<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d6919998\x26blogName\x3d%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87+%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D8%A7%D9%86\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://khaneroshanan.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://khaneroshanan.blogspot.com/\x26vt\x3d8114318517456267451', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script> vlink="#EAE6E0" alink="#EAE6E0">
height="327">
خانه روشنان
Saturday, April 02, 2005 مرداب و لاهیجان


یکم:دوست عزیز ،
خیال می کنم ریشه همه رنج های آدمیزاد توی تنهاییه
آدمیزاد برای تشفی درد تنهایی خودش رو به هزار و یک رنج و درد دیگه مبتلا می کنه.
همه آدم ها تجربه این رنج ها رو دارند.
کاری نمیشه کرد.فقط باید با هاشون روبرو شد.بدون ترس
اونوقت می شه باهاشون کنار اومد و قبولشون کرد.
درست مثل همون مرداب که باید آن قدر توش دست و پا بزنی ،تا بتونی توش شنا کنی و غرق نشی.
دوم :لاهیجان بودم،
اونجا اولین جایی که رفتم ،مقبره شیخ زاهد بود و کنار مقبره گورستانی بود و بالای گورستان گور بیژن نجدی.
روی گور نجدی یه تنگ کوچک آب بود با یه ماهی قرمز بی رمق.
روی سنگ گور هم تکه ای از همون
شعر معروف وصیت رو کنده بودند.
نجدی معلم هندسه بود .
نویسنده پیشروی هم بود و البته جدا بی سر وصدا.
نه اهل دعوا های معمول اهالی ادبیات بود نه چندان
مصاحبه های آنچنانی ،هیچی.
هندسه درس می داد،
قصه می نوشت،شعر می نوشت و چاپ نمی کرد.
همین باعث شده بود که بعضی از شاگردان و دوستان از روی دستش کش برند و به اسم خودشون چاپ کنند.
گورستان سرد بود، هوا ابری بود و پر از قطره های ریز شبنم.
کنار نجدی ، یوزپلنگی نبود که با او بدود یا آرام بخوابد.
فقط مرغ هایی بودند که بین قبر ها راه می رفتند و نوک می زدند.

---------------------------------------------------------------------------