<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d6919998\x26blogName\x3d%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87+%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D8%A7%D9%86\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://khaneroshanan.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://khaneroshanan.blogspot.com/\x26vt\x3d8114318517456267451', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script> vlink="#EAE6E0" alink="#EAE6E0">
height="327">
خانه روشنان
Monday, April 04, 2005 یک گفتگوی تقریبا خصوصی برای نمایش عمومی





امیررضای عزیز!
یکم:نه تو اهل آزردنی ، نه من اهل رنجیدن.
درشت هم که بگویی ،باکی نیست.بگذار به حساب پوست کلفتی.بگذریم که تو بامن درشتی نکرده ای....
امیر رضای سالیان دور!سال هاست که کلماتی که با من گفته ای همه به هنجارند.پس بی خیال، من از هر که برنجم از تو یکی نخواهم رنجید.پس هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
دوم:یک سوال رئیس!
چه طور آدم می تواند تنها باشدواحساس تنهایی نکند؟
یک راه دارد:دل خوش کند به کسی که فکر می کند یار است،حال آنکه نیست.
باید دل خوش کنی به یکی.می دانی ، دل خوش کنی.و بعد آن قدر غرق می شوی در این دل خوشی که یادت می رود که دل خوش کرده بودی.
یک نمونه برایت می گویم:
اولین شخصیت و شاید تنها ترین شخصیت تمام تاریخ رمان :دون کیشوت.
تنها تر از او سراغ داری؟چه کرد دل خوش کرده بود به سانچو.مردک کوتاه قد که شاید فرومایه تر از او اطراف دون کیشوت پیدا نمی شد.این دو را باه مقایسه کن.یکی در پی تجربه نام و آولزه و دلیری و نبرد،یکی دل خوش به وعده فرمان روایی بر جزیره ای تک افتاده.یکی بلند قامت ،سوار بر اسب ،یکی الاق سوار خپل.دون کیشوت تنها بود.در زمانی زندگی می کرد که ارزشهای نام آوران وشوالیه ها همه از بین رفته بود.هیچ چیز بزرگی نبود.دون کیشوت ناچاربود که کوچک ها را بزرگ و کوتاه ها را بلند ببیند،تا تنها نباشد.یا به قول تو احساس تنهایی نکند.پس به سانچو دل خوش می کند.سانچو را رزم آور می بیند،آسیای بادی را غول می بیند ،تا یکی باشد که با او مقابله کند.تا تنها نباشد،یا باز هم به قول تو احساس تنهایی نکند.بله ،قبول دارم دون کیشوت احساس تنهایی نمی کرد،اما آن قدر تنها بود که قصه تنهاییش خنده دار باشد.یا آن قدر تنها باشد و تنهاییش از جنسی باشد که برایش گریه هم بکنند.می بینی!اگر بخواهی احساس تنهایی نکنی،هزارویک رنج خنده داروگریه دار دیگر در راهند.
سوم:خوب یادم هست موضوع ان روزنامه دیواری که هیچ وقت به دوار نچسبید چه بود.کسی چه می داند؟شاید اگر افلاتون و فارابی و سرتوماس مور هم دنبال ایده خودشان می رفتند،دون کیشوت این قدر تنها نبود.
امیر رضای عزیز!
بازیگری که نقشش را رها می کند،نقش تازه ای پیدا می کند که بازی کند.من حوصله هیچ نقش تازه ای ندارم.از صحنه هم خسته ام.پس بهتر است که صندلی تماشاچیان را انتخاب کنم.
خاطرت همیشه عزیز است.

---------------------------------------------------------------------------