<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d6919998\x26blogName\x3d%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87+%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D8%A7%D9%86\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://khaneroshanan.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://khaneroshanan.blogspot.com/\x26vt\x3d8114318517456267451', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script> vlink="#EAE6E0" alink="#EAE6E0">
height="327">
خانه روشنان
Wednesday, November 08, 2006 مال کنون

شب بود. توی ماشین نشسته بودم. خوشحال. پرسپولیس برده بود. می دانستم که می برد. برای همین هم زیاد هیجانی نبودم. رادیو روشن بود. من می شنیدم اما گوش نمی کردم. حواسم پی مرور صحنه های بازی بود. گل هایی که نزدیم که اگر زده بودیم شش تایی ها تکرار شده بود(نزدیم؟). به راه رفتن های عصبی دوست تاجیم فکر می کردم که ده دقیقه آخر بازی بلند شده بود و هی از این ور اتاق می رفت آن ور. آن هم شلنگ انداز و بی توازن. پنهان نمی کنم، بدم نمی آمد که عصبی ببینمش. بعد از بازی هم ادایش را در آوردم که شاکی اش کردم. آن یکی می گفت خوب اینم بعد سه سال برای شما. که مثلا بی خیالیم ما. می خواست بی خیال باشد. اما حرص می خورد و می گفت. به همین چیز ها فکر می کردم که نام "بختیاری" همه فکر ها را برید. مجری رادیو از مسعود بختیاری گفت که چه خوب می خواند و بعد تسلیت گفت به خانواده اش.
صدای مسعود بختیاری مال سه سال پیش بود. سفر درود. چه قدر خوش گذشته بود. رفیق مهربان درودی آن قدر اصرار کرده بود که عاقبت رضایت دادیم به سفر درود. بلیط رزرو کرده بود و با ز ما دیر راه افتادیم و راننده آژانس با مرام بود و برای آن که به اتوبوس برسیم سرعت گرفته بود. نزدیک ترمینال، چراغ قرمز شد و من هیچ وقت نفهمیدم چرا راننده تر مز نکرد و چنان تصادفی کرد که دست خودش شکست. ماندیم تا آنبولانس بیاید و راننده را ببرد بیمارستان و فامیلش هم برسد تا ماشینش را بکسل کند. یک ساعت از حرکت اتوبوس گذشته بود ما بی خیال درود شده بودیم اما رفیق درودی اصرار داشت به سفرو می گفت بلیط پیدا می کنیم. به اصرار جوان درودی رفتیم ترمینال و دیدیم هیچ ماشینی برای درود نیست. حالا رفیق با مرام درودی اصرار داشت که راه را پاره پاره کنیم و با ماشین های خرم آباد برویم و سر دوراهی درود پیاده شویم واز آن جا برویم درود. او جدی بود و ما هم مسخره اش می کردیم. رفت دنبال ماشین خرم آباد و ما ماندیم بیرون ترمینال خزانه. نیمه شب بود ، اما ترمینال شلوغ. چرخ های طحافی سیب زمینی و تخم مرغ پخته می فروختند با گوجه فرنگی و نمک. هوس کردم . به رفقا گفتم من که می خورم. بی خیال بهداشت و تمیزی. مشغول خوردن که شدم رفقا هم هوسی شدند و مشغول شدند به پوست کندن تخم مرغ و سیب زمینی آب پزو خورد کردن گوجه فرنگی. هوا خنک بود. می چسبید. رفیق قدیم ما گفت" می دونی که واسه چی گیر داده به سیب زمینی و تخم مرغ؟ واسه این که خاطره درست کنه و دهنمون رو باهاش سرویس کنه". بعد ادایم را در آورد. انگشت ها را به هم می مالید،درست مثل خودم." آقا، تخم مرغ با سیب زمینی، شب جمعه، اونم کجا؟ ترمینال خزانه. به به. به به". راست می گفت. خاطره ساخته شده بود. بعد هم همه را نابود کردم بسکه تعریفش کردم. درست با همان اطوار. انگشت هایی که به هم می ساییدم و لبی که کج می کردم" آقا، تخم مرغ با سیب زمینی، شب جمعه، اونم کجا؟ ترمینال خزانه. اونم کی؟ نصف شب. به به." مثل ماجرای فریدون دیزبن.
باید یادم بماند یک بار ماجرای فریدون دیزبن را هم بنویسم و هی پشت سر هم پست کنم. آن شب به هر حال ما سفری شدیم. اول رفتیم اراک، حوالی ساعت سه یا چهار اراک بودیم و بعد منتظر ماشین که بالاخره آمد و خلاصه بعد از سه بار ماشین عوض کردن، رسیدیم درود. و چه روزهای خوبی بود و شب های آرامی. و چه خانواده مهمان نوازی .
آن روز ها و شب ها وقتی می خواستیم جایی برویم، مثلا دشتی، کوهی، کنار رودخانه ای یا هر جای دیگر، توی ماشین کاست های مسعود بختیاری بود که می شنیدیم. لرستان بود و موسیقی لری. که اگر نبود این صدای آرام، این صدای صاف، حتما سکته می کردم. بس که رفیق مهربان درودی که هنوز هم گواهی نامه ندارد، بد می راند. آن هم جاده های پیچ و واپیچ اطراف درود.
تهران که آمدم، کاست های مسعود بختاری را پیدا کردم و خریدم. دوست دارم صدایش را. آرام. مطمئن. صاف. زیبا. نمی دانم که چه شکلی بود، اما حدس می زنم چهره ای ساده داشته با خطوطی نرم و ملایم. درست مثل صدایی که داشت.
به گمان من قیافه آدم ها به نحوی مثل صدایشان می ماند. یعنی روح صورت و صدا باید یکی باشد. مثلا چهره شجریان را ببینید، دقت و جدیت از قیافه اش پیداست. درست مثل آوازش. دقیق و جدی. یعد قیافه علی رضا افتخاری را هم ببینید. الکی خوش. مثل صدایش. شاهکار می شود وقتی کنارش سهیل محمودی هم نشسته باشد. یا مثلا همان قدر که صدای گوگوش با شهره فرق می کند، قیافه شان هم داد می زند که چه قدر باید فاصله باشد بین صداشان. حتی توی ساز ها هم همین قصه هست. یعنی اگر کسی که کمانچه و ویلن را نمی شناسد، بنشیند و برایش صدای کمانچه و ویلن را پخش کنید، از روی قیافه ساز ها صدایش را تشخیص می دهد. لهجه تو دماغی کمانچه، به ساز صیقل داده شده و شق و رقی مثل ویلن نمی خورد و بالعکس.
صدای مسعود بختیاری صاف بود. ساده بود. یادش به خیر. یاد مال کنون به خیر که چه قدر گوش می کردم.
مو که از پاکی دلم چو آسمونه
ندونم سی چه چینم؟ بام سرگرونه
سر به صحرا بنم از بی همزبونی
سخته تهنا من دلم....


پی نوشت یک:
لری هم باید زبان قشنگی باشد برای خودش!

---------------------------------------------------------------------------