نگه می داریم جای دیگری خرجش می کنیم.
دیدیم بی حکمت نیست که دو کس دعوتمان می کنند، یکی شوفری و یکی مسافری. رد دعوت عزیزان شرط ادب نبود و الا ما کجا و ...
یکم: اگر چه دیگران هم از این هنرشان نوشته اند، اما ما هم یکبار ، وقتی در انتهای صندلی های کلاس دوم دبستان نشسته بودیم، بند را آب دادیم تا شلنگ بیاورند به آب کشیدن کلاس. بعد هم تقصیر را انداختیم گردن معلم کلاس که به ما اجازه رفتن نداده بود. بی چاره معلم شاشو.
دوم: جوان تر که بودیم فکر می کردیم باید عاشق شویم. فکر می کردیم تجربه عاشقانه تمام استعداد های نهفته مان را شکوفا می کند. عاشق که شدیم چنان دهنی ازما سابیده شد که گفتی دیگر لبی برای بوسه نمانده بود. اشتباه می کردیم هم درباره استعداد و هم در باره لب.
سوم: برای خودمان همیشه قائل به " تیریپ" بوده ایم.
چهارم: دوم راهنمایی قبل از کلاس ادای قمه زدن در آوردیم. منتها به جای قمه کاتر داشتیم و به جای فرق سر، ساعد دست. ادا در می آوردیم. اما تیغ یکباره به ساعد گرفت و پوست و گوشت با هم پاره کرد و خون بود که از دست ما فواره می کشید. همان جا حلاج وار فریاد کردیم: " رکعتان فی العشق لا یصحح وضوهما الا بالدم"* . مدیرمان گفت خوب می شود. بخیه نمی خواهد. همان جا توی مدرسه دستمان را بستند و بخیه نکردند تا جای تیغ همچنان روی ساعدمان نشسته باشد. بعد ها هر که می پرسید ساعدت چه شده لاف می زدیم که چاقو خورده ایم. همان وقت ها که عشق لات بودیم...
پنجم: سال های جوانی عشق مان این بود که مردمان را اسگل کنیم. وعجب مهارتی داشتیم در این فن. هیچ فرصتی را از دست نمی دادیم. نه هیچ زمانی را و نه هیچ کسی را. آن روز ها یک شعاری داشتیم که بهترین حالت اسگل کردن آن است که طرف مقابل همیشه دو به شک بماند که اسگل شده یا اسگل کرده. بعد ها به من گفتند که از روبرویی با ما حذر می کردند از ترس اسگل شدن. سه نفر بودیم. من و میم و پ. وقتی کسی را برای اسگل کردن پیدا نمی کردیم لا جرم یکی از خودمان را اسگل می کردیم. نمی دانم کدامشان بود که پیشنهاد داد عهد نامه ای بنویسیم که همدیگر را اسگل نکنیم. من مخالف بودم. فکر می کردم هیچ وقت اسگل نمی شوم. دو روز بعد از پیشنهاد عهد نامه ای که نوشته نشد، پدر پ ما را تا جایی رساند. پدر پ را اسگل کردم. فردایش توی آبدارخانه ی فوق برنامه ی دانشگاه به جرم نقض عهد نامه ای که هیچ وقت نوشته نشد، دستم را گرفتند و بستند و آب جوش ریختند آن جا که نشاید و نباید. زمان باید می گذشت تا دوستی که همیشه اسگلش می کردم، مقابل کلی آدم اسگل، اسگلم کند. به ما گفت نامزدیش هست و ما هم با کت و شلوار و کراوات رفتیم به خانه فرهنگ درکه( کوهستانی که هر پنج شنبه کلی آدم را اسگل می کردیم). هیچ کس نبود. دوستان یکی یکی آمدند اما با لباس هایی که به لباس نامزدی نمی خورد. برنامه خداحافظی دوستی بود که حالا ساکن ینگه دنیاست. وما با کت و شلوار و کراوات، انگشت نمای کلی آدم تی شرت به تن. اسگل شدیم. نا فرم. بین آن همه آدم . دو باره سوختیم. درست از همان جایی که یک بار آب جوش کذایی سوزانده بود. هنوز هم تاوان پس می دهیم.
حالا می بینیم بعد از این همه وقت کسی نمانده که دعوت نشده باشد تا ما دعوتش کنیم. به جای این که واقعیت را قبول کنیم ، بنا به بند دوم همین متن، از دعوت دیگران درمی گذریم و هیچ کس را دعوت نمی کنیم جز حضرت حبه و حضرت پرهیب و حضرت شصت و سوم و حضرت آموزگار و حضرت یلدا.



* در عشق دو رکعت نماز هست که وضویش درست نمی شود مگر با خون.


---------------------------------------------------------------------------