<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d6919998\x26blogName\x3d%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87+%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D8%A7%D9%86\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://khaneroshanan.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://khaneroshanan.blogspot.com/\x26vt\x3d8114318517456267451', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script> vlink="#EAE6E0" alink="#EAE6E0">
height="327">
خانه روشنان
Saturday, February 18, 2006 تمام شد، به خیر و خوشی


زنی که روی صندلی روبرو نشسته بود، چیزی شبیه دعا از کیفش بیرون آورد و گرفت جلوی چشم ها و لب ها شروع کردند به حرکاتی آرام و منظم.
خسته بودم. از صبح سر پا بودم. خسته شده بودم از بس یک روزنامه را خوانده بودم. خسته شده بودم از بس به قیافه ها نگاه کرده بودم. قیافه همراهان. قیافه پرستار ها. قیافه نظافت چی ها و قیافه مریض های روی تخت که یا از اتاق عمل بیرون میامدند و یا تختشان را می بردند سمت درهای اتاق عمل. سه ساعت پیش تخت مامان را بردند داخل. تخت مامان را که داخل می بردند ، زنی که روبروی من نشسته بود، نگاهی به تخت مامان کرد و دوباره به آینه کوچکش خیره شد و رژی که به لب ها می کشید.
دکتر گفته بود ، غده را می فرستیم نمونه برداری، اگر سرطانی بود مجبورم سینه ها را خالی کنم. قبول کرده بودیم و به هم دلداری داده بودیم. پرستاری از اتاق عمل بیرون مباید با سبدی در دست. داخل سبد ظرف هایی است که روی یکی از آن ها با ماژیک قرمز نام مامان را نوشته اند. پرستار از مقابل زنی که دعا می خواند رد می شود و من سبد را دنبال می کنم و نام مامان را که همراه پرستار منتظر آسانسور مانده اند. تجسم غده ها توی ظرف سفید با نوشته قرمز. تا آسانسور بیاید از این کار هم خسته می شوم.
طبقه همکف بیمارستان می روم، تلویزیون جواد کاظمیان را نشان می دهد که گل دوم را هم می زند. صندلی خالی نیست. مجبورم ایستاده نگاه کنم. پا ها زودتر خسته می شوند. بر می گردم سالن اتاق عمل. روزنامه ای باز شده جلوی مردی که جای من نشسته .حرص می خورم. فکر می کنم گل کاظمیان ارزشش را داشت. خیالم راحت می شود. کنار پله ها می ایستم. روبروی اتاق. زنی که کنارم ایستاده، به ترکی چیزی می گوید. نمی فهمم. اما زن همراهش به فارسی پاسخ می دهد، با لهجه ترکی. لهجه غلیظ. دیالوگ دو زبانه ادامه دارد. یک بازی ذهنی آغاز می شود، ترجمه سوال با دقت در پاسخ. زود تر از بازی خسته می شوم. ترجیح می دهم زن روبرو را نگاه کنم.
تخت مامان را از اتاق بیرون می آورند. می روم سمت تخت. قیافه نیمه بیهوش مامان اصلا مهم نیست. فقط سینه اش را نگاه می کنم. حجم پتو مزاحم است. مامان می خواهد به زحمت بخندد. لعنت به این پتو. مامان به زحمت می خواهد حرف بزند. دست می برم سمت پتو. مامان به زحمت تعجب می کند. پتو را که کنار می زنم، حجم سینه مامان خیالم را راحت می کند. حالا چشمان مامان را می بینم که به راحتی می خندد. زنی که روبرویم نشسته بود هنوز دعا می خواند.
.........................................
بعد التحریر یا پی نوشت:
رفتم توی مستراح بیمارستان سیر گریه کردم. مرد که گریه نمی کنه، مگه تو مستراح. حسابی خوشحالم.
مامان خیلی دوست دارم. تو بیمارستان فهمیدم اگه چهل سال پیش زندگی می کردم، بازوم رو نشونت می دادم که روش خال کوبی کرده بودم:
رفیق بی کلک مادر.
حسابی هوس خالطور کردم. دم نوید برادران گرم به خاطر دو تا کاست قاسم جبلی.

---------------------------------------------------------------------------