<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d6919998\x26blogName\x3d%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87+%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D8%A7%D9%86\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://khaneroshanan.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://khaneroshanan.blogspot.com/\x26vt\x3d8114318517456267451', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script> vlink="#EAE6E0" alink="#EAE6E0">
height="327">
خانه روشنان
Thursday, January 05, 2006 هنوز کشته می شوند

مرگ مانلی قصه نبود. که اگر قصه بود قصه بدی بود. زاییده هیچ ذهنی هم نبود. ذهن مانلی مرگش را آفرید و خودش اجرایش کرد. مادرش زنگ زد که بیا کارت دارم. همان روز خاک سپاری. گریه نمی کرد. اخم کرده بود. عصبانی بود انگار از دست خودش. حرف زد. حرف زدیم. حال مادرش خوش نبود. مانلی گفته بود. بیشتر از دو ماه بستری بوده. بعد مجلس ختم مانلی بود که دیدمش. بار آخر بود.
یک هته بعد دقیقا همان جایی بودم که خواهرم خبر مرگ مانلی را به من داد. این بار خواهر نبود که زنگ می زد. دوست مانلی بود با یک پیام کوتاه:
madare manele raft pishash.
مادرش هم مرد. در یک آپارتمان کوچک. مادر هم مثل دختر. خود کشی کرد.
به همین راحتی. درست که این روز ها مرگ مد شده. همه در باره مرگ حرف می زنند. ارغنون ویژه مرگ چاپ می شود. آقای فرمان آرا یک بوس کوچولو نثار گونه مرگ می کند، اما مواجهه با مرگ ،آن هم این طور خشن واقعا نابودکننده است.
من یک بار دیگر هم با مرگ روبرو بودم.هم پدر مقابل چشم من جان داد و هم پدر بزرگ .
مرگ آن ها دردناک بود، اما خشن نبود.
مرگ مانلی خشن بود. پشت بندش هم مرگ مادرش.
نه این ها قصه نیست. قصه کار جناب فرمان آراست. با آن بوس مسخره کوچولو.
بعد:
دوست داشتم در باره یک بوس کوچولو هم بنویسم، اگر حوصله داشتم.
اما حالا که حوصله نیست، فقط به دو سه تا نتیجه اخلاقی این فیلم اشاره می کنم:
یک: هیچ وقت کشور را ترک نکنید و برای سی و هشت سال ساکن سوئیس نباشید.
دو: اگر مثل آقای شبلی آدم خوب درویش مسلکی باشید، دم مرگ می توانید خانم هدیه تهرانی را ببوسید.
سه: اگر آدم بدی باشید خانم تهرانی شما را نمی بوسد و با لباس سیاه دم مرگ او را می بینید.
" یک چیز دیگر: خوب شد اسم ابراهیم گلستان مثلا ابراهیم بینوایان نبود، وگر نه به جای" محمد رضا سعدی
آقای فرمان آراا مجبور بود اسم شخصیتش را بگذارد" محمد رضا ویکتور هوگو".
واقعا نمی دونم با این نماد پردازی ساده انگارانه دم دستی بچه گانه چی کار باید کرد؟
بعد تر:
بعضی وقت ها بعضی کتاب ها نمی دانم چرا گل می کنند. مثلا چند سال پیش این اتفاق برای نمایش نامه لاموزیکا افتاد. توی یک سال بیست گروه دانش جویی این نمایش را به جشنواره بردند.
من که اصلا ازش خوشم نیامد. این روز ها این اتفاق برای نمایش نامه خرده جنایت های زنا شوهری افتاده.
آقای سلیمی نمایش را روی صحنه برده. حتی شب های برره هم یک پارودی از رویش کار کرده به همین اسم.
همه هم ازش تعریف می کنند. اما باز نمی دانم چرا خوشم نیامد. یک نمایش بود بر اساس دو متن.
یکی ساختار نمایش بازپرس که فیلم سینماییش هم با بازی لارنس الویه از تلویزیون خودمان هم به نمایش در آمد. یکی هم از این کتاب های زنان مریخی و مردان ونوسی و نمی دانم یک شاخه گل به همسرت بده و ...
به درد مشاورین خانواده می خورد. حالا چرا یک چنین متن هایی با این مضمون(لاموزیکا هم داستا یک زوج شکست خورده بود) این قدر طرفدار دارند، من نمی دانم...

---------------------------------------------------------------------------