<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d6919998\x26blogName\x3d%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87+%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D8%A7%D9%86\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://khaneroshanan.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://khaneroshanan.blogspot.com/\x26vt\x3d8114318517456267451', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe", messageHandlersFilter: gapi.iframes.CROSS_ORIGIN_IFRAMES_FILTER, messageHandlers: { 'blogger-ping': function() {} } }); } }); </script> vlink="#EAE6E0" alink="#EAE6E0">
height="327">
خانه روشنان
Friday, January 23, 2009 فاتحه مع الصلوات بلند

دایی احمد بزرگ خاندان ما بود. دایی پدرم. تا دو ماه پیش هم سالم بود و سر حال. نه این که به هفتاد و هشت ساله ها نرفته باشد، اما درد و مرض خاصی نداشت که زمین گیرش کند. نیمی از سال یا شمال بود یا کنج خانه و نیم دیگر اروپا بود برای دیدار اولادش که هرسه غریب بودند و ساکن غربت غرب. تا دو ماه پیش که بعد از عروسی پیمان(پسر عمه ی من) ، دردی پیچید توی دلش تا سرطانی غریب معده اش را از تنش بیرون کند و بعد از دو ماه درد و رنج، پیمانه اش پر شود و نامش به همراه فاتحه ای صلواتی توی بلندگوهای بهشت زهرا بپیچد.
از میان اولادش فقط یکی از پسر ها اجازه ی ورود به خاک ایران داشت و فقط همان یکی دنباله ی جنازه اش را گرفته بود. سال های سال، درست از تصرف سفارت خانه ای که بعد ها لانه ی جاسوسی شد، ساکن فرنگ بود. به رسم اهالی فرنگ هم در مراسم پدرش سخن رانی کرد. هم مراسم ختم و هم شب هفت. برای ما کمی غریب بود. برای شب هفت هم دفتر چه ی یادبودی گذاشته بود تا همه امضایش کنند. این هم غریب بود. توی سخن رانی شب هفت از علاقه ی پدرش به شعر و ادبیات فارسی گفت و این که پدرش در طول سالیان مجموعه ای فراهم کرده، گل چینی از گل چین های شعرای بزرگ. جزوه ای چهل و دو صفحه ای که کپی کرده بودند و به همه اهدا کردند تا یادگاری باشد از مرحوم پدرش.
حالا که این ها را می نویسم این جزوه روبه روی من است. با خط دایی احمد مرحوم. که بسیار دوستش داشتم و هر وقت که مرا می دید از خاطره ای برایم می گفت که نشان از علاقه ی مرحوم مادر بزرگم بود به اولین نوه ی پسری اش که من باشم. همه دوستش داشتند. هر صفحه شماره خومرده و هر خط هم شماره ای دارد. اول دفتر هم فهرستی هست که هر بیتی را با شماره ی خط و شماره ی صفحه نشان می دهد و توضیحی کوتاه درباره ی مضمون بیت و نام شاعر. آخر دفتر هم نوشته است" با عنایت خدای بزرگ گل چینی از گل چین های بزرگ(788) بیت از شعرای بزرگ جمع آوری و به عاشقان ذوق تقدیم گردید".
حالا ابیاتی از این دفتر که دست همه ی فامیل بزرگ ما خوانده می شود. عبارات را به همان املا و رسم خط دفتر می نویسم.
فلک پیر بزم ما برچید
بزم برچیده را چه خواهی کرد
موی گیرم سیه کنی به خزاب
تاری دیده را چه خواهی کرد
تاری دیده به شود به دوا
قد خامیده را چه خواهی کرد
قدخامیده راست شد به عصا
... خوابیده را چه خواهی کرد



---------------------------------------------------------------------------

Friday, January 09, 2009 ما وفرنگان

نمی دانم از کی دوتایی ایرانی و فرنگی این قدر برجسته شد. از دوره ی صفویان یا زمان قاجار. به هر حال جذابیت فرنگ در دوره ی قاجار چشم گیر است. و البته برتری جویی و اعتماد به نفس و فخر فروشی تاریخی ما که چه بوده ایم و چه نبوده ایم و ما بودیم که از پادشهان باج گرفتیم و تمدن چند هزار ساله بوده ایم و کوروش و داریوش داشته ایم و از همه مهم تر این که به دین خاتم انبیاء مشرف شده ایم و در این میان پیرو اشرف مذاهب، یعنی مذهب شیعی هستیم. بعد ها کم کم این روحیه ی افراطی آن قدر عقب نشینی می کند تا از آن سوی بام جایی بیفتد که از مغز سر تا نوک پایش غربی شود.
نمونه ای از این برخورد را از "سرگذشت حاجی بابای اصفهانی" نوشته ی جذاب جیمزموریه و ترجمه ی شیوای میرزا حبیب اصفهانی می نویسم. "سرگذشت حاجی بابای اصفهانی" از بهترین کتاب هایی است که خوانده ام. اگر عمر و فرصتی بود در باره اش خواهم نوشت. "سرگذشت حاجی بابای اصفهانی" را نشر مرکز به تصحیح و با مقدمه ی خواندنی جعفر مدرس صادقی، منتشر کرده است. به خواندنش بسیار می ارزد.
داستان حاجی بابا در زمان سلطنت فتح علی شاه می گذرد. پزشکی فرنگی به ایران آمده و کسب و کار حکیمی سنتی را تهدید می کند. حکیم بر آن شده تا به هر وسیله ای میدان را از فرنگی بگیرد. در این میان فرنگان را در مقابل ایرانیان برای حاجی بابا شرح می دهد:

میرزا احمق گفت " قاعده ی کلیه در این باب این است که رفتار و کردار فرنگان طابق النعل بالنعل، با رفتار و کردار ما مخالف است. من بعضی را می گویم، تو پاره ای را برآن حمل و قیاس کن: فرنگان به جای این که موی سر را بتراشند و ریش را بگذارند، موی سر را می گذارند و ریش را می تراشند، این است که در چانه مو ندارند و سرشان چنان از مو انبوه است که گویا نذر کرده اند دست به او نزنند، فرنگان بر روی چوب می نشینند و ما بر روی زمین می نشینیم، فرنگان با کارد و چنگال غذا می خورند و ما با دست و پنجه می خوریم. آنان همیشه متحرکند و ما همیشه ساکنیم، آنان لباس تنگ می پوشند و ما لباس فراخ می پوشیم، آنان از چپ به راست می نویسند و ما از راست به چپ می نویسیم، آنان نماز نمی کنند و ما روزی پنج وقت نماز می گزاریم، در ما اختیار با مردان است و در ایشان اختیار با زنان، زنان ما به راست سوار اسب می شوند، زنان آنان یک وری، ما نشسته قضای حاجت می کنیم، ایشان ایستاده می کنند، ایشان شراب را حلال می دانند و کم می خورند و ما حرام می دانیم و بسیار می خوریم. اما آن چه مسلم است و جای انکار نیست، این است که فرنگان نجس ترین و کثیف ترین اهل روی زمین اند، همه چیز را حلال می دانند و همه جور حیوان را می خورند، بی آن که دلشان بر هم خورد، مرده را با دست تشریح می کنند، بی آن که بعد از آن غسل میت به جای آرند. نه غسل جنابت دارند و نه تیمم بدل از غسل"

---------------------------------------------------------------------------