<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d6919998\x26blogName\x3d%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87+%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D8%A7%D9%86\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://khaneroshanan.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://khaneroshanan.blogspot.com/\x26vt\x3d8114318517456267451', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script> vlink="#EAE6E0" alink="#EAE6E0">
height="327">
خانه روشنان
Friday, October 24, 2008 در جدایی بی خداحافظی

گاهی وقت ها آدم مجبور است به جدایی، آن هم بی هیچ خداحافظی. بدون آن که آن آخرین تصویر را بسازی. تصویری که می دانی آخرین تصویر است. نگاهی که می دانی آخرین نگاه است . حرفی که می زنی جوری می گویی که شایسته ی آخرین کلام باشد و جوری می شنوی که هیچ زیر و بمی را از دست ندهی. آخرین جرعه ی این جام تهی را نگاه می کنی، بو می کشی و جام را برای آخرین بار بالا می بری و به سلامتی، تمام.
اما گاهی وقت ها برای این تصویر سازی رمانتیک، هیچ فرصتی نیست. مثل وقتی که مرگ یک باره می رسد. یا مثل این چند روز پیش من که رفته بودم دکتر برای این میکروب(ویروس؟) عجیبی که به جانم افتاده بود و از سینه و شکمم بیرون زده بود و دکتر آزمایش نوشته بود، مفصل. جواب آزمایش را که دادم دست دکتر ، بدون این که نگاهم کند شروع کرد به صدور دستورات غذایی که چیپس نمی خوری، فست فود نمی خوری، جگر نمی خوری، کله پاچه نمی خوری.... حالا سیب زمینی و چیپس و فست فود به درک، اما جدایی از کله پاچه و دل و جگر، لذیذترین غذا ها و محبوب ترین لذت های من، بدون آن که یک بار بنشینی و برای آخرین بار آب گوشت مغزت را سفارش بدهی. بدون آن که صبر کنی تا آب گوشتت تمام شود و بعد سفارش بناگوش بدهی. مبادا که حین خوردن ترید، بناگوشت سرد شود و از دهن بیفتد. هر چه باشد برای بار آخر، هیچ نکته ای را نباید فراموش کرد. بعد هم آخرین زبان و بعد آخرین چشم ها. پاچه را می گذاری که آخر از همه سفارش دهی. هر چه باشد بناگوش و چشم و زبان واجب ترند. تازه گیرم که آن قدر خورده باشی که جای چیزی نباشد، چه بهتر که آن پاچه باشد. می گویند پاچه از هم کمتر چربی دارد و حتی آدمی با چربی من هم می تواند گاه گاهی پاچه ای بزند. ولی چه سود که فرصت هیچ کدام از این ها پیش نیامد و حسرت آخرین کله پاچه به دلم ماند که ماند.

حالا این حسرت به دلم مانده بود و برای این که زود تر این چربی لعنتی آب شود و درهای بهشت را دوباره باز کنم، شروع کرده ام به پیاده روی. آن هم مسیر های طولانی. شمردم. سر راهم هفت طباخی بود. همه هم باز و پر از مشتری. تا خودم برسم و چشمم ببیند، بویش رسیده بود و شامه حسرت خورده بود. آن جا که می شد می رفتم آن طرف خیابان تا از روبرو ببینم و با فاصله. دیدن تصویری که توی پنجره ها قاب شده، راحت تر بود تا گذشتن از مقابل و سیر کردن همه ی جزییات. چه می شود کرد، فعلا همین قسمت ما است.
جزای آن که نکردیم شکر روز وصال
شب فراق نخفتیم لاجرم زخیال
تودر کنار فراتی چه دانی این معنی
به راه بادیه دانند قدر آب زلال
اگرامید نصیحت کنان من این است
که دل زدوست برآرم ،تصوری است محال
به ناله کار میسر نمی شود سعدی
ولیک ناله ی بی چارگان خوش است، بنال

---------------------------------------------------------------------------