Wednesday, November 15, 2006
عاقبت یک پیغمبر
انوری شاعر غریبی است.
این دو سه روز نمی دانم چرا گیر داده بودم به انوری. البته انوری شاعر بزرگی است. هر چه باشد برای خودش کسی بوده در دنیای شاعری. این "کسی" که من می گویم، برای کسی مثل "جامی" در حد پیامبری است در عالم شعر و شاعری:
در شعر سه کس پیمبرانند
هرچند که لا نبی بعدی
اوصاف و قصیده و غزل را
فردوسی و انوری و سعدی
شعر انوری هم زیباست و هم دیر فهم. چرا که انوری خود را بیش از شاعری و پیش از آن ، حکیم می داند و البته به حکیم انوری معروف است. انوری به تمامی معارف زمان خود وقوفی کامل داشته و اشارات پی در پی او به این معارف، از جمله اصطلاحات نجوم و هیا ت، فهم بسیاری از ابیات او را سخت می کند.
اما آن چه در شعر انوری برای من جالب بود، فحاشی شاعرانه او به شعر است و شاعری. بی زاری انوری از شاعری و این بی زاری را این چنین شاعرانه سرودن، از بدایع سنت و فرهنگی است که بی شعر زنده نیست. طرد شاعران و بی اهمیت دانستن شعر، البته تازه نیست. هم در عالم حکمت، شاعران را از مدینه اخراج کرده اند و هم درر دنیای دین، پرداختن به شعر و شاعری را هم تای بی بدیل خوش گذرانی و شادخواری و غفلت دانسته اند. اما حکایت انوری چیز دیگری است. همین فحاشی شاعرانه او به شاعران است که چهره ای غریب برای انوری ساخته. اگر افلاطون هومر را از مدینه اش بیرون می کند، انوری شاعر را اساسا آدم نمی داند. تا آن جا که قصیده ای معروف و واقعا زیبا در ذم شعر و طعن شاعری سروده که خود از بدایع قصاید فارسی است:
ای برادر بشنوی رمزی ز شعر و شاعری
تا زما، مشتی گدا، کس را به مردم نشمری
...
تا آن جا که در بیتی مشهورکار شعر و شاعری را نابود می کند:
شعر دانی چیست؟ دور از روی تو حیض الرجال!
قایلش گو خواه کیوان باش و خواهی مشتری
...
اگر چه درهمین قصیده و اشعاری دیگر، لغو بودن شعر و خالی بودن شعر از حکمت را، مایه ی بی مایگی شعر می داند و یکی چون "بوعلی" را به صد کسی چون" فردوسی " ترجیح می دهد، اما در همین ابیات انگار نفرت او از شعر به خاطر خود شعر است. ذات شعر. یعنی حکمتی که در اشعار حکمت آمیز پیدا می شود هم از خود شعر نیست، ذاتی شعر نیست. جوهر شعر برای انوری کثیف و نفرت آلود است. حکمتی هم اگر در شعر کسانی چون ناصر خسرو پیدا می شود ، اضافه بر شعر است. برای شعر عرضی است و نه ذاتی و جوهری:
تا به معنی های بکرش منگری زیرا که نیست
حیض را در مبداء فطرت گزیر از دختری
این همان آب و خرد و روشنی است که به شاعران هم روزگار ما ارث رسیده. انوری در همین قصیده شاعر را عضو اضافه و بی کاره ی جامعه می داند. آدمی که اگر نباشد هم اتفاق خاصی در عالم نمی افتد و آب از آب تکان نمی خورد. برای زندگی اجتماعی ، به قول انوری به نهصد شغل نیاز است تا آدم لنگ نماند. اگر کناس نباشد، زندگی را کثافت می گیرد و کناسی در آن روزگار همین تخلیه چاه امروزه روز ماست. انوری، شاعری - که شغلی درباری و اشرافی و البته فرهنگی بوده را می گذارد کنار شغلی کثیف و سخیف چون کناسی و می گوید:
آدمی را چون معونت شرط کار شرکت است
نان زکناسی خورد بهتر بود تا شاعری
این ها ابیات شاعری چون انوری است. آیات کافرانه پیامبر شعر و شاعری. اگر هر پیامبری نسبت به دینش همین قدر مهربانی و شفقت داشت که انوری، خدا پیش از آن که بمیرد مثله هم شده بود. معلوم نیست این خصلت خود ویرانگر شعر انوری از کجا آب می خورد. اطلاعات ما از زندگی انوری کامل نیست. مشهور است که او خود را حکیم و دانشمند می خواسته، اما از بد روزگار و بد عهدی زمانه، ثروتش به باد می رود و مجبور می شود با شاعری گذران کند. شاید همین بوده که بیزار از شاعری است. انگار پرداختن به شعر و شاعری، او را از وادی حکمت و معرفت دور کرده.
در شعر انوری، شعر در برابر شعر می ایستد. شعر، شعر را نابود می کند.
اما دقیق تر ، این شاعر است که شعر را نابود می کند. یعنی این خود ویران گری، خصلت شعر نیست که خصلت شاعر است. و گرنه، شعر همان است که بود. با همان ساختار و ریخت و اصولی که داشت. بی هیچ کم و کاست. که در حد کمال.
خیلی وقت ها سعی می کنم از بین اهالی معاصر ادبیات، کسی را پیدا کنم و جای اساتید قدما بگذارم. یعنی مثلا می گویم اگر ناصر خسرو، الآن در همین دوره ما زندگی می کرد، در همین دنیای فرهنگی و معرفتی و ارتباطی، جای کدام یک از اهالی ادبیات ما نشسته بود. و البته خیلی وقت ها هم به هیچ نتیجه ای نمی رسم. در باره انوری هم به همین فکر می کنم. انوری شبیه کدام یک از معاصرین ماست؟ آن هم بیشتر با تاکید روی همین خصلتش. همین تناقضی که آدم این قدر شاعر باشد و این قدر هم از شعر بدش بیاید. این قدر متنفر باشد از شاعری که خود اوست.
انوری خود را ذلیل هم می داشته. اگر چه جاهایی بلندی نفس خود را ستایش می کند، اما جا به جا نیز به بدترین و غریب ترین شکلی خودش را نابود می کند. قصیده معروف و زیبایی در مدح شاه سنجر دارد. قصیده ای که می خواسته با آن به درگاه شاه سنجر راه یابد :
گر دل و دست بحر و کان باشد
دل و دست خدایگان باشد
شاه سنجر که کمترین بنده اش
در جهان پادشه نشان باشد
...
تا آن جا که برای نزدیکی به شاه و خاکساری در برابر او:
خسروا ! بنده را چو ده سالست
که همی آرزوی آن باشد
کز ندیمان مجلس ار نشود
از مقیمان آستان باشد
چه شود گر تو را در این یک بیع
دست بوسیدنی زیان باشد
یا چه باشد که در ممالک تو
شاعری خام قلتبان باشد!!!!!!!
همه جور خاکساری و کوچکی در برابر شاهان را می شود تصور کرد، جز این که شاعر خود را قلتبان بنامد!
انوری البته با خودش مشکل داشته بی شک. معلوم است که از آن شاعران مشکل دار است. همین مشکل داشتن هم در شعرش چنین نمودی داشته. و البته همان طور که گفتم، این مشکل فقط در شعر نشان داده می شود و الا خود شعر را مشکل ساز نمی کند.
انوری، آدم دردمندی هم بوده. و البته شوخ طبع. این ها در شعر اوست. هم شکایتش از زمانه و هم طنز و هجوی که بسیار دارد. همان چیزی که از زندگی انوری مانده، نشان می دهد که بیچاره، آدم بد بیاری بوده.
یکبار قطعه شعری دهان به دهان می چرخد در هجو مردم بلخ. و منسوب به انوری. از بد حادثه، انوری همان زمان ساکن بلخ بوده.
بلخ شهری است در آکنده به اوباش و رنود
در همه شهر و نواحیش یکی بخرد نیست
همین شعر شهر را به آشوب می کشد.( شبیه همان کاریکاتور شهرآشوب آذربایجان) ملت می ریزند و انوری بدبخت را می گیرند و تا می خورده می زنند و بی حرمتش می کنند و حتی چادر و معجر بر سرش می کنند و در شهر می چرخانند. و البته بعد ها معلوم می شود که آن شعر اصلا سروده شاعر دیگری بوده که به اسم انوری پخش می شود. فکرش را بکنید، کسی مثل انوری را چنین بلایی سرش بیاورند، چه قدر نابود می شود؟
برای همین واقعه، انوری باز قصیده ای می سازد که شکایتی بسیار زیباست:
ای مسلمانان ، فغان از دور چرخ چنبری
وز نفاق تیر و قصد ماه و سیر مشتری
آسمان در کشتی عمرم کند دائم دو کار
وقت شادی بادبانی، گاه انده ، لنگری
گر بخندم ، وان به هر عمریست، گوید زهرخند
ور بگریم، وان همه روزی است، گوید خون گری
...
یکبار هم همراه دیگر منجمین ، طوفانی مهیب و آخر زمانی را پیش بینی می کند. همه منجمین هم همین نظر را می پذیرند و همه برای ایمنی ، به غاری سوراخی جایی پناه می برند. اگر چه اکثر عالملن این چنین پیش بینی کرده بودند، اما این پیش بینی به نام انوری تمام می شود و از بخت و اقبال انوری، در موعد پیش بینی حتی بادی نمب وزد که شمعی را که بر مناره شهر روشن بود، خاموش کند. دوباره همین می شود مایه هجو و مسخرگی انوری و باز نابود تر شدنش. آن هم آدمی که ادعا داشته در نجوم و هیات.
اصلا با روزگار مشکل داشته. و روزگار هم گویا با او.
اگر انوری خواهد از روزگار
که یک لحظه بی "زای" زحمت زید
مگس را پدید آورد روزگار
که تا بر سر "رای" رحمت رید
---------------------------------------------------------------------------