Saturday, April 19, 2008
انصاف
بین صنایع ادبی ، این صنعت اغراق چیز دیگری است. این که بگردی و چیزی را در طرف پیدا کنی و بعد بزرگش کنی. نه این که فقط بزرگش کنی که کلی استعاره و تشبیه و مجاز هم تنگش بچسبانی تا بشود این اغراقی که فقط مخصوص ادبیات کلاسیک ما نیست که در شعر نو و اعقابش هم کم پیدا نمی شود.
حالا بگذریم که در گفت و گوهای عادی غیر شاعرانه مان هم که بگردی از بزرگ کردن ، بی خودی بزرگ کردن و از کاه کوه ساختن ، چه چیز ها که می شود پیدا کرد .
گاهی هم شاعر خودش را دچار اغراق می کند . حالا یا شعرش را بزرگ می کند یا خودش را. همه این بیت خواجه را شنیده ایم که
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ و فلک
چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد
و خوب، این همان حافظی است که این همه توصیه دارد که رضا به داده بده و با قضا کاری نمی شود کرد و باید ساخت و همین است که هست. حالا نباید زیاد تعجب کرد از شاعر معاصری که تمام تلاشش را می کند تا بگوید که هر چه دارم و ندارم از خواجه است و ریزه خوار خوان اویم و ...
بعد از نوای خواجه ی شیراز شهریار
دل بسته ام به ناله ی سیم سه گاه تو
شهریار را بسیار دوست دارم. هم خودش را و هم شعرش را. برایم هم مهم نیست که همه را مدح کرده ، که اگر ملاک ما این باشد، نه به سراغ حافظ باید رفت و نه سعدی. ونه خاقانی وانوری و منوچهری و ... . بگذریم. حالا شهریار را ببینید، همان جوری که بود. با همان کلاه پشمی منگوله دار، ته ریشی که روی چین و چروک صورتش نشسته، چشم هایی که انگار به زور نیمه باز مانده اند و دودی که از بین انگشتانش به هوا می رود. نمی دانم کجا بوده و به چه فکر می کرده وقتی که می سرود:
سرباز جهادم من واز جبهه ی احرار
انصاف کجا رفته که در خانه بمیرم
اما می دانم که با همین صنعت ریشه دار، می شود به جای کلاه پشمی منگوله دار، خود به سر کرد و از محفل بزم این همه راه تا کارزار رزم رفت و به جای خانه و هم جواری منقل، شهید وغلطیده به خاک و خون مقتل شد. البته با کمی انصاف.
---------------------------------------------------------------------------