<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d6919998\x26blogName\x3d%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87+%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D8%A7%D9%86\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://khaneroshanan.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://khaneroshanan.blogspot.com/\x26vt\x3d8114318517456267451', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script> vlink="#EAE6E0" alink="#EAE6E0">
height="327">
خانه روشنان
Sunday, June 14, 2009 برای تاریخ نویس سال های بعد

نیت کرده بودم از چند روز پیش که هر شب بنویسم. در باره ی انتخابات. فرصت نمی شد. حالا بعد از این مدت، چه می شود نوشت؟ چه طور می شود نوشت؟
سال های سال بعد تاریخ نویسی این روز ها را بار دیگر خواهد نوشت. لابد از زمام داری که روزگاری چه بزرگ بود. کسی را جرات نبود در مقابلش چیزی بگوید جز تعریف و تمجید. برایش شعار می دادند" مخالف هاشمی دشمن پیغمبر است". بعد ها یکی از جمع مدیرانش که او نیز زبان جز به مدحش نمی گشود، شروع کرد به گردن افرازی و درشت گویی. بخت یارش شد و بر جای گاه او تکیه زد و زمام ملک به دست گرفت. همه کار کرد. همه چیز گفت. همه جا رفت و همه ...
سال های سال بعد چیز هایی از این جنس برای تاریخ نویس جذاب خواهد بود. شرح فراز و فرود و عزت و ذلت اهالی قدرت. اما نمی دانم سال های سال بعد کسی چیزی از یاسی خواهد خواند که امروز در چشم و چهره و رفتار جوانانی بود که این همه امید کاشته بودند و جز باد نا امیدی درو نکردند؟
این همه شور و شوق را که می دیدم با خودم فکر می کردم، روزی این جوانان سبز پوش هم پشیمان می شوند و نا امید. مثل همان بلایی که سر امید ها و آرمان های ما آمد. وقتی روزنامه های توقیفی به سرعت و شدت زیاد شدند ، امید ما هم تحلیل رفت تا تیری که از پشت بر سر عزت ابراهیم نژاد نشست، تیر خلاص امید ما هم باشد. اما روزگار گذشت. دیگران آمدند تا بدانیم که نه. همه می میرند، اما امید و آرمانشان زنده می ماند . شاید تغییر رنگ و شکل دهد،شاید آن قدر نحیف و کم جان شود که به کما رود، اما زنده می ماند. مثل نسل ما که دوباره امیدش سبز شد.
فکر می کردم که این جوانان هم نا امید می شوند مثل ما و این وظیفه ی مااست که برایشان از تجربه ی نسلمان بگوییم. از پیشرفتی که هیچ وقت و هیچ جا یک شبه به دست نیامده. از صبری که لازم است، از امیدی که همیشه زنده است. فکر روز نا امیدی جوانان سبز بودم. اما این طور؟ به این زودی؟ این قدر مهیب؟
اصلا کسی به این حجم نا امیدی ، به این حس فراگیر خسران و شکست فکر می کند؟ تاریخ نویس سال های بعد این ها را چه طور خواهد نوشت؟

---------------------------------------------------------------------------