<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d6919998\x26blogName\x3d%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87+%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D8%A7%D9%86\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://khaneroshanan.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://khaneroshanan.blogspot.com/\x26vt\x3d8114318517456267451', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script> vlink="#EAE6E0" alink="#EAE6E0">
height="327">
خانه روشنان
Thursday, January 24, 2008 صفا

حاج قربان هم رفت. حاج قربان سلیمانی هم مرد تا تصویر "صفا" یی دست نیافتنی، همراهش راهی گور شود. پیرمرد دهاتی، اهل نواحی قوچان، بخشی، دوتار نواز، آدم، حاج قربان، کشاورز، دستار به سر، با صفا. سازش را بسیار می شنیدم، اما فرصت دیدارش دو بار بیشتر دست نداد و بار اول که چه مفصل بود و خاطره انگیز. دانشگاه ملی بود. جشنواره ی موسیقی فجر. اجراهای دانشگاهی. حاج قربان قرار بود دوتار بزند به اتفاق پسر. و چه خوش بخت بودم که مجری برنامه بودم و هم راه حاج قربان، چه پیش از برنامه که دفترچه ی شعرش را مرور می کرد و سیگار می کشید و چه بعد از آن که حرف می زد و سیگار می کشید. و در فاصله ی این سیگار های تیر یا شیراز یا فروردین، می نواخت و می خواند و چه خوب می خواند با این حجم دودی که به سینه می کشید. خاتمی تازه به دولت نشسته بود و حاج قربان تعریف می کرد که برای کاری به قوچان رفته بوده و می شنود که خاتمی به قوچان آمده برای سخنرانی انتخاباتی. حاج قربان هم به مسجد می رود . برنامه که تمام می شود، خاتمی برای سلام و احوال پرسی، سراغ آخوند های مجلس می رود که تنگ تنگ، به یک صف، به دیوار تکیه کرده اند. مردم هم گرداگرد سید یزدی. سید مظلوم! خاتمی مشغول تکلفات عالمانه است که یک باره حاج قربان را می بیند. صف علما را رها می کند و به سراغ حاجی می آید و در آغوشش می کشد و صدا می زند که مردم قوچان! این حاج قربان زیر خاکی بود، من پیداش کردم!
حاج قربان این ها را تعریف می کرد، سیگار می کشید و چای می خورد و من هنوز آن قدر مودب بودم که در حضور پیرمرد سیگار نکشم. نگاه می کردم به خطوط آفتاب سوخته ی پیشانی و شوقی که در چشمانش برق می زد و نگاهش که چه ساده بود و ته ریش سفیدی که به صورت داشت. خاطره ی خاتمی را که تعریف می کرد، همان قدر هیجان داشت که انگار همین حالا، سید مظلوم صف روحانیان را رها کرده تا حاج قربان بخشی مطرب را در آغوش کشد. و بعد از آوینیون گفت و باز سیگار کشید و از کوک ساز گفت و باز سیگار کشید و شعر خواند و باز سیگار کشید و از سال هایی گفت که از ترس عذاب دست به ساز نمی زده و باز سیگار کشید و توصیه به راستی کرد و باز سیگار کشید و من چه هوس سیگار کرده بودم و آن قدر گفت و سیگار کشید که فرصت دیدار هم تمام شد.
آن روز و آن سیگار ها و حرف ها و شوخی ها و شعر ها و آن عمامه ی زرد را فراموش نمی کنم، که تصویر حاج قربان سلیمانی بود. نه هنرمندی یگانه، که پیرمردی با صفا. "با صفایی" هم از آن چیزهایی است که نمی شود گفت چیست. نمی دانم چه کار باید کرد که جایی یا کسی با صفا شود. زیاد هم به بوی کاه گل و صدای بلبل و هندوانه ی خنک نیست. که گاهی پیرمردی دوتار نواز، پشت صحنه ی آمفی تئاتر دانشگاه ملی، سیگار می کشد و در انحنای دود و عمامه ای زرد، با صفا ترین حال و هوای زندگیت به یادگار می ماند. یادش به خیر.

---------------------------------------------------------------------------