<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d6919998\x26blogName\x3d%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87+%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D8%A7%D9%86\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://khaneroshanan.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://khaneroshanan.blogspot.com/\x26vt\x3d8114318517456267451', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script> vlink="#EAE6E0" alink="#EAE6E0">
height="327">
خانه روشنان
Sunday, October 08, 2006 خواب تهرانی


برای انجام کاری، حوالی ظهر رفته بودم سمت میدان ارک. کارم که تمام شد هوس کردم سری بزنم به کاخ گلستان. بیچاره کاخ گلستان. منگنه شده بین دو ساختمان بلند بتنی دادگستری. ما هم که اصلا حواسمان نیست. جاهایی مثل کاخ گلستان هم گم شده اند در این شهر شلوغ. دنبالش هم که بگردی، پیدایش نمی کنی. خیلی وقت پیش بود که رفتم به کاخ گلستان. با رفیق قدیم.( می دانید که فرق است بین رفیق قدیم و رفیق قدیمی). دوباره امروز هوسش به سرم زد. شاید هم از عوارض فیلم دیروز بود که قسمت های تهران جدید هزاردستان را مونتاژ کرده بودند به هم. رفتم . اما راهم ندادند. گفتند ساعت کار موزه از نه صبح است تا یک ظهر. دقیقا مطابق وقت اداری. دقیقا وقتی که مردم یا سر کارند یا سر کلاس. انتظار هم هست که میراث فرهنگی مان بی رونق نباشد. حالمان که گرفته شد رفتیم سمت بازار و قبر لطف علی خان زند ، درست وسط بازاری که هنوز هم دوستش دارم. بعد هم رفتم سمت مسجد شاه. سمت قفل فروش ها و چاقو تیز کن ها و تسبیح فروش ها. وارد مسجد که می شوی، در سایه صحن نشسته اند به صف. همه جور هم هستند. پیر و جوان و زن. کنار هم. با بساطی که معمولا مختصر است. به اندازه دستمالی یا تاشده ی روزنامه ای. تسبیحی یا بند ساعتی، نگینی، مهره ای، یاقوتی و همیشه انگشتری. بیست، سی متری صفشان طول دارد و مشتری هایی که یا مشغول نگاه کردنند و یا چانه زدن. آفتاب که برود و سایه که بیشتر شود بازارشان داغ تر می شود و یک صفشان می شود دو صف، کنار هم. همیشه فکر می کنم آدم های جالبی باشند. کار یکی انگشتر فروشی باشد آن هم کنار صحن مسجد شاه. چند نفر هم اوستا کارند و نشسته اند به تعمیر تسبیح های پاره شده. حالا خدا می داند دست صاحب تسبیح در ساعد کدام سیمین ساقی بوده که رشته پاره شده ذکرش را به صحن مسجد شاه آورده.
بعد چشمم رفت به ایوان پهن مسجد با پارچه نوشته ای بزرگ که خوابیدن ممنوع. و زیر ایوان که پر بود از مردمی که دو سه تایی ایستاده بودند به نماز و باقی دراز به دراز. خواب بعد از ظهر. چهل نفری می شدند. درست مرکز شهر. وسط بازار. بی خیال همه چیز. خواب.
فواره های حوض که باز باشند، هوای صحن مسجد، آدم را هوسی می کند. کفش ها را توی کیسه های سبز برزنتی چپاندم و کیفم را گذاشتم زیر سر. کنار جماعت خواب. سقف بلند ایوان را نگاه می کردم و کاشی ها و کبوتر هایی که قرار نداشتند. خوابیدم. به گمانم بیست دقیقه ای خواب بودم. قیافه های بی خیال کنارم دراز بودند. پیرمردی که کت و شلوار سبز پوشیده بود و دکمه های کت را هم بسته بود و با عینکی به چشم کنارم خوابیده بود. کناریش به باربر ها می خورد با جوراب سوراخ. بالای سرم حتما پدر و پسر بودند که ساک واحدی، بالش جفتشان بود. حسن ایوان همین است که مثل شبستان بسته نیست. باد می آید و بوی عرق پا دماغت را فلج نمی کند. حالا صف انگشتر فروش ها دو تا شده بود. بلند شدم. آب حوض وسط صحن، بعد خواب ظهر...خنکی آب و صورت پف کرده بعد خواب بین جماعت بازار.
یاد رضا تفنگ چی افتادم، وقتی روی ایوان گراند هتل با تهران جدید درد دل می کرد:
تهران! کی بزکت کرده به این شکل شنیع...

---------------------------------------------------------------------------