<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d6919998\x26blogName\x3d%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87+%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D8%A7%D9%86\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://khaneroshanan.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://khaneroshanan.blogspot.com/\x26vt\x3d8114318517456267451', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script> vlink="#EAE6E0" alink="#EAE6E0">
height="327">
خانه روشنان
Friday, December 05, 2008 آنان که خاطره می سازند

رفیق شفیق ما جایی به درستی نوشته بود که شیخ ( لقب اعطایی همین رفیق شفیق به ما) دنبال خاطره سازی است. انگار که بنگاهی هست که خاطره تولید می کند و من هم مدیریتش می کنم. البته من خاطرات را دوست دارم. زمان خامی که ادای این و آن را در می آوردم، اکثرا خاطره گفتنشان را تقلید می کردم، که سرآمدشان هم پدربزرگم بود – روحش شاد- . پدربزرگم که بچگی ها "بابا اسدالله" صدایش می کردیم و ما که بزرگ تر می شدیم و او که پیر تر و پیر تر می شد " بابا اسدالله" تبدیل شده بود به " حاج آقا"، خیلی خوب خاطره می گفت. و خاطراتش هم همیشه دور و بر کله پاچه ای، آب گوشتی یا حداقل نان سنگکی می گذشت. اصلا خیابان های تهران ( بخوانید تهران قدیم) را بیشتر به کله پزی ها و چلوکبابی هایش می شناخت تا به نام خیابان. پسر عمه ام راست می گفت که آدم سعادت مندی بود. آخر به هر چه می خواست و آرزو می کرد، رسید و بعد با زندگی و زندگان خداحافظی کرد و درست جلوی چشم من و همین پسر عمه ام نفس های آخر را کشید و تمام کرد. تمام لذت زندگیش خوردن بود و تا می توانست، به بهترین شکل از زندگی لذت برد. به قول خودش :"زهی سعادت". و چه سعادتی بالا تر از این که به هر چه می خواهی برسی؟
بابا اسدالله، خیلی خوب خاطره می گفت. من هم اساس خاطره گفتن را از او آموختم و به شیوه ی او خاطره می گفتم.( روزی اگر رشته ی خاطره گویی و خاطره سازی به رشته های میان رشته ای اضافه شد، متدش را مدون می کنم). از شوق و ذوق بابا اسدالله به خوردن هم خاطرات بسیاری گفته ام. یعنی این جور خاطرات را دوست دارم. همین جور خاطرات ملایم و آرام را. خاطراتی که آخرش از اول معلوم است، بر عکس خاطرات اکشن دوران سربازی و جنگ و گریز و دعوا، هیجانی ندارند، اما جذاب اند. شیرین اند.
وقتی خاطره می گویی، و قتی به خاطره عادت می کنی، وقتی همه چیز را مثل خاطره مرور می کنی، زمان را گم می کنی. این روزها به همین فکر می کردم که خاطره خودش را از زمان جدا می کند. وقتی می گویم خاطره منظورم اتفاقی نیست که زمانی رخ داده. منظورم اتفاقی است که خاطره می شود. اتفاقی که به شیوه ی خاطرات تعریف می شود. اتفاق به خودی خود جذاب نیست، اما خاطره گو، آن اتفاق را جذاب می کند با همه ی تکنیک های خاطره گویی. از زیر و بم صدا بگیر تا تاکید کردن بر نکته ای یا بزرگ کردن حالتی و ....
خاطره از اتفاقی که زمانی ، جایی افتاده فاصله می گیرد و به قصه ها شبیه می شود. حالا ذهنی که مدام پی خاطره می گردد، همه ی اتفاقات را مثل خاطرات مرور می کند، زمان را گم می کند. مثل من. زمان را گم کرده ام. زمان گذشته را گم کرده ام. خاطراتش به یادم مانده اند، با تمام جزئیات. اما این که چه زمانی؟ یادم نیست. اصلا حافظه ام زیاد نسبت به زمان حساسیتی ندارد. درست بر عکس ذهن تاریخی که برایش زمان واقعه مهم است. شاید یک ذهن تاریخی هم زمانی نق بزند که خاطره ندارد. هر چه باشد تاریخ و خاطره، روزی محو می شوند. تاریخ و خاطره، خاک می خورند و خاک ، تاریخ و خاطره می خورد.

---------------------------------------------------------------------------