<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d6919998\x26blogName\x3d%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87+%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D8%A7%D9%86\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://khaneroshanan.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://khaneroshanan.blogspot.com/\x26vt\x3d8114318517456267451', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script> vlink="#EAE6E0" alink="#EAE6E0">
height="327">
خانه روشنان
Tuesday, September 19, 2006 شهریار

شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم
پدرا، یارا، اندوه گسارا تو بمان
(سایه)


اولین کتاب شعری که خودم رفتم به میدان انقلاب و خریدم، دو جلد کلیات دیوان شهریار بود. شهریار را دوست داشتم. دیوانش را هم که خواندم جذابیتش برایم بیشتر شد. شهریار اساسا موجود غریبی بود. و مثل همه موجودات غریب هم تنها.من هم فکر می کردم آن تصاویر درویش وار سر به زیر آشفته بی خیال همه چیز، با آن کلاه پشمی بوقی معروف، لازمه شاعر بودن و علامت مشخصه شهریاری است. تصویر آدم ژولیده در خود فرو رفته ردیف اول بزرگداشت فردوسی ، که بی خیال همه آدم های کله گنده ای که پشت تریبون می روند و می آیند، فقط سیگار دود می کند و گوش می کند. با ابرو های رو به بالا و چشم هایی که معلوم نیست به کجا خیره شده اند و البته دودی که جلوی چین و چروک پیشانی و ته ریش سفید صورت ، به هوا می رود.
امادیوانش را که بخوانی تازه می بینی که شهریار به همین غریبی است. شعر شهریار مثل قیافه اش غریب است. بعد می بینی سلوکش هم مثل شعرش غریب است. آدم غریب هم تنهاست. گیرم که با هزار شاعر و نویسنده و موسیقی دان دوست و رفیق گرمابه و گلستان باشد. واقعا غریب نیست که رفیق شاعری مثل شهریار یعنی میراث دار شعر سنتی فارسی، شاعری مثل نیما باشد؟ شهریار از آن شاعرانی است که زندگی و شعر و دیوان و سلوک و قیافه اش همه مثل همند. آشفته و غریب. شاید شهریار نمونه خوبی باشد برای بحث معروف زندگی شاعرانه. از درس پزشکی که نیمه کاره رها می شود تا سه تاری که می زند تا عشقی که به سنت شاعری شکست می خورد تا سر خوردگی شهریار آذری زبان در خیابان های تهران قدیم تا تریاک تا سرپرستی بچه های یتیم برادر تا ...

دیوان شهریار هم مثل قیافه اش نمایش گر این شور و شیدایی و به هم ریختگی و شلم شولبایی است. معروف است که حافظ اولین کسی بود که دیوانش را تصحیح کرد و اشعار ضعیفش را پاره کرد و ریخت دور. اما شهریار هر چه به زبانش آمده همه را چاپ می کند. بی خیال زیبایی شناسی و ادبیت. در دیوان شهریار همه چیز پیدا می شود. بعضی وقت ها تصاویر شهریار را که می بینی فکر می کنی با همان لباس خانه، آمده و رفته پشت تریبون تا شعر بخواند. دیوانش هم همین طور است. همه جور شعری توش پیدا می شود. هم غزلی زیبا ، هم قصیده ای فخیم و هم قطعه ای پر از الفاظ بی ربط و بی بهره از هر صنعت ادبی . عین یک خانه به هم ریخته.
ترتیب اشعارش هم نامنظم و به هم ریخته است. یک فصلی هم به نام خود ساخته با عنوان مکتب شهریار که واقعا جالب است. می خواهم چند نمونه از اشعارش را بیاورم.

خطاب به خانم منتخب همسر صبا:
ای "منتخب" به داغ "صبا جون" چه می کنی؟
لیلای من به حسرت مجنون چه می کنی؟
ای خانقاه شور و همایون و چارگاه
بی شور و چارگاه و همایون چه میکنی؟

غزل به نام دروغ ای دنیا
آب داری عوض ماست به دوغ ای دنیا
راست یک مو به تنت نیست دروغ ای دنیا
بر سر خان تو آروغ گلو می گیرد
" آ" که گفتی ندهد فرصت "روغ" ای دنیا
بیوه نوحی و در دیده دنیا بینان
تازه بکری و دم بخت و بلوغ ای دنیا

غزل به نام ساز صبا:
بزن که سوز دل من به ساز می گویی
زساز دل چه شنیدی که باز می گویی
کنون که راز دل ما ز پرده بیرون شد
بزن که در دل این پرده راز می گویی
بسر رسید شب و داستان به سر نرسید
مگر فسانه زلف دراز می گویی

قصیده به نام گفتاری به زبان عامیانه:
با دیگران خوری می و با ما تلوتلو
قربان هر چه بچه خوب سرش بشو
اسباب گند و کوفت به قدر کفاف تو
در شهر کهنه هست چه حاجت به شهر نو
مشدی که روی بچه همسایه باز کرد
شاهی بود که مال رعیت کند چپو

غزل به نام داغ لاله:
بیداد رفت لاله برباد رفته را
یارب خزان چه بود بهار شکفته را
هر لاله ای که از دل این خاکدان دمید
نو کرد داغ ماتم یاران رفته را

از مکتب شهریار به نام پیام به انشتن:
انشتن یک سلام ناشناس البته می بخشی
دوان در سایه روشن های یک مهتاب خلیایی
....
انشتن آفرین بر تو
خلا در سرعت نوری که داری درنوردیدی
زمان در جاودان پی شد مکان در لامکان طی شد
حیات جاودان کز درک بیرون نیست پیدا شد
بهشت روح علوی هم که دین می گفت جز این نیست
تو با هم آشتی دادی جهان دین و دانش را
انشتن ناز شست تو
نشان دادی که جرم و جسم چیزس جز انرژی نیست
اتم تا می شکافد جزء جمع عالم بالاست
به چشم موشکاف اهل عرفان و تصوف نیز
جهان ما حباب روی چین آب را ماند
...
انشتن نامی از ایران ویران هم شنیدستی؟
حکیما محترم می دار مهد ابن سینا را
به این وحشی تمدن گوشزد کن حرمت مارا

از مکتب شهریار به نام سرود راه آهن:
منم فرخ قطار راه آهن
خروش من صلای عشق میهن
عقابی آهنین بالم که باشد
فراز کوهسارانم نشیمن
به هم دوزم زمین و آسمان را

چو پا کوبم به آهنگ تلیق تاق
غریو شوکت اندازم در آفاق
به دودی تیره تر از روز دشمن
دهم تاوان دود آه عشاق
که عمری انتظار من کشیدند

از مکتب شهریار به نام مدیر کل ثبت ایران:
امروز مدیر ثبت ایران
تشریف حضور داده مارا
ما کارکنان ثبت مشهد
سودیم سر شرف سها را
با اوست دعای خیر مردم
چندان که اثر بود دعارا
ما را سزد ار که خاک پایش
در دیده کشیم طوطیا را
بنیاد بنای ثبت بنهاد
آبادی شهر و روستا را
آقای رئیس ثبت، " سالک "
خوش داده به سالکان صلا را...

---------------------------------------------------------------------------