<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d6919998\x26blogName\x3d%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87+%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D8%A7%D9%86\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://khaneroshanan.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://khaneroshanan.blogspot.com/\x26vt\x3d8114318517456267451', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script> vlink="#EAE6E0" alink="#EAE6E0">
height="327">
خانه روشنان
Wednesday, March 07, 2007 ناگهان

پدر! به یادت که می افتم گریه ام می گیرد. صورتت را از یاد برده ام، به کلی از یاد برده ام. امروز، پیاپی گریه ام می گیرد. دیشب پیش فاطمه گریه کردم. نگاهم کرد و هیچ نگفت، پدر! گریه کردم و دست در گیسوان بلند بافته اش انداختم و صورتش را بر صورت خیسم فشردم. من غریبم. دردم را به که بگویم؟ تخته ی سیاه و گچ. چنگ در موهایش زدم و دست بر گردنش انداختم. صورتش بر صورتم بود و خیس می شد و هیچ نمی گفت. دردم را به که بگویم؟ نگاهم کرد و هیچ نگفت، پدر! آه، مولای من! مولای من! مولای من ! دستت که پدرانه برسر یتیمان کشیده می شود، کجا است؟ دستت کجا است که یک صبح رمضان به من هدیه کند که برخیزم و سدای پدرم را بشنوم که پرغم قران می خواند. مولای من! در این صبح، در این سپیدی زود، نسیمی چهره ام می خورد که در تمام زندگیم حس نکرده بودمش. بوی خون پاک، شاید. بوی گریه. بوی خنده. بوی شادی. نمی دانم. نسیمی است که مرا به گریه می اندازد. اشک از چشمانم سرازیر می کند و خنده بر لبم می آورد. امروز ظهر داغی در پیش خاهیم داشت. خورشید در وسط آسمان خاهد بود و عرق از آن هفتاد و دو چهره، بر زمین خاهد ریخت. ای نسیم! از راهی چه دور می آیی.



. یکی از مونولوگ های فریدون، ناگهان هذا حبیب الله مات فی حب الله هذا قتیل الله مات بسیف الله، عباس نعلبندیان
این روزها با همه ی این بساطی که هست و اصلا خوشایند نیست، گیر داده ام به ناگهان. چرا نمی دانم. یک جورهایی حس سنگ صبور می دهد با تفاوت هایی که مهم هم هست. این بساط ناخوشایند اگر جمع شد، می نویسم درباره شان.

---------------------------------------------------------------------------