<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d6919998\x26blogName\x3d%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87+%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D8%A7%D9%86\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://khaneroshanan.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://khaneroshanan.blogspot.com/\x26vt\x3d8114318517456267451', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script> vlink="#EAE6E0" alink="#EAE6E0">
height="327">
خانه روشنان
Monday, November 21, 2005 برق و بارسلونا و مرغ دریایی و حافظه سرگردان

یکم: کامپوتر روشن نمی شد. فکر می کردم پاورش سوخته. امشب به طور اتفاقی فهمیدم مشکل از سیم رابط برق بوده. عجب...
دوم: اصلا نمی توانم شور و شعف خودم را از تماشای بازی یا آتش بازی تیم محبوبم بارسلونا جلوی منفورترین تیم عالم یعنی رئال ، پنهان کنم.از شعبده و رقص توامان رونالدینهو، مبهوت و شگفت زده شدم. انگار مشغول تماشای خلقت فوتبال بودم. آنچه رونالدینهو روی چمن سبز می کرد، رقصی آیینی بود تا به چهره های بزک کرده ای مثل آقای بکهام( که لابد روی شرتش هم تبلیغ شرکتی هست تا همسر فلفلیش لوازم آرایشش را از آن شرکت بخرد) فوتبال یاد بدهد. فوتبال فراموش شده. فوتبالی که سال ها بود ندیده بودم. تمام سال های پس از مارادونا چنین فوتبالی دیده نشده. به سلامتی بارسلونا و به شادباش باخت ستاره های تلویزیونی رئال ...
سوم: دیشب تمرین عطا شروع شد. آغاز تمرین تئاتر سبکم کرد. مرغ دریایی چخوف. و من که قرار است شامرایف باشم. عامی ترین مرد عالم. و باز تمرین با عزیزانی که حضورشان سر هر تمرینی جالب است. حسین که باید از او یاد بگیرم. و نوید که حضورش حیوانی ترین جمع های عالم را هم انسانی می کند. و عطای مهربان...
چهارم: منوچهر آتشی درگذشت. دلم سوخت برای پیرمرد جنوبی. اگر چه جز چند بار ندیدمش، اما دلم سوخت. مهربان بود پیرمرد و دوست داشتنی. بیشتر دلم برای آخرین تصیویرش سوخت. حضورش در شوی فاضل مئابانه چهره های ماندگار. آن هم وقتی سهیل محمودی شومنش باشد. نازلی هم چیزهایی نوشته بود.من هم به طعنه چیز هایی اضافه کرده بودم. اگر می دانستم به همین زودی خواهد مرد... بی خیال... یادش به خیر.قطعه ای از آتشی که زمانی که حالم خوش نبود و فکر می کردم شکسته ترین کشتی عالمم، ورد زبانم بود:
حافظه ای سرگردان میان جهانم و
جزاینم آوازی نیست
...
حافظه ای سرگردان میان زمانم و جزاینم آوازی نیست

---------------------------------------------------------------------------