<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d6919998\x26blogName\x3d%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87+%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D8%A7%D9%86\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://khaneroshanan.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://khaneroshanan.blogspot.com/\x26vt\x3d8114318517456267451', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe", messageHandlersFilter: gapi.iframes.CROSS_ORIGIN_IFRAMES_FILTER, messageHandlers: { 'blogger-ping': function() {} } }); } }); </script> vlink="#EAE6E0" alink="#EAE6E0">
height="327">
خانه روشنان
Monday, April 25, 2005 تاملاتی در امید مهرگان (درباب شورانگیزی)


اگر قرار باشد که برای امید مهرگان کلمه ای پیدا کنم تا بشود با آن کلمه امید را بهتر توضیح داد،آن کلمه یقینا شور است.
انگار این آدم اصلا قرار نیست آرام باشد،وقتی حرف می زند ،انگار بعد از هر جمله ،چیز تازه ای کشف می کند تا در جمله بعدی توضیحش بدهد.
هر جمله ای که ادا می کند انگار کشف تازه اوست.
یک بار که در باره اسپینوزا حرف می زد آن چنان به شور آمده بود که خودش می گفت مثل این است که با هر جمله ای که می گویم به ارگاسم می رسم.
آن هم با حرکات سریع و زیبای دست و راه رفتن های تند از این طرف به آن طرف.
گاهی سرش را می گرفت بین دست هاش ،گاهی دست ها را تکان می داد با بزرگ ترین شعاع قابل تصور و گاهی سکوت می کرد تا دوباره شروع کند به حرف زدن.
حرکات و لحنی هم که داشت چندان تغییر می داد که اصلا خسته نمی شدی اگر قرار بود حتا 3 ساعت صحبت هایش را بشنوی.
اصلا تمام لذت فلسفیدن برای امید در شورانگیزی آن است.
تاریخ فلسفه تاریخ انتظاراتی است که فیلسوفان از فلسفه داشته اند(عجب جمله ای!).
فکر می کنم ،انتظار امید از فلسفه رساندن او به سرمستی و شوری است که به واقع فلسفه هم این انتظار او را جواب داده است.
همه این ها در امید هست و امید هیچ کدام از این ها نیست.
البته یک احتمال دیگر هم هست و آن این که امید هیچ کدام از این ها نیست.
شاید امید ذاتا آدم شور انگیزی باشد که اگر بجای اینکه مترجم متون فلسفی باشد،بنا می بود باز هم بنای شورانگیزی می شد.
این احتمال ، احتمالا درست تر است.
چون وقتی هدایت بازی گر هاش را به خاطر می آورم، یا خواندن ترجمه شعری از برشت ،یا وقتی ادای یک کشیش آلمانی را در می آورد، در تمام لحظاتی که از او یادم هست ،همیشه پر شور بود.
بله .این طور بهتر است.امید پرشور است.
فلسفه را هم پرشور می خواند ،پرشور ترجمه می کند و پرشور بیان می کند.

---------------------------------------------------------------------------

Monday, April 11, 2005 رئال مادرید و سانتی مانتالیزم


یکم:امیررضای عزیز(که تا اطلاع ثانوی کار ما رد و بدل کردن دل و قلوه و ...می باشد)،شعری را تقدیم کرده است به محمد بیجه.
محمد بیجه از همان اهالی معروف جرم و جنایت است که هر چند وقت یک بار،تمامی اخبار را به خود اختصاص می دهند.
خفاش شب که یادتان هست؟
امیر در این شعر دلش می گیرد وقتی می بیند که تنها تیر آهنی مانده تا بغلش کند.
خوب من کاری به شعر امیر ندارم ،آن چه برایم مهم بود کامنت هایی بود که برای این شعر نوشته می شود و حکایت از فضای به شدت سانتی مانتال وبلاگ های فارسی و خوانندگانش دارد.
حتما هم شعر امیر را بخوانید هم صفحه نظرات دوستانی که این شعر به خاطر اینکه نام یک قاتل منحرف بر پیشانی نوشت شعر حک شده به شدت ناراحتشا ن کرده.
دوم:باز هم با حمایت همه جانبه داوران و در کمال بد شانسی تیم محبوب بارسلنا ،در یک بازی صددرصد هجومی ،در مقابل رئال مادرید ، بازنده اعلام شد.
انصافا بارسلنا عالی بازی کرد وروح شورانگیز فوتبال رو که کم کم داشت فرلموش می شد ،دو باره در کالبد سرد ورزشگاه بزرگ شهر مادرید دمید.
بارسلنا تیم ستاره ها نیست.بر عکس رئال که پر از ستاره است. ستاره های فوتبال هم مثل ستاره های سینما به جای اینکه توی زمین فوتبال بدرخشند ،روی صفحه های تلویزیون ستاره می شوند.
نمی خواهم در باره یک رسانه جدید به اسم رسانه فوتبال صحبت کنم ،اما مسئله همینه.و همینه که باعث می شه دیگه اون روح شورانگیز دها های 70 و80 توی زمین های فوتبال وجود نداسته باشه.
چون در فوتبال زنان هیچ ستاره ای وجود نداره، بنا بر این آقای بکهام نمی تونه با یه ستاره فوتبالی ازدواج کنه.اما یه ستاره جز با یه ستاره نمی تونه ازدواج کنه ،چون بچه اون ها حرام زاده می شه واز کلیه حقوق اجتماعی محروم.
خوب پس آقای بکهام با ستاره موسیقی ، با یک دختر نمکی یا فلفلی ازدواج می کنه.مهم نیست که ماهی 2 یا 3 روز بیشتر با هم نیستند،بلکه مهم اینه که بچهای گلشون ستاره زاده های دو طرفه یا دو رگه هستند.
تیم رئال دیگه تیم نیست.بیشتر به فشن شو شبیهه.توی زمین آقای بکهام (که هر لحظه به شکلی بت عیار بر آمد،...)و روی نیمکت هم مربی محترم که به عنوان شیک پوش ترین مربی انتخاب شدند.
مبارک باشد به تمام طرفداران باشگاه مد و لباس و استبداد:رئال مادرید.تیم زر و زور و خوشگل ها.تیم ژنرال فقید فرانکو.
اما در مقابل بارسلونا.با اون فوتبال زنده ،نترس و وحشی.با بازیکنی مثل رونالدینهو که اگرچه چهره خوشگلی مثل آقای بکهام نداره ،اما تمام شور فوتبال رو توی چهرش می شه دید.رونالدینهو ستاره نیست،اما بازیکنیه از نسل بازیکن های بزرگ.بازیکن هایی که تاثیر گذار هستند و یک تنه نتیجه یک بازی رو عوض می کنند.بازیکن هایی که بعد از مارادونا دیگه دیده نشدند
.
هیچ وقت گل زیبای رونالدینهو رو که در جام جهانی تمام امید های یاران آقای بکهام رو نقش بر آب کرد،فراموش نمی کنم.
به هر حال تیمی که همیشه به یاری قدرتهای خارج از زمین زنده بوده،باز هم برنده شد تا انتقام بازی برسلن را بگیره.
یک نکته هم در باره آقای فیگو.
اگر امروز بازی می کرد می توانست مطمئن باشد که فحش نخواهد شنید،اما 10 دقیقه بیشتر قسمتش نبود.بیش تر لز این هم حقش نیست آدمی که توی بارسلنا بزرگ بشه بعد بره رئال.
ودر نهایت آرزوی بهبودی سریع برای اتئو.
بارسلونا مثل پرسپولیسه.چه اول بشه چه آخر دوستش داریم.بگذریم که امسال حتما قهرمانه...

---------------------------------------------------------------------------

Monday, April 04, 2005 یک گفتگوی تقریبا خصوصی برای نمایش عمومی





امیررضای عزیز!
یکم:نه تو اهل آزردنی ، نه من اهل رنجیدن.
درشت هم که بگویی ،باکی نیست.بگذار به حساب پوست کلفتی.بگذریم که تو بامن درشتی نکرده ای....
امیر رضای سالیان دور!سال هاست که کلماتی که با من گفته ای همه به هنجارند.پس بی خیال، من از هر که برنجم از تو یکی نخواهم رنجید.پس هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
دوم:یک سوال رئیس!
چه طور آدم می تواند تنها باشدواحساس تنهایی نکند؟
یک راه دارد:دل خوش کند به کسی که فکر می کند یار است،حال آنکه نیست.
باید دل خوش کنی به یکی.می دانی ، دل خوش کنی.و بعد آن قدر غرق می شوی در این دل خوشی که یادت می رود که دل خوش کرده بودی.
یک نمونه برایت می گویم:
اولین شخصیت و شاید تنها ترین شخصیت تمام تاریخ رمان :دون کیشوت.
تنها تر از او سراغ داری؟چه کرد دل خوش کرده بود به سانچو.مردک کوتاه قد که شاید فرومایه تر از او اطراف دون کیشوت پیدا نمی شد.این دو را باه مقایسه کن.یکی در پی تجربه نام و آولزه و دلیری و نبرد،یکی دل خوش به وعده فرمان روایی بر جزیره ای تک افتاده.یکی بلند قامت ،سوار بر اسب ،یکی الاق سوار خپل.دون کیشوت تنها بود.در زمانی زندگی می کرد که ارزشهای نام آوران وشوالیه ها همه از بین رفته بود.هیچ چیز بزرگی نبود.دون کیشوت ناچاربود که کوچک ها را بزرگ و کوتاه ها را بلند ببیند،تا تنها نباشد.یا به قول تو احساس تنهایی نکند.پس به سانچو دل خوش می کند.سانچو را رزم آور می بیند،آسیای بادی را غول می بیند ،تا یکی باشد که با او مقابله کند.تا تنها نباشد،یا باز هم به قول تو احساس تنهایی نکند.بله ،قبول دارم دون کیشوت احساس تنهایی نمی کرد،اما آن قدر تنها بود که قصه تنهاییش خنده دار باشد.یا آن قدر تنها باشد و تنهاییش از جنسی باشد که برایش گریه هم بکنند.می بینی!اگر بخواهی احساس تنهایی نکنی،هزارویک رنج خنده داروگریه دار دیگر در راهند.
سوم:خوب یادم هست موضوع ان روزنامه دیواری که هیچ وقت به دوار نچسبید چه بود.کسی چه می داند؟شاید اگر افلاتون و فارابی و سرتوماس مور هم دنبال ایده خودشان می رفتند،دون کیشوت این قدر تنها نبود.
امیر رضای عزیز!
بازیگری که نقشش را رها می کند،نقش تازه ای پیدا می کند که بازی کند.من حوصله هیچ نقش تازه ای ندارم.از صحنه هم خسته ام.پس بهتر است که صندلی تماشاچیان را انتخاب کنم.
خاطرت همیشه عزیز است.

---------------------------------------------------------------------------

تشکر


عرض کنم برای خواننده های معدود این صفحه که تعدادشون لابد از انگشت های دست من هم تجواز نمی کنند که تغییرات اینجا مرهون زحمات نازلی است که لطف کرده و این قالب رو انتخاب کرده و همچنین وضعیت اسف بار کامنت ها رو هم سر و سامان داده.
نازلی ! سپاس گذارم.
جالبه تو زمونه ای که آدم هر چی می کشه از رفیقش می کشه، کسی که اصلا آدم رو نمی شناسه ،بیاد و کمکش کنه.گیرم که این کمک در عالم صفحات مجازی باشه ،چیزی از ارزش حقیقیش کم نمی کنه.

---------------------------------------------------------------------------

Saturday, April 02, 2005 مرداب و لاهیجان


یکم:دوست عزیز ،
خیال می کنم ریشه همه رنج های آدمیزاد توی تنهاییه
آدمیزاد برای تشفی درد تنهایی خودش رو به هزار و یک رنج و درد دیگه مبتلا می کنه.
همه آدم ها تجربه این رنج ها رو دارند.
کاری نمیشه کرد.فقط باید با هاشون روبرو شد.بدون ترس
اونوقت می شه باهاشون کنار اومد و قبولشون کرد.
درست مثل همون مرداب که باید آن قدر توش دست و پا بزنی ،تا بتونی توش شنا کنی و غرق نشی.
دوم :لاهیجان بودم،
اونجا اولین جایی که رفتم ،مقبره شیخ زاهد بود و کنار مقبره گورستانی بود و بالای گورستان گور بیژن نجدی.
روی گور نجدی یه تنگ کوچک آب بود با یه ماهی قرمز بی رمق.
روی سنگ گور هم تکه ای از همون
شعر معروف وصیت رو کنده بودند.
نجدی معلم هندسه بود .
نویسنده پیشروی هم بود و البته جدا بی سر وصدا.
نه اهل دعوا های معمول اهالی ادبیات بود نه چندان
مصاحبه های آنچنانی ،هیچی.
هندسه درس می داد،
قصه می نوشت،شعر می نوشت و چاپ نمی کرد.
همین باعث شده بود که بعضی از شاگردان و دوستان از روی دستش کش برند و به اسم خودشون چاپ کنند.
گورستان سرد بود، هوا ابری بود و پر از قطره های ریز شبنم.
کنار نجدی ، یوزپلنگی نبود که با او بدود یا آرام بخوابد.
فقط مرغ هایی بودند که بین قبر ها راه می رفتند و نوک می زدند.

---------------------------------------------------------------------------