tag:blogger.com,1999:blog-69199982024-03-23T21:55:48.200+03:30خانه روشنان......برایmaeysamhttp://www.blogger.com/profile/01527013873391646401noreply@blogger.comBlogger128125tag:blogger.com,1999:blog-6919998.post-57446256260525995962010-09-10T23:30:00.001+04:302010-09-10T23:31:51.710+04:30maeysamhttp://www.blogger.com/profile/01527013873391646401noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-6919998.post-40932003788091899582010-04-02T07:04:00.001+04:302010-04-02T08:36:04.965+04:30هیچهیچ کجاش هیچ چیزی نیستmaeysamhttp://www.blogger.com/profile/01527013873391646401noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-6919998.post-39238382780914323152009-10-12T00:26:00.001+03:302009-10-12T00:27:32.342+03:30خون تن از شیشه و شاخ بر کشیدن<div align="right">چند وقتی بود به سرم افتاده بود. نشده بود. یعنی مثل خیلی چیز ها چند روزی به تاخیر می اقتاد، بعد دیر به دیر به یاد می آمد و آخر سر که فصلش می گذشت، دیگر موضوعیتی نداشت.<br />اما امسال شد. رفتیم و نشستیم و بادکش کردیم. چاهار زانو. رو به دیوار. و بعد تیغ جراحی بود و پوست کمر بین دو کتف و ده یا دوازده خطی که "حجامی" پشت هم کشید و دو باره باد کش کرد تا به تجویز زکریای رازی در الحاوی و بو علی در قانون و ... حجامت کرده باشیم. همین طور، الکی.<br />می گویند بهترین فصل برای حجانت بهار و پاییز است. وقت خوب بود. نه باید به تعویق می افتاد، که اگر کشف کلینیک طب سنتی، آن هم به برکت سرک کشیدن جهت رفع حاجت نبود، حتما به تعویق می افتاد.<br />دو تایی رفتیم. کنار هم نشستیم با بالاتنه ی لخت. رو به دیوار. "حجامی" آمد. اما هیچ شباهتی به آن حجامی هزاردستان نداشت. به جای آن شاخ گاو و بادکشی با دهن و تیغی که روی آتش داغ می شد، لیوان پلاستیکی یک بار مصرف بود و تیغ استریل جراحی. زیاد راحت نبودم. کمی ترسیده بودم. شاید چون کمر رفیقم را می دیدم که چه طود بادکش شده بود و بعد از تیغ زنی چه طور خون تیره توی لیوانی که به کمرش چسبیده بود جمع می شد.<br />چند توصیه هم بود برای بعد از حجامت. برای کسی که می خواهد برنامه ریزی کند مهم است. اول این که تا 24 ساعت حمام نروی و این که به جای تیغ ها عسل بمالی و تا یک روز سردی نخوری و تا 48 ساعت نزدیکی نکنی!</div>maeysamhttp://www.blogger.com/profile/01527013873391646401noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-6919998.post-24625340582949319312009-09-24T12:01:00.002+03:302009-09-24T12:05:42.679+03:30آیا ادامه می یابد؟ گفت و گویی پس ازروزهای پیروزی بر دیکتاتوری به روایت کلیما<div align="right"><br />"دلم می خواهد از تو بچه داشته باشم ،آلیس"<br />"خیلی دیره، پاول"<br />" فکر می کردم_آخرین باری که همدیگر را در آن تظاهرات بزرگ دیدیم، و با هم به آن بار کوچک رفتیم و تلویزیون روشن بود...را یادته؟"<br />"معلومه که یادمه."<br />"ناگهان مرا بوسیدی، و به نظر آمد...به نظر آمد که به اندازه آن سال ها با هم صمیمی ایم."<br />"باعث آن لحظه، آن موقع بود پاول. در آن روزها همه مان با هم نزدیک و صمیمی بودیم."<br />"حالا آن زمان تمام شده و رفته؟"<br />"زمانی مثل آن نمی تواند مدتی طولانی بپاید."<br /></div><div align="right"> </div><div align="right"> </div><div align="right">ایوان کلیما، در انتظار تاریکی در انتظار روشنایی، ترجمه ی فروغ پوریاوری، نشر آگه</div>maeysamhttp://www.blogger.com/profile/01527013873391646401noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-6919998.post-37237963797208860132009-08-25T18:17:00.004+04:302009-08-25T18:43:05.806+04:30ظل الله<div align="right"></div><div align="right"><a href="http://khaneroshanan.blogspot.com/2007_08_01_archive.html">پیش از این</a> به بهانه ای و مقدمه ای، این شعرهای "ظل الله" براهنی را نقل کرده بودم. کتاب را گم کرده ام-شاید هم دست رفیقی باشد-برای همین دوباره همان شعر ها را می نویسم، بی هیچ مقدمه ای. جز این که این شعر ها را باید با صدای بلند خواند:</div><div align="right"></div><div align="right"></div><div align="right"><strong>شعر تجاوز</strong></div><div align="right"></div><div align="right"></div><div align="right">وقتی که </div><div align="right">مامورگردن کلفتی بر گردن آدم سوار</div><div align="right">شده</div><div align="right">وشلوار زندان تا زانوهایش پایین</div><div align="right">کشیده شده</div><div align="right">وقتی که</div><div align="right">دوامیر تجاوز کون آدم را به یکدیگر تعارف</div><div align="right">می کنند</div><div align="right">آدم</div><div align="right">به یاد مورچه های بلندی نمی افتد که</div><div align="right">یک پایشان شکسته پای دیگرشان</div><div align="right">یارای کشیدن مورچه را</div><div align="right">ندار</div><div align="right">دو یاد حرف مادر بزرگ مرحومش نمی افتد که</div><div align="right">می گفت پشتکار را از مورچه یادبگیر که</div><div align="right">بی محابا پیش می تازد و پیش می رود</div><div align="right">- حتی اگر سرش یا کونش را هم بریده</div><div align="right">باشند -</div><div align="right">آدم به یاد مظفرالدین شاه که از بواسیر</div><div align="right">مرد و رضا شاه که از سیفلیس مرد</div><div align="right">نمی افتد</div><div align="right">آدمبه یاد زن موبوری که</div><div align="right">شاه جدیدا شکمش را بالا آورده نمی افتد</div><div align="right">آدم به یاد عمه مسلولش هم نمی افتد</div><div align="right">آدم اصلا به یاد هیچ چیزنمی افتد</div><div align="right">بلکه</div><div align="right">می بیند حیوانی درشت تر از خودش</div><div align="right">در اعماق استخوانهایش فرو می رود</div><div align="right">و طلسم تحقیر بر سوراخ خونین مقعدش کوبیده</div><div align="right">می شود</div><div align="right">انگاربا میخی در ماتحتش حکم</div><div align="right">مرده یا زنده اش را خواهانیم، می کوبند</div><div align="right"></div><div align="right"></div><div align="right">و بعد آدم در مغزش خطاب به مادرش</div><div align="right">می گوید</div><div align="right">چرا</div><div align="right">مرا همانطور که بیرون دادی بالا نمی کشی چرا؟</div><div align="right"></div><div align="right"></div><div align="right"></div><div align="right"><strong>رژه جلادان</strong></div><div align="right"></div><div align="right"></div><div align="right">حسین زاده می گید : من جلاد سازمان امنیت هستم</div><div align="right">منوچهری می گوید : من جلاد سازمان امنیت هستم</div><div align="right">رسولی می گوید : من جلاد سازمان امنیت هستم</div><div align="right">شادی می گوید : من جلاد سازمان امنیت هستم</div><div align="right">رضوان می گوید : من جلاد سازمان امنیت هستم</div><div align="right">پرویزخان می گوید : من جلاد سازمان امنیت هستم</div><div align="right">حسینی می گوید : من جلاد سازمان امنیت هستم</div><div align="right"></div><div align="right"></div><div align="right">وگاهی هم می گویند:</div><div align="right">من جلاد شاهنشاه آریامهر هستم</div><div align="right">من جلاد شاهنشاه آریامهر هستم</div><div align="right">من جلاد شاهنشاه آریامهر هستم</div><div align="right">من جلاد شاهنشاه آریامهر هستم</div><div align="right">من جلاد شاهنشاه آریامهر هستم</div><div align="right">من جلاد شاهنشاه آریامهر هستم</div><div align="right">من جلاد شاهنشاه آریامهر هستم</div><div align="right"></div><div align="right">جلادان دیگر نمی گویند، اما هستند</div><div align="right"></div><div align="right"></div><div align="right"></div><div align="right"><strong>زدن یا نزدن</strong></div><div align="right"></div><div align="right">بلند می شود به ناگهان زنی درون بند</div><div align="right">و جیغ می زند:</div><div align="right">نزن!نزن!نزن!</div><div align="right">اسیرهای بند</div><div align="right">بلند می شوند یک به یک</div><div align="right">و جیغ می زنند مرد و زن:</div><div align="right">نزن!نزن!نزن!</div><div align="right">و در اتاق های تمشیت</div><div align="right">زدن شروع می شود</div><div align="right">نزن!نزن!نزن!</div><div align="right"></div><div align="right"></div><div align="right"></div>maeysamhttp://www.blogger.com/profile/01527013873391646401noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-6919998.post-87341596226669583252009-08-15T23:31:00.002+04:302009-08-15T23:51:52.268+04:30برای شجریان<div align="right">شعری از منصور اوجی برای شجریان سال های پنجاه، سال هایی که سیاوش بود...<br /></div><div align="right"><span style="font-size:130%;">صدای همیشه<br /></span><em><span style="font-size:85%;">برای سیاوش شجریان و صدایش</span></em><br /><br />دهان مناجات!<br />صدایت مرا می برد تا ته عمر.<br />چه جوهر در این حنجره است، آی<br />که می درد از هم تن و روح ما را.<br />بگردید دیباچه ها را بگردید-<br />تمامی اسفار و آیات و آیات!<br /><br />دهان مناجات!<br />صدایت مرا می برد تا ته عمر.<br />صدایت مرا می برد تا ته کوچه پس کوچه های نشابور<br />به آن عصر پاییز<br />که می ساخت،می ساخت<br />و می خواند و می زد کمانچه زن کور کوری<br />همه گوشه های نوا را<br />و می خواند و می زد<br />و می ساخت...<br /><br />به من گفته بودند<br />شبی مرغی از سوی مشرق در آمد<br />وبر بام ایوان نشست و چنان خواند<br />که مرغان پر و بالشان سوخت<br />پروبالشان ریخت...<br /><br />نه پرواز مرغی<br />نه برگی، نه باغی<br />و پاییز بود و همیشه...<br />دگر بر نشد شعله ای از چراغی<br /><br />چه خواند او مگر، آه-<br />بجز داستان سیاوش؟<br /><br />دهان مناجات!<br />صدایت مرا می برد تا ته عمر.<br />صدایت مرا می برد تا صدای همیشه.<br />به عریانی من تماشا گران را تماشا کن اینجا!<br />به عریانی من تو می خوانی امشب<br />همه گوشه های نوا را:-<br /><br />"چه سرد است این خاک، این گوشه خاک!...<br /><br /><br />از کتاب صدای همیشه،1357 </div>maeysamhttp://www.blogger.com/profile/01527013873391646401noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-6919998.post-30128827885176572442009-08-02T01:49:00.001+04:302009-08-02T02:26:26.155+04:30ای آن که غم گنی و سزاواری<div align="right">بین این همه گیر و دار و داد و بی داد ، باید تسلیت بگوییم به دوستانمان <a href="http://mokhaalef.blogfa.com/">نیما نامداری </a>و <a href="http://nimanasrin.blogfa.com/">نسرین افضلی</a> برای خاک سپاری عزیزشان . خاک سپاری بعد از پنجاه روز. پنجاه روز بی خبری، پنجاه روز در به دری از دادستانی به بیمارستان ها، کلانتری ها، بازداشت گاه ها... و حالا پزشکی قانونی.<br />بهزاد مهاجر. آخرین بار با مادرش صحبت می کند. تلفنی. همان دوشنبه ی بزرگ 25 خرداد و با مادر از دریای مردم و سکوت می گوید. بی خبر از آن که دقایقی بعد، وقتی که به آزادی برسد، هدف همان تیری خواهد شد که بر سینه ی سهراب نشست. و از آن روز تا امروز خانواده ی داغ دارش نگران و مضطرب.<br />این جور وقت ها تسلیت گفتن سخت است. اصلا حرف زدن سخت است. زیاد نباید گفت. شهادتش را تسلیت می گوییم، به مادرش ، خانواده اش، به نیما و نسرین و به یک دیگر. این بار تعارف نیست. همه در این مصیبت شریکیم.<br /> </div>maeysamhttp://www.blogger.com/profile/01527013873391646401noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-6919998.post-37481000569483211582009-07-03T03:00:00.003+04:302009-07-03T03:21:24.317+04:30روزهای خوب<div align="right"><br />این چند روز، مخصوصا روز های دور و بر انتخابات، دیدن مردم ایران لذت بخش بود. همه می دانیم که در این مدت ملت ایران محترم شده اند. به ما احترام می گزارند، نه این که چون مظلومان سوژه ی دل سوزی باشیم، اگر چه مظلوم بودیم. نه این که چون داغ دیده گان، مستحق هم دردی باشیم، اگر چه داغ دیده ایم. به ما احترام می گزارند چون محترمیم.<br />باید افتخار کنیم، نه به خاطر تخت جمشید و کورش و گذشتگانی که از پادشهان باج می گرفتند، به خاطر آن چه همین حالا می کنیم. به خاطر آن چه همین حالا هستیم. به خاطر این که محتریم.<br />این چند روز با احترام تمام برای تغییر تلاش کردیم. با احترام همه را به رای دادن تشویق کردیم. با احترام با حریف مواجه شدیم. با احترام رای دادیم. با احترام اعتراض کردیم. و با احترام با هم زندگی کردیم.<br />همه به هم احترام گذاشتیم. در این چند روز از همیشه با اخلاق تر بودیم. همه هوای هم را داشتیم. همه با هم مهربان بودیم. همه برای هم صبر کردیم، گذشت کردیم. پیران و کودکان را مقدم داشتیم. به هم کمک کردیم.<br />با اخلاق بودیم. شعار های ما هم اخلاقی بود. از دروغ بیزار بودیم، از ریا، از نفاق، از بد گویی و درشت گویی و بی ادبی. آن چه می خواستیم رعایت اخلاق بود، صداقت بود، ادای امانت بود. همه ی آن چه می خواهیم. ما ملتی اخلاقی بودیم، دولت اخلاقی هم می خواهیم. دولتی که مثل ما همه جای جهان محترم باشد.<br />خیلی ها می گفتند، این ملت پیش از این صادق بود، سالم بود و من باور نمی کردم. فکر می کردم که رفتار ملت - رفتاری که از آن بیزار بودم - ذاتی این مردم است و دلیل هم کم نبود. این همه دلایل تاریخی و دینی و نژادی و حتی ژنتیک. گمان می کردم در ذات ما است که نظرتنگ باشیم، در ذات مااست که پشت هم بزنیم، دروغ بگوییم، هزار رنگ باشیم، خودخواه باشیم و کلکسیونی از رذایل اخلاقی را در عین ادعای دینی و تاریخی اخلاقی به عمل در آوریم.<br />(همهیشه هم می گفتیم که این ملت چنین اند و چنان، درست همان وقتی که جدای از این ملت نبودیم .عیب گویی جمعی و بیزاری از مردم، آن هم از زبان همه ی مردم. خویشتن بیزاری عمومی و جمعی.)خیلی ها می گفتند مردم در اثر حاکمیت چنین شده اند و من باور نمی کردم.<br />اما حالا، بعد از این روزها باور می کنم که ما خوب بودیم. در این چند روز اخلاقی بودیم. مدنی بودیم. پس می توانیم همیشه خوب باشیم. و می دانم که آن ها مارا خوب نمی خواهند.<br />آن ها ما را گرگ هم می خواهند.آن ها مارا دروغ گو می خواهند. پشت هم انداز، آن ها مارا نامرد و بی معرفت و خود خواه می خواهند. آن ها خوب می دانند که جامعه ی بی اخلاق، جامعه ای که مردمانش دشمنان خاموش یک دیگرند، جامعه ای که همه منتظر فرصتند تا از هم انتقام بگیرند، جامعه ی دروغ گو، ریاورز و منافق، بهترین میدان و هم وارترین زمین برای مرکب خودکامه گی و استبداد بوده و هست. بی خود نیست که هر جا که استبداد هست، اخلاق نیست.<br />آن ها ، ما را چنین می خواهند که گرگ باشیم برای دریدن یک دیگر. آن ها ما را بی احترام می خواهند.<br />در این چند وقت ما محترم بودیم. باید محترم بمانیم. باید اخلاقی بمانیم . اتحاد تنها شایسته ی انسان های محترم است. شایسته ی انسان های اخلاقی. انسان های بی اخلاق نمی توانند کنار هم بمانند، نمی توانند با هم کار کنند نمی توانند هم بسته باشند. تفرقه هم زاد مردمان بی اخلاق است.<br />محترم می مانیم. این تلاشی مدنی است. تلاشی اخلاقی. شعار ما صداقت بود، بی زاری از دروغ و ریا بود و هست. باید راست گو بمانیم و دعوت به صداقت کنیم. اخلاقی بمانیم و دعوت به اخلاق کنیم. به سوی جنبشی اخلاقی. جنبشی که هر چه اخلاقی تر باشد، سیاسی تر است. </div>maeysamhttp://www.blogger.com/profile/01527013873391646401noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-6919998.post-75502328237328395362009-06-26T01:15:00.002+04:302009-06-26T01:32:42.965+04:30محمد علی شاه مخلوع<div align="right"><br /><strong>صاحب جمع</strong><br />ان شاءالله سلامت هستید. حقیقه جای شما خالی است. از آن شخص هم هنوز جواب نرسیده است.<br />از حال من بخاهید حال سگ. عجب اوضاعی برای من پیش آمده. دو ماه گرفتار درد پا بودم تازه چند روز است که دردپا رفع شده. از دیروز رماتیسم دارم. الان الکتریک داده و مشغول خوردن "سالیسیلاد" شده ام.<br />منتظرم که کار قسط چه شود. لن شاءالله تا پانزدهم ژولیه به اویان خواهم رفت که مشغول معالجه بشوم.<br />بیشتر از این حالت نوشتن ندارن. صحت و سلامت برای شما خواهانم.<br />25</div><div align="right">ژوئن</div><div align="right">1924</div><div align="right"> </div><div align="right"> </div><div align="right"><br />نقل از : </div><div align="right">محمد علی میرزا ولیعهد و محمد علی شاه مخلوع به کوشش ایرج افشار، نشر آبی</div>maeysamhttp://www.blogger.com/profile/01527013873391646401noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-6919998.post-6073292454342372412009-06-14T00:25:00.000+04:302009-06-14T00:28:28.503+04:30برای تاریخ نویس سال های بعد<div align="right">نیت کرده بودم از چند روز پیش که هر شب بنویسم. در باره ی انتخابات. فرصت نمی شد. حالا بعد از این مدت، چه می شود نوشت؟ چه طور می شود نوشت؟<br />سال های سال بعد تاریخ نویسی این روز ها را بار دیگر خواهد نوشت. لابد از زمام داری که روزگاری چه بزرگ بود. کسی را جرات نبود در مقابلش چیزی بگوید جز تعریف و تمجید. برایش شعار می دادند" مخالف هاشمی دشمن پیغمبر است". بعد ها یکی از جمع مدیرانش که او نیز زبان جز به مدحش نمی گشود، شروع کرد به گردن افرازی و درشت گویی. بخت یارش شد و بر جای گاه او تکیه زد و زمام ملک به دست گرفت. همه کار کرد. همه چیز گفت. همه جا رفت و همه ...<br />سال های سال بعد چیز هایی از این جنس برای تاریخ نویس جذاب خواهد بود. شرح فراز و فرود و عزت و ذلت اهالی قدرت. اما نمی دانم سال های سال بعد کسی چیزی از یاسی خواهد خواند که امروز در چشم و چهره و رفتار جوانانی بود که این همه امید کاشته بودند و جز باد نا امیدی درو نکردند؟<br />این همه شور و شوق را که می دیدم با خودم فکر می کردم، روزی این جوانان سبز پوش هم پشیمان می شوند و نا امید. مثل همان بلایی که سر امید ها و آرمان های ما آمد. وقتی روزنامه های توقیفی به سرعت و شدت زیاد شدند ، امید ما هم تحلیل رفت تا تیری که از پشت بر سر عزت ابراهیم نژاد نشست، تیر خلاص امید ما هم باشد. اما روزگار گذشت. دیگران آمدند تا بدانیم که نه. همه می میرند، اما امید و آرمانشان زنده می ماند . شاید تغییر رنگ و شکل دهد،شاید آن قدر نحیف و کم جان شود که به کما رود، اما زنده می ماند. مثل نسل ما که دوباره امیدش سبز شد.<br />فکر می کردم که این جوانان هم نا امید می شوند مثل ما و این وظیفه ی مااست که برایشان از تجربه ی نسلمان بگوییم. از پیشرفتی که هیچ وقت و هیچ جا یک شبه به دست نیامده. از صبری که لازم است، از امیدی که همیشه زنده است. فکر روز نا امیدی جوانان سبز بودم. اما این طور؟ به این زودی؟ این قدر مهیب؟<br />اصلا کسی به این حجم نا امیدی ، به این حس فراگیر خسران و شکست فکر می کند؟ تاریخ نویس سال های بعد این ها را چه طور خواهد نوشت؟</div>maeysamhttp://www.blogger.com/profile/01527013873391646401noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-6919998.post-4451350481475198262009-05-12T22:59:00.002+04:302009-05-12T23:29:18.203+04:30وقتی همه خواب بودیم<div align="right">"وقتی همه خواب بودیم" را دیدم. همین امشب.<br />کاری به نقد و تحلیل مخالفان و مدح و تجلیل موافقان ندارم. در باره اش باید مفصل تر نوشت. در باره ی زبان و بیان بیضایی. و البته کارگردان بی اراده ای که مجبور است با بازی گرانی فیلم بسازد که بازی گری نمی فهمند. من آن کارگردان بی اراده را درک می کنم. با آن اسم عجیب و غریب "نیمن نیستانی". اسمی که انگار برای روی جلد ساخته شده. درست مثل "بهرام بیضایی". بیضایی را هم می شود درک کرد.<br />اما اواسط فیلم صحنه ای دیدم که تا آخر فیلم درگیرش بودم. مردی با موی و ریش بلند که قلیان می کشید. فقط نیمی از صورتش پیدا بودو دوربین هم به سرعت از آن نیم چهره گذشت. می شناختمش.آخرین بار کجا دیدمش؟ تئاتر شهر بود. یادم آمد. همان جا بود که گفت از جلوی دوربین بیضایی رد شده. آخر فیلم هم دوباره پیدایش شد. این بار واضح تر. به نقش ول گردی حوالی سینمای سوخته. توی تیتراژ پایانی هم نامش بود. نریمان مصطفوی. دانش جوی زندانی. شنیدم که همین یکی دو روز اخیر آزاد شده. خوش حال شدم. نمی دانم هنوز همان موی و ریش بلند صورتش را پوشانده یا نه؟ تا مثل همان شب برایش بخوانم:<br />خورشید رخ مپوشان در ابر زلف یارا<br />چون شب سیه مگردان روز سپید مارا</div>maeysamhttp://www.blogger.com/profile/01527013873391646401noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-6919998.post-44560395216995845862009-04-28T23:32:00.001+04:302009-04-28T23:34:51.774+04:30دستی به پای کوبی آبی ها<div align="right"> </div><div align="right">" خدا رو شکر، به لطف خدا آقا امام زمان...خدا رو شکر.."<br />این جملات را امیر قلعه نوعی با داد و فریاد می گفت تا همه صدای قهرماتی استقلال را بشنوند. قهرمانی بر رفقای استقلالی مبارک است. اما چند نکته :<br />یکم : استقلال جام را برد، اما به لطف جوان مردی فولاد اهواز. استقلال مدیون فوتبال پاک است. فوتبالی که بسیار به آن بده کار است. قبل از هر بازی شروع می شد. اول اخبار تماس با این بازی کن و آن دروازه بان. بعد آقای سرپرست تکذیب می کرد. بعد معلوم می شد سه روز پیش مشغول صرف فالوده بوده اند. شایعات دور و بر اسلقلال زیاد بود و هست. شایعاتی که پیوندشان با واقعیت چندان بعید نیست. از جواد زرینچه بپرسید.<br />دوم : استقلال جام را برد، اما خیلی چیز ها را باخت. استقلال بزرگی را باخت. استقلال قهرمان است، اما نه قهرمانی بزرگ. تیمی که پیش کسوتانش از قهرمان شدنش شاکی باشند، دیگر بزرگ نیست. تیمی که در جنگ فهرمانی، متهم به تبانی شود، دیگر بزرگ نیست. تیمی که کاپیتان های پیش کسوتش این چنین به بحرانش می کشند ، آن هم در آستانه ی قهرمانی، دیگر بزرگ نیست. تیمی که کاپیتان ها و بزرگانش ، کوچک وحقیر باشند، دیگر بزرگ نیست. اختلاف در تیم های بزرگ، آن هم در آستانه ی قهدمانی، برای چند هفته فراموش می شود تا آرامش تیم از هم نپاشد. درست برعکس آن چه در استقلال اتفاق افتاد. حیف است برای تیمی با این همه شر و شور. حیف است برای تیمی با این همه تماشاچی. حیف است برای تیمی که بزرگ بود. حیف است که دست و پا بسته ی کوتوله ها باشد.<br />سوم : استقلال جام را برد، اما همراه این قهرمانی عباراتی نغز در فوتبال ایران جاودانه ماند. تمام این عبارات هم دور و بر امیر خان قلعه نوعی. هم او که پیش از این "کل یوم" را جاودانه کرده بود. حالا عباراتی نو به گوش می رسند. عباراتی که همیشه خواهیم شنید. عباراتی دست مایه ی شعار های جدید : گروه بان قندلی، گنده باقالی و ...<br />چهارم : استقلال جام را برد، اما به سبک پرسپولیس در اولین دوره ی لیگ برتر. استقلالی ها حال و هوای ذوب آهن را درک می کنند: نا امیدی و پوچی و خسته گی و سوخته گی. استقلالی ها خوب درک می کنند. همین حال و هوا را تجربه کرده اند و قتی مثل ذوب آهن، درست در آخرین روز جام را از دست دادند تا افتخار تاریخی پرسپولیس باشد.</div>maeysamhttp://www.blogger.com/profile/01527013873391646401noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-6919998.post-81224472965334675572009-04-25T22:20:00.006+04:302009-04-25T22:40:30.514+04:30جیغ و داد<div align="right"><br /><br /><br />کسی نمی داند در باره ی دولت رئیس جمهور به چه زبانی باید نوشت. به زبان مرثیه ؟ یا زبان مضحکه؟ و یا زبانی شکسته و الکن برای نوشتن از ترس و واقعه ای هول ناک؟ و یا هیچ کدام این ها و در عین حال معجونی از همه ی این ها. و البته با آهنگی نا موزون و خارج از هر قاعده. شایسته ی تمام تناقض های تاریخ ج.ا که آقای دکتر به حق عصاره ی همه ی این تناقض ها است. آن هم در نهایت غلظت.<br />نمونه ای از این زبان و یا یکی از بهترین نمومه ها، بیانیه ی محمد مایلی کهن است. هر دو بیانیه.<br />این دو متن را بگذارید کنار نامه ها وسخن رانی های آقای رئیس تا روشن شود که بی خود نگفته اند " همه چیزمان باید به همه چیزمان بیاید".<br /><br />همان جوزده گی و شتاب زده گی و پرخاش گری. و البته همان توهمی که یکی را وا می دارد مقابل دنیای ظالم و روابط ناعادلانه بایستد و دیگری برای بی عدالتی فوتبال ایرانی داد و فریاد کند. هر دو هم تا به قدزت می رسند، شروع می کنند یه گفتن و نوشتن. بی معطلی. هر دو هم در جای گاهی بالا تر و فرا تر. و البته تکیه زده بر حق مطلق . بی هیچ امکان و گمان خطایی و اشتباهی . یکی خود را در احاطه ی حاله ی نور می بیند و دیگری مربی شدنش را از قدرت الاهی می داند، با وجود کارنامه ای که هیچ جای دفاعی ندارد : "قربون برم خدا رو". همین جای گاه، به آن ها حق می دهد و جراتشان می دهد که بی هیچ واهمه ای هر چه می خواهند و هر جور که می خواهند بگویند و بنویسند. یکی برای همه ی دنیا و دیگری برای همه ی فوتبال. و البته با یک ادبیات. جای گاه این دو و مخاطبان و عرصه ی قدرت این دو متفاوت است. یکی رئیس یک دولت و ملت است و دیگری فقط یک مربی. اما ادبیات هر دو یکی است. ادبیات حاجی مایلی که یک شبه از آسمان به زمینش انداخت، همان ادبیات جناب رئیس است که هنوز در آسمان ها راه می رود. نه این که ادبیات حاجی را نسبت به فضای فوتبال و زبان کل یوم اهالی فوتبال، با ادبیات آقای دکتر در فضای دیپلماتیک مقایسه کنیم. اصلن کلمه ها یک جنس اند. حالا در هر فضایی. خود کلمه ی " بیانیه دون" با کلمه ی "گنده باقالی" و "گروه بان قندلی" تفاوتی ندارد. هر دو از یک جنس اند. هر دو از یک خانواده. مشت نمونه ی خروار.<br />حاجی مایلی بهترین مربی بود برای این فدراسیون و این دولت. وصله ای در نهایت هماهنگی .<br />اما یک تفاوت بزرگ هست و آن هم در نتیجه ی کار. حاجی را با اولین واکنش ها کنار می زنند، اما برای پایان دیگری چه کار می شود کرد؟<br />به هر حال از این اتفاقات اخیر راضی ام. به دلایلی. حاجی چیز هایی گفت که باید گفته می شد. آقای کل یوم هر کاری می خواست می کرد. دور و بری های گروه بان هم بی شباهت به باقالی هایی نیستند که گنده شده اند. دچار توهم شده بود. سر و صدای زد و بند و تبانی هم از حد شایعه بلند تر شده. از گفتن این حرف ها راضی ام. از آن طرف این حرف ها حاجی را هم به حاشیه برد. به قاعده ی این فوتبال، دو سه سالی از دست حاجی راحتیم. صعود به جام جهانی یا افتادن از گروه هم چندان تفاوتی به حال این فوتبال مریض ندارد که به قطبی امیدی داشته باشم. فوتبال ما زمین گیر شده. نشانه هایش نتایج تیم ملی و تیم های باشگاهی. یکی از یکی مزخرف تر. فوتبال بی مایه. بی حرکت. خسته کننده و بیات شده. راکد. مثل همه چیز. مثل بازار، سینما، کتاب، دانشگاه، .... همه چیز مثل همه چیز. </div>maeysamhttp://www.blogger.com/profile/01527013873391646401noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-6919998.post-6616699665104949972009-02-16T02:09:00.001+03:302009-02-16T02:10:56.546+03:30فارسی را پاس داریم<div align="right">بسم الله الرحمن الرحیم<br />معروض می دارد مرقومه ها رسید از فقر ثلث مطلع اولی خیلی مهم انشاءالله بقدر مقدور اهتمام میشود اگرچه فقره دوم با فقره اول قهرا حاصل لکن داعی گمان میکنم که نمی شود تا خدا چه خواهد نمی دانم مجلس فردا راضی خواهد کرد برفتن شما.<br />خیلی ناخوب است اگر طوری میشد که میرفتید بسیار خوب بود امیدوارم حال شما خوب شود.<br /><strong>الاحقر فضل الله نوری<br /></strong><br /><br />فضل الله نوری، رسائل، اعلامیه ها، مکتوبات،.. و روزنامه ی شیخ شهید فضل الله نوری، موسسه ی خدمات فرهنگی رسا، ص 185</div>maeysamhttp://www.blogger.com/profile/01527013873391646401noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-6919998.post-62107482954244431262009-01-23T15:25:00.000+03:302009-01-23T15:26:09.817+03:30فاتحه مع الصلوات بلند<div align="right">دایی احمد بزرگ خاندان ما بود. دایی پدرم. تا دو ماه پیش هم سالم بود و سر حال. نه این که به هفتاد و هشت ساله ها نرفته باشد، اما درد و مرض خاصی نداشت که زمین گیرش کند. نیمی از سال یا شمال بود یا کنج خانه و نیم دیگر اروپا بود برای دیدار اولادش که هرسه غریب بودند و ساکن غربت غرب. تا دو ماه پیش که بعد از عروسی پیمان(پسر عمه ی من) ، دردی پیچید توی دلش تا سرطانی غریب معده اش را از تنش بیرون کند و بعد از دو ماه درد و رنج، پیمانه اش پر شود و نامش به همراه فاتحه ای صلواتی توی بلندگوهای بهشت زهرا بپیچد.<br />از میان اولادش فقط یکی از پسر ها اجازه ی ورود به خاک ایران داشت و فقط همان یکی دنباله ی جنازه اش را گرفته بود. سال های سال، درست از تصرف سفارت خانه ای که بعد ها لانه ی جاسوسی شد، ساکن فرنگ بود. به رسم اهالی فرنگ هم در مراسم پدرش سخن رانی کرد. هم مراسم ختم و هم شب هفت. برای ما کمی غریب بود. برای شب هفت هم دفتر چه ی یادبودی گذاشته بود تا همه امضایش کنند. این هم غریب بود. توی سخن رانی شب هفت از علاقه ی پدرش به شعر و ادبیات فارسی گفت و این که پدرش در طول سالیان مجموعه ای فراهم کرده، گل چینی از گل چین های شعرای بزرگ. جزوه ای چهل و دو صفحه ای که کپی کرده بودند و به همه اهدا کردند تا یادگاری باشد از مرحوم پدرش.<br />حالا که این ها را می نویسم این جزوه روبه روی من است. با خط دایی احمد مرحوم. که بسیار دوستش داشتم و هر وقت که مرا می دید از خاطره ای برایم می گفت که نشان از علاقه ی مرحوم مادر بزرگم بود به اولین نوه ی پسری اش که من باشم. همه دوستش داشتند. هر صفحه شماره خومرده و هر خط هم شماره ای دارد. اول دفتر هم فهرستی هست که هر بیتی را با شماره ی خط و شماره ی صفحه نشان می دهد و توضیحی کوتاه درباره ی مضمون بیت و نام شاعر. آخر دفتر هم نوشته است" با عنایت خدای بزرگ گل چینی از گل چین های بزرگ(788) بیت از شعرای بزرگ جمع آوری و به عاشقان ذوق تقدیم گردید".<br />حالا ابیاتی از این دفتر که دست همه ی فامیل بزرگ ما خوانده می شود. عبارات را به همان املا و رسم خط دفتر می نویسم.<br />فلک پیر بزم ما برچید<br />بزم برچیده را چه خواهی کرد<br />موی گیرم سیه کنی به خزاب<br />تاری دیده را چه خواهی کرد<br />تاری دیده به شود به دوا<br />قد خامیده را چه خواهی کرد<br />قدخامیده راست شد به عصا<br />... خوابیده را چه خواهی کرد<br /><br /><br /> </div>maeysamhttp://www.blogger.com/profile/01527013873391646401noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-6919998.post-61323907348901717242009-01-09T23:30:00.001+03:302009-01-09T23:33:30.775+03:30ما وفرنگان<div align="right">نمی دانم از کی دوتایی ایرانی و فرنگی این قدر برجسته شد. از دوره ی صفویان یا زمان قاجار. به هر حال جذابیت فرنگ در دوره ی قاجار چشم گیر است. و البته برتری جویی و اعتماد به نفس و فخر فروشی تاریخی ما که چه بوده ایم و چه نبوده ایم و ما بودیم که از پادشهان باج گرفتیم و تمدن چند هزار ساله بوده ایم و کوروش و داریوش داشته ایم و از همه مهم تر این که به دین خاتم انبیاء مشرف شده ایم و در این میان پیرو اشرف مذاهب، یعنی مذهب شیعی هستیم. بعد ها کم کم این روحیه ی افراطی آن قدر عقب نشینی می کند تا از آن سوی بام جایی بیفتد که از مغز سر تا نوک پایش غربی شود.<br />نمونه ای از این برخورد را از "سرگذشت حاجی بابای اصفهانی" نوشته ی جذاب جیمزموریه و ترجمه ی شیوای میرزا حبیب اصفهانی می نویسم. "سرگذشت حاجی بابای اصفهانی" از بهترین کتاب هایی است که خوانده ام. اگر عمر و فرصتی بود در باره اش خواهم نوشت. "سرگذشت حاجی بابای اصفهانی" را نشر مرکز به تصحیح و با مقدمه ی خواندنی جعفر مدرس صادقی، منتشر کرده است. به خواندنش بسیار می ارزد.<br />داستان حاجی بابا در زمان سلطنت فتح علی شاه می گذرد. پزشکی فرنگی به ایران آمده و کسب و کار حکیمی سنتی را تهدید می کند. حکیم بر آن شده تا به هر وسیله ای میدان را از فرنگی بگیرد. در این میان فرنگان را در مقابل ایرانیان برای حاجی بابا شرح می دهد:<br /><br />میرزا احمق گفت " قاعده ی کلیه در این باب این است که رفتار و کردار فرنگان طابق النعل بالنعل، با رفتار و کردار ما مخالف است. من بعضی را می گویم، تو پاره ای را برآن حمل و قیاس کن: فرنگان به جای این که موی سر را بتراشند و ریش را بگذارند، موی سر را می گذارند و ریش را می تراشند، این است که در چانه مو ندارند و سرشان چنان از مو انبوه است که گویا نذر کرده اند دست به او نزنند، فرنگان بر روی چوب می نشینند و ما بر روی زمین می نشینیم، فرنگان با کارد و چنگال غذا می خورند و ما با دست و پنجه می خوریم. آنان همیشه متحرکند و ما همیشه ساکنیم، آنان لباس تنگ می پوشند و ما لباس فراخ می پوشیم، آنان از چپ به راست می نویسند و ما از راست به چپ می نویسیم، آنان نماز نمی کنند و ما روزی پنج وقت نماز می گزاریم، در ما اختیار با مردان است و در ایشان اختیار با زنان، زنان ما به راست سوار اسب می شوند، زنان آنان یک وری، ما نشسته قضای حاجت می کنیم، ایشان ایستاده می کنند، ایشان شراب را حلال می دانند و کم می خورند و ما حرام می دانیم و بسیار می خوریم. اما آن چه مسلم است و جای انکار نیست، این است که فرنگان نجس ترین و کثیف ترین اهل روی زمین اند، همه چیز را حلال می دانند و همه جور حیوان را می خورند، بی آن که دلشان بر هم خورد، مرده را با دست تشریح می کنند، بی آن که بعد از آن غسل میت به جای آرند. نه غسل جنابت دارند و نه تیمم بدل از غسل"</div>maeysamhttp://www.blogger.com/profile/01527013873391646401noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-6919998.post-49496012698656201742008-12-25T02:33:00.005+03:302008-12-25T02:44:49.107+03:30جان امام زمان و هم آوایی با کریس دی برگ<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEij6q4geZrZyxRhT_7NMSUscXvSEuQK5nY_adG8Nhe3phbXZ5WsUmBYZaaY4YErTIz0goPOnjHuhqSZkGrdgRN6N9g1ZmbQiIVTcE9tR1KmY0uTl7FU-uWcEUyt7lrSu5uopqXv/s1600-h/الهام.jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5283497731252369218" style="DISPLAY: block; MARGIN: 0px auto 10px; WIDTH: 147px; CURSOR: hand; HEIGHT: 98px; TEXT-ALIGN: center" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEij6q4geZrZyxRhT_7NMSUscXvSEuQK5nY_adG8Nhe3phbXZ5WsUmBYZaaY4YErTIz0goPOnjHuhqSZkGrdgRN6N9g1ZmbQiIVTcE9tR1KmY0uTl7FU-uWcEUyt7lrSu5uopqXv/s320/%D8%A7%D9%84%D9%87%D8%A7%D9%85.jpg" border="0" /></a><br /><br /><div align="right"><strong>یکم</strong>: توجه رئیس جمهور به امام زمان، در تمام تاریخ ج.ا.ا بی سابقه است. در این سی سالی که گذشت تنها رئیس جمهور است که این چنین دولت خود را به نام امام غایب پیوند زده و سیاستش را در جهت ظهور او برنامه ریزی می کند. تنها مقام بلند پایه ای که در تمامی سخن رانی هایش از امام غایب نام می برد، سخنش را با نام او آغاز می کند، برای تعجیل فرجش دعا می کند و آرزو می کند که در جنگ های ظهور در رکاب امام غایب و کنار او شهید شود.<br />... و المستشهدین بین یدیه...<br />در حالت آرمانی، دولت رئیس جمهور، زمینه ساز و طلیعه دار ظهور امام خواهد بود. در چنین دولتی، سخنان جدید جناب سخن گو جالب است و جذاب. آن جا که می گوید: حفظ حکومت از جان امام زمان مهم تر است.<br />در اندیشه ی شیعی، امام، تنها امام نیست. امامت و جانشینی پیامبر تنها شانی از شئون امام است. در نگاه شیعی امام واسطه ی فیض وجود است. یعنی فیض وجود از طریق امام است که جاری می شود. در این جهان بینی، وجود شکلی هرمی دارد. هرمی که راس آن باری تعالی قرار دارد و در قاعده ی آن همه ی موجودات. جایگاه امام دقیقا بعد از رتبه ی خداوند است. در چنین هرمی اگر امام نباشد، اساسا سایر موجودات وجود ندارند. به خاطر وجود امام است که سایر موجودات" وجود" دارند. این جایگاه "حجت" است در اندیشه ی شیعی. و در این معنی روایات بسیاراست. چندان که اگر "حجت" نباشد زمین اهلش را خواهد بلعید. سخن معروف متکلم بزرگ و یا به عبارتی پدر کلام شیعی، خواجه نصیرالدین طوسی، ناظر به همین معنی است. آن جا که می گوید:<br />بیمنه رزق الورا و ببقائه بقیت الدنیا و بوجوده ثبتت الارض و السماء و غیبته منا...<br />اگر مردمان روزی می خورند، به یمن وجود او است. و به واسطه ی بقای او است که دنیا باقی است و از بین نمی رود و به وجود اوست که آسمان و زمین بر جای خود ثابت مانده اند و الا آسمان و زمین در هم می پیچید و خلقت نا بود می شد و دوباره راهی دیار عدم می شد و البته غیبت و پنهانی او به دلیل ما و گناهان ما است و ...<br />پیش تر ها بنیان گذار ج.ا.ا در سخنانی بی پرده گفته بود که حفظ نظام از نماز هم واجب تر است و با این جمله اهمیت حفظ نظام را حتی در برابر اوجب واجبات نشان داده بود. اما سخنان جناب سخن گو اصلا عجیب است. با نگاه و اندیشه ی شیعی، وقتی می گوید حفظ نظام از جان امام زمان هم مهم تر است، یعنی برای بقای نظام نه تنها می توان نماز یا سایر احکام را هم تعطیل کرد، بل که حتا می شود از جان امام زمان هم مایه گذاشت، حتا می شود جان امام زمان را هم گرفت، یعنی می شود تمام وجود را هم نابود کرد، تمام مخلوقات را از بین برد، آسمان و زمین را به هم ریخت، تمام خلقت خداوند را نابود کرد تا نظام کنونی کشور ایران حفظ شود. اگر حفظ نظام ایجاب کند، جهان را می توان نابود کرد، آسمان و زمین را از جا کند، کوه ها را از هم پاشید، دریا ها را خشک کرد، خورشید را منفجر کرد و ستاره ها را خاموش کرد. برای حفظ نظام می شود دنیا را به آخر رساند. می شود قیامت کرد.<br />البته جناب سخن گو هیچ یک از این ها را نگفته بود. او فقط همان یک جمله را گفته بود و البته من هم نمی دانم که چه طور قادر به انجام نتایج منطقی شیعی همان یک جمله اش خواهد بود. و البته اصلا نمی دانم که به این نتایجی که از اعتقاد شیعی به امامت بر می آید، فکر کرده بود یا نه.<br /><br /><strong>دوم</strong>: می گویند و راست می گویند که ریا خصلت جمعی ما است. پر رنگی ریا در جامعه ی ما را همه ی خارجی هایی که جامعه ی ما را دیده اند، نشان داده اند. کنت دو گوبینیو، شرق شناس و سفیر فرانسه در زمان سلطنت ناصرالدین شاه قاجار، معتقد است که ریا اصلا ربطی به حکومت قاجار یا تاریخ اسلامی هم ندارد. او ریشه ی ریا را تا دوران پیش از اسلام و دوره ی اقتدار موبدان دین بهی جست و جو می کند. هر جا را که نگاه می کنی و هر که را که ببینی، ریا را می بینی. چیزی می گوییم و به چیز دیگری فکر می کنیم. جوری نشان می دهیم و طور دیگری زندگی می کنیم.<br />نمونه اش همین امروز عصر که حوالی یک ربع به پنج بود که رفیق شفیق ما از بلیط کنسرت آریان گفت برای ساعت پنج و نیم. از بخت و اقبال ما ، جایی بودیم حوالی میدان فاطمی و در ساعت شلوغ شهر نزدیک بودیم به تالار وزارت کشور. دو تا بلیط داشت و دو تایی رفتیم. کنسرت ویزه ی هواداران بود وبلیطش فقط از طریق هواداران فروش رفته بود. برای همین نه تبلیغی داشتند و نه اعلان عمومی. اولین بار بود که کنسرت آریان(آرین؟) را می دیدم. کنسرت با کلیپ کریس دی برگ شروع شد. هنوز هم نمی دانم که چه طور چنین کنسرتی در ج.ا.ا جرا می شود. کنسرت را که می دیدم و شور و رقص نشسته ی جمعیت را تماشا می کردم و بیشتر از روی سن حواسم به جمعیت بود، به ریا فکر می کردم. به قول سال های نه چندان دور به نهادینه شدن ریا. کنسرت با مجوز رسمی وزارت ارشاد ج.ا.ا. برگزار شده بود. آن هم وزارت جناب صفار هرندی. آن وقت فکر می کردم صدا و سیمای همین نظام، این کنسرت که هیچ، نی و تنبک را هم نمایش نمی دهد. نظام ، همان نظام است، اما از آن چه اجرا می شود تا آن چه نشان داده می شود تفاوت از دامن پر چین دخترکان است تا چین و چروک سیمای پیره زنان. همین ها است که از جان امام زمان هم مهم تر است.</div>maeysamhttp://www.blogger.com/profile/01527013873391646401noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-6919998.post-15869013600061920032008-12-05T04:00:00.003+03:302008-12-06T01:43:29.572+03:30آنان که خاطره می سازند<div align="right"><a href="http://nikayeen.blogfa.com/">رفیق شفیق ما</a> جایی به درستی نوشته بود که شیخ ( لقب اعطایی همین رفیق شفیق به ما) دنبال خاطره سازی است. انگار که بنگاهی هست که خاطره تولید می کند و من هم مدیریتش می کنم. البته من خاطرات را دوست دارم. زمان خامی که ادای این و آن را در می آوردم، اکثرا خاطره گفتنشان را تقلید می کردم، که سرآمدشان هم پدربزرگم بود – روحش شاد- . پدربزرگم که بچگی ها "بابا اسدالله" صدایش می کردیم و ما که بزرگ تر می شدیم و او که پیر تر و پیر تر می شد " بابا اسدالله" تبدیل شده بود به " حاج آقا"، خیلی خوب خاطره می گفت. و خاطراتش هم همیشه دور و بر کله پاچه ای، آب گوشتی یا حداقل نان سنگکی می گذشت. اصلا خیابان های تهران ( بخوانید تهران قدیم) را بیشتر به کله پزی ها و چلوکبابی هایش می شناخت تا به نام خیابان. پسر عمه ام راست می گفت که آدم سعادت مندی بود. آخر به هر چه می خواست و آرزو می کرد، رسید و بعد با زندگی و زندگان خداحافظی کرد و درست جلوی چشم من و همین پسر عمه ام نفس های آخر را کشید و تمام کرد. تمام لذت زندگیش خوردن بود و تا می توانست، به بهترین شکل از زندگی لذت برد. به قول خودش :"زهی سعادت". و چه سعادتی بالا تر از این که به هر چه می خواهی برسی؟<br />بابا اسدالله، خیلی خوب خاطره می گفت. من هم اساس خاطره گفتن را از او آموختم و به شیوه ی او خاطره می گفتم.( روزی اگر رشته ی خاطره گویی و خاطره سازی به رشته های میان رشته ای اضافه شد، متدش را مدون می کنم). از شوق و ذوق بابا اسدالله به خوردن هم خاطرات بسیاری گفته ام. یعنی این جور خاطرات را دوست دارم. همین جور خاطرات ملایم و آرام را. خاطراتی که آخرش از اول معلوم است، بر عکس خاطرات اکشن دوران سربازی و جنگ و گریز و دعوا، هیجانی ندارند، اما جذاب اند. شیرین اند.<br />وقتی خاطره می گویی، و قتی به خاطره عادت می کنی، وقتی همه چیز را مثل خاطره مرور می کنی، زمان را گم می کنی. این روزها به همین فکر می کردم که خاطره خودش را از زمان جدا می کند. وقتی می گویم خاطره منظورم اتفاقی نیست که زمانی رخ داده. منظورم اتفاقی است که خاطره می شود. اتفاقی که به شیوه ی خاطرات تعریف می شود. اتفاق به خودی خود جذاب نیست، اما خاطره گو، آن اتفاق را جذاب می کند با همه ی تکنیک های خاطره گویی. از زیر و بم صدا بگیر تا تاکید کردن بر نکته ای یا بزرگ کردن حالتی و ....<br />خاطره از اتفاقی که زمانی ، جایی افتاده فاصله می گیرد و به قصه ها شبیه می شود. حالا ذهنی که مدام پی خاطره می گردد، همه ی اتفاقات را مثل خاطرات مرور می کند، زمان را گم می کند. مثل من. زمان را گم کرده ام. زمان گذشته را گم کرده ام. خاطراتش به یادم مانده اند، با تمام جزئیات. اما این که چه زمانی؟ یادم نیست. اصلا حافظه ام زیاد نسبت به زمان حساسیتی ندارد. درست بر عکس ذهن تاریخی که برایش زمان واقعه مهم است. شاید یک ذهن تاریخی هم زمانی نق بزند که خاطره ندارد. هر چه باشد تاریخ و خاطره، روزی محو می شوند. تاریخ و خاطره، خاک می خورند و خاک ، تاریخ و خاطره می خورد. </div>maeysamhttp://www.blogger.com/profile/01527013873391646401noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-6919998.post-8952354188259085802008-10-28T23:44:00.003+03:302008-10-28T23:51:04.239+03:30در آداب شراب خوردن یا با چنین اخلاف فرزانه ای چه انتظاری از اسلاف<div align="right">خواجه نصیرالدین طوسی را، حکیم قدوسی گفته اند. هم چنین استادالبشر و عقل حادی عشر. در مقام علمی و فلسفی و کلامی او تردیدی نیست. نزد عالملن شیعه مقامی رفیع دارد. علامه ی حلی- که نقل است چندین و چند بار به دیدار امام غائب نائل شده- در باره ی او می نویسد:<br />خواجه نصیرالدین طوسی افضل عصر ما بود و از علوم عقیله و نقلیه مصنفات بسیار داشت، او اشرف کسانی است که ما آنها را درک کردهایم، خدا نورانی کند ضریح او را و خدای روح او را مقدس کناد.<br />حکیم قدوسی را در کاظمین و زیر پای امام هفتم به خاک سپرده اند. بخشی از "اخلاق ناصری" او را به یاد دارم که در کتاب فارسی دبیرستان می خواندیم. کتابی در اخلاق و به زبان فارسی . حالا بخشی دیگر از همین کتاب (تصحیح مجتبی مینوی) :<br />چون در مجلس شراب شود به نزديك افضل ابناي جنس خود نشيند، واز آنكه پهلوي كسي نشيند كه به سفاهت موسوم بود احتراز كند، و به حكايان ظريف و اشعار مليح كه با وقت و حال مناسب باشد مجلس خوش دارد، و از ترش روئي و قبض تجنب نمايد.<br />و اگر از جماعت به سال يا رتبت كمتر بود به استماع مشغول باشد، و اگر مطرب بود در حكايت خوض(1) نكند، و بايد كه سخن بر نديم قطع نكند، و در همه احوال اقبال بر مهتر اهل مجلس كند و استماع سخن او را باشد بي آنكه به ديگران بي التفاتي كند.<br />و بايد كه به هيچ حال چندان مقام نكند كه مست گردد، كه در دين و دنيا هيچ چيز با مضرت تر از مستي نبود، چنانكه هيچ فضيلت و شرف زيادت از خزدمندي و هشياري نباشد، پس اگر ضعيفْ شراب(2) بود اندك خورد يا ممزوج كند يا از مجلس سبك تر برخيزد، و اگر پيش از آنكه به مقام احتياط رسد حريفان مست شوند جهد كند تا از ميان ايشان بيرون آيد، يا حيلت كند كه مست از ميان جماعت بيرون شود، و در حديث مستان خوض نكند، و به توسط ايشان مشغول نشود(3) مگر كه بخصومت انجامد آنگاه ايشان را از يكديگر باز دارد، و اگر بر شراب خوردن قادر بود التماس زيادت برآنچه دور مي گردد نكند، و اصحاب را بدان تكليف نفرمايد، و اگر يكي از ندما از شراب خوردن عاجز شود بر او عنف نكند(4)، و اگر غثيان(5) غلبه كند در ميان مجلس آن را مدافعت كند بر وجهي كه اصحاب وقوف نيابند، يا در حال بيرون آيد، و چون قي كند با مجلس معاودت ننمايد.<br /><br />و میوه و ریحان از پیش یاران برندارد(6)، و نقل بسیار نخورد، وهریکی را از حریفان به تحیتی که لایق او بود مخصوص می گرداند، و باید به انفراد سبب انس و سلوت(7) و نشاط اهل مجلس مشود، چه این معنی مستدعی(8) قلت وقع(9) بود، و از مجلس بسیار برنخیزد، و اگر صاحب جمالی حاضر بود در او بسیار نظر نکند و اگرچه با او گستاخ باشد، و با او سخن بسیار نگوید، و از ارباب ملاهی(10) التماس لحنی که طبع او بدان مایل بود نکند، و چون به حدی برسد که داند برخیزد، و جهد کند تا با مقام معهود خود شود، و اگر نتواند به موضعی شود که از مجلس دور بود و آنجا بخسپد.<br /><br />و تا تواند در مجلس ملوک، یا کسانی که از اکفای(11) او نباشند، یا کسانی که از ایشان مباسطتی(12) نیفتاده باشد، حاضر نشود، و اگر ضرورت افتد زود بیرون آید، و البته به مجلس سفها نرود، و اگر وقتی از مستی خائف باشد و ندما اقتراح(13) اقامت کنند شاید که به تساکر(14) یا به حیلتی دیگر از مجلس بیرون آید.<br /><br /><br />1: خوض: در آمدن به آب، فرو رفتن در آب. اینجا به معنی اصرار<br />2: ضعیف شراب باید همان آب مست خودمان باشد، آن که به اندک شرابی مست شود<br />3: توسط کردن: میانجی گری کردن<br />4:عنف: درشتی و سختی، ضد رفق و مدارا<br />5:غثیان: شوریدن دل، تهوع<br />6: همان مزه خوری باید باشد که مستحق....<br />7:سلوت(بر وزن منقل!): بی غمی، خرسندی<br />8: مستدعی: موجب<br />9: قلت وقع: نقصان اعتبار و کم شدن قدر و منزلت<br />10:ملاهی: آلات لهو و لعب/ ارباب ملاهی: نوازندگان<br />11: اکفا: جمع کفو به معنی همسرو هم جنس، مردمان همتا و قرین<br />12:مباسطت: با کسی فراخی ورزیدن و این عبارت از دوستی است( عین متن لغت نامه دهخدا! خدا عاقبت دوستان ما را به خیر کناد)<br />13: اقتراح: در خواستن، طلبیدن<br />14: تساکر: خود را به مستی زدن </div>maeysamhttp://www.blogger.com/profile/01527013873391646401noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-6919998.post-12402297178378584912008-10-24T04:02:00.003+03:302008-10-25T21:52:36.844+03:30در جدایی بی خداحافظی<div align="right">گاهی وقت ها آدم مجبور است به جدایی، آن هم بی هیچ خداحافظی. بدون آن که آن آخرین تصویر را بسازی. تصویری که می دانی آخرین تصویر است. نگاهی که می دانی آخرین نگاه است . حرفی که می زنی جوری می گویی که شایسته ی آخرین کلام باشد و جوری می شنوی که هیچ زیر و بمی را از دست ندهی. آخرین جرعه ی این جام تهی را نگاه می کنی، بو می کشی و جام را برای آخرین بار بالا می بری و به سلامتی، تمام.<br />اما گاهی وقت ها برای این تصویر سازی رمانتیک، هیچ فرصتی نیست. مثل وقتی که مرگ یک باره می رسد. یا مثل این چند روز پیش من که رفته بودم دکتر برای این میکروب(ویروس؟) عجیبی که به جانم افتاده بود و از سینه و شکمم بیرون زده بود و دکتر آزمایش نوشته بود، مفصل. جواب آزمایش را که دادم دست دکتر ، بدون این که نگاهم کند شروع کرد به صدور دستورات غذایی که چیپس نمی خوری، فست فود نمی خوری، جگر نمی خوری، کله پاچه نمی خوری.... حالا سیب زمینی و چیپس و فست فود به درک، اما جدایی از کله پاچه و دل و جگر، لذیذترین غذا ها و محبوب ترین لذت های من، بدون آن که یک بار بنشینی و برای آخرین بار آب گوشت مغزت را سفارش بدهی. بدون آن که صبر کنی تا آب گوشتت تمام شود و بعد سفارش بناگوش بدهی. مبادا که حین خوردن ترید، بناگوشت سرد شود و از دهن بیفتد. هر چه باشد برای بار آخر، هیچ نکته ای را نباید فراموش کرد. بعد هم آخرین زبان و بعد آخرین چشم ها. پاچه را می گذاری که آخر از همه سفارش دهی. هر چه باشد بناگوش و چشم و زبان واجب ترند. تازه گیرم که آن قدر خورده باشی که جای چیزی نباشد، چه بهتر که آن پاچه باشد. می گویند پاچه از هم کمتر چربی دارد و حتی آدمی با چربی من هم می تواند گاه گاهی پاچه ای بزند. ولی چه سود که فرصت هیچ کدام از این ها پیش نیامد و حسرت آخرین کله پاچه به دلم ماند که ماند.<br /><br />حالا این حسرت به دلم مانده بود و برای این که زود تر این چربی لعنتی آب شود و درهای بهشت را دوباره باز کنم، شروع کرده ام به پیاده روی. آن هم مسیر های طولانی. شمردم. سر راهم هفت طباخی بود. همه هم باز و پر از مشتری. تا خودم برسم و چشمم ببیند، بویش رسیده بود و شامه حسرت خورده بود. آن جا که می شد می رفتم آن طرف خیابان تا از روبرو ببینم و با فاصله. دیدن تصویری که توی پنجره ها قاب شده، راحت تر بود تا گذشتن از مقابل و سیر کردن همه ی جزییات. چه می شود کرد، فعلا همین قسمت ما است.<br />جزای آن که نکردیم شکر روز وصال<br />شب فراق نخفتیم لاجرم زخیال<br />تودر کنار فراتی چه دانی این معنی<br />به راه بادیه دانند قدر آب زلال</div><div align="right">اگرامید نصیحت کنان من این است</div><div align="right">که دل زدوست برآرم ،تصوری است محال</div><div align="right">به ناله کار میسر نمی شود سعدی</div><div align="right">ولیک ناله ی بی چارگان خوش است، بنال</div><div align="right"> </div>maeysamhttp://www.blogger.com/profile/01527013873391646401noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-6919998.post-56184742287114855182008-10-03T22:51:00.003+03:302008-10-04T23:03:30.704+03:30به بهانه ی اخراجی ها<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgruMm__8dvQHExA0SU6C4nbn6lCpT7LV81FtV5odr_imLf60xiyZQF_0YdMwDY1yOI8wINV0-HWP-Km0qbz-U5uIkJvkJENVE-m0Fw4kvTAwNCXP2MKbPVBLL6uaiMje0pQxDy/s1600-h/10_8511230001_L600.jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5253011994405648194" style="DISPLAY: block; MARGIN: 0px auto 10px; CURSOR: hand; TEXT-ALIGN: center" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgruMm__8dvQHExA0SU6C4nbn6lCpT7LV81FtV5odr_imLf60xiyZQF_0YdMwDY1yOI8wINV0-HWP-Km0qbz-U5uIkJvkJENVE-m0Fw4kvTAwNCXP2MKbPVBLL6uaiMje0pQxDy/s320/10_8511230001_L600.jpg" border="0" /></a><br /><div align="right">چهار شنبه بود. شنبه که می رسید قرار بود دکتر سروش سخنرانی کند. سخنرانی مهمی بود. اولین سخنرانی سروش بعد از قائله ی دانشکده ی فنی و کلاس مثنوی که انصارحزب الله تازه اعلام موجودیت کرده بود و ریخته بودند به سالن و مراسم را به هم ریخته بودند و کتک زده بودند و گویا عینک جناب دکتر هم در این بین شکسته بود و یکی دو زخم هم در زبان ها می چرخید که گوشه ی چهره ی جناب دکتر به جا مانده. بعد درگیری ها شروع شد. انصار حزب الله هم موجودیتش را اعلام کرد. یک فیلمی هم از کیش ساخته بودند و مدام این جا و آن جا نمایش می دادند و فریاد وا ارزشا بود که سر می دادند.<br />اردیبهشت بود. به بهانه ی سال گرد آقای مطهری برنامه ای ریختند تا سروش بیاید پلی تکنیک و در باره ی آزادی از نگاه مطهری سخن رانی کند. در این فاصله انصار هم گرد و خاکش را بلند کرده بود و صدایش حتی از تریبون مجلس هم به گوش می رسید. خبر سخن رانی سروش که پخش شد، فریادشان بلند شد که آقای سروش نباید تنها حرف بزند، باید مناظره کند و ما نمی گذاریم که او تنهایی جایی برود و شبهه پراکنی کند. آن روز شعار مناظره بود. حضرات شده بودند طرف دار دیالوگ در برابر مونولوگ.<br />در این فاصله انصار کار های دیگری هم کرده بود. از جمله حمله به سینمای قدس. میدان ولی عصر. به بهانه ی اکران تحفه ی هند. با بازی اکبر عبدی. شیشه های سینما شکسته شدند و مشهور بود که زن حامله ای از بالا پرت شده و بچه اش هم افتاده.در این میانه، انصار دو چهره ی سرشناس داشت. یکی حسین الله کرم که مثلا تئوریسین جریان بود و دیگری مسعود دهنمکی، چهره ی عمل گرا.<br />چهارشنبه بود. انصار ریخته بودند توی پلی تکنیک. آخر وقت بود. حدود ساعت 2:30 . آن هم با آن جمعیت و آن هیبت. یادم نیست که می گفت، روح تناردیه در بدن ژان والژان. از جوجه هاشان که می گذشتی، خاک و خمپاره ی جبهه، جایی در چهره هاشان یادگاری گذاشته بود. چیزی از لباس جنگ هم تنشان بود. چکمه ای یا شلواری خاکی. چهره ها جوری بود که میانه ای با شوخی نداشت. هر چه بود جدی جدی بود.<br />تمام آن سال ها پاتوق ما نیمکتی بود درست روبروی مسجد . پاتوقی که چهارشنبه عصر ها از همیشه خلوت تر بود. با آن درخت های بلند که در حاشیه ی چمنی کوچک، نیمکت مارا از باقی دانشگاه جدا می کرد. با دوسه تا از رفقا نشسته بودیم که پیداشان شد. شعار دادند و شلوغ کردند. مرگ بر منافق از دهانشان نمی افتاد. سردسته و همه کاره، چهره ی عمل گرا بود. قائله که شروع شد، ما هم از روی نیمکت بلند شدیم و شروع کردیم به چرخ زدن در اطراف جمعیت انصار. جمعیت انصار جمع شده بود بیرون مسجد. کنار در انجمن . مرکز فتنه. کمی آن طرف تر یک کیوسک تلفن رایگان هم بود. جمعیت جمع شدند روبروی کیوسک تلفن و کنار در انجمن. خوب یادم هست. فضا، فضای عمل بود. برای همین نیازی به دعا و زیارت نبود. همه نشستند تا مرد عمل گرای انصار تهییجشان کند. مسعود خان دهنمکی می خواست به جماعت مسلط باشد. برای همین یکی از برادران انصار قلاب گرفت و مسعود خان دهنمکی رفت روی کیوسک زرد رنگ تلفن. یک بلندگوی دستی هم دستش دادند تا صدایش را همه بشنوند. جمعیت نشسته بود و مسعود خان روی کیوسک تلفن، بلند گو به دست شروع کرد به تهییج جمع. بعد یک دفعه دید فاصله ی سخنران و مستمع زیاد شده. آخر جمعیت زیر کیوسک نشسته بودند و سخنران روی کیوسک تلفن استاده بود. برای همین ترجیح داد که بنشیند تا فاصله ی عمودی کمی کوتاه تر شود. اما چه نشستنی. انگار که روی کاسه ی مستراح. آقای دهنمکی همان طور مستراحی روی کیوسک نشسته بود و برای جماعت با بلندگوی دستیش حرف می زد. و همان جا و با همان حال بود که به درخت های روبروی انجمن اشاره کرد که این درخت ها را چوبه ی دار می کنیم و منافقین را همین جا، از همین درخت ها به دار می کشیم. و جماعت نشسته هم تکبیر گفتند و فریاد کنان شعار دادند که مرگ بر منافق.<br />تهدید، رسما تهدید به مرگ بود و هولناک. اما آقای دهنمکی در وضعیتی خنده دار تهدید می کرد. امشب، تلویزیون پشت صحنه ی اخراجی ها را نشان می داد. یک پشت صحنه ی مفصل و جا به جا با تصاویر آقای دهنمکی که جماعت بازیگران و سیاهی لشگرش را هدایت می کرد. تا شور و هیجان لحظه های نبرد را جلوی دوربینش تکرار کند. تصویر مسعود خان دهنمکی که روی صفحه ی تلویزیون می آمد، من همان کیوسک را می دیدیم و بلندگوی دستی و درخت های روبروی انجمن را که به اشاره ی آقای دهنمکی قرار بود چوبه های دار شوند. و تصویر آقای دهنمکی که انگار روی مستراح نشسته بود. کاری نمی شود کرد. هر اتفاقی که بیفتد، هر چه روزگار و آدم ها عوض شوند، تصاویری هست که ثابت و پررنگ در چشم آدم ها می مانند. مثل همین تصویر آقای دهنمکی . و مثل خیلی تصاویر دیگری که ماندیدیم و پدران ما به چشم دیدند و ما برایش کلی توجیه می تراشیدیم.<br />همه اشتباه می کنیم. اما شرط اخلاق قبول اشتباه است نه توجیه اشتباه. شرایط خاص، چشم آدم ها را کور می کند، قبول. گوششان کر می شود، قبول. گول می خورند، قبول. اما بیان هیچ کدام از این ها هیچ اشتباهی را جبران نمی کند و اثراتش را از بین نمی برد. تنها می تواند عذرخواهی و قبول عذرخواهی را آسان تر کند. آن چه که کمتر دیده ایم و بیشتر دل خوش کرده ایم که یکی از بالای کیوسک پایین آمده و نشسته پشت دوربین. مبارک است. اما باخاطره ی شیشه خرده های سینما قدس که به بهانه ی قر دادن عبدی توی تحفه ی هند، پخش خیابان شدند، چه می شود کرد؟ اگر کسی شعور قبول اشتباه و عذرخواهی نداشته باشد، تمام ثروت علمی و هنری دنیا را هم که به او بدهند، چیزی برای عرضه ندارد. هر که می خواهد باشد. خیلی که بزرگ شود ادعایش هم مصیبتی می شود بزرگ تر...<br /><br /><br /><br />پی نوشت: هر چه استقلالی که دیدم از نتیجه ی بازی راضی بود و حال می کرد. حق هم داشت. برای استقلال نتیجه ی خوبی بود. </div>maeysamhttp://www.blogger.com/profile/01527013873391646401noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-6919998.post-30811928548565750692008-09-22T21:05:00.000+03:302008-09-22T21:06:16.252+03:30برما چه رفته است باربد؟maeysamhttp://www.blogger.com/profile/01527013873391646401noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-6919998.post-7741399654376027022008-08-28T07:18:00.000+04:302008-08-28T07:19:07.563+04:30درخدمت و خیانت اهالی قلعه<div align="right">چون هنوز نسبت میان روشن فکری و ولنگاری جنسی را نفهمیدم، این استعاره ی تکراری را باز هم تکرار کردم و باز هم به عزیزی برخورد. خیالی نیست. از ولنگاری کسی می گفت که تعجب همه را برانگیخته بود و بعد که لب کج کردن یکی از مستمعان را دید، برای توجیه دست به دامن روشن فکری شد که طرف از بس روشن فکر است هم خوابه هایش این طور متکثرند، آن هم نه فقط در زمان واحد که حتی مکان واحد. من هم درآمدم که اگر روشن فکری به این حرف ها باشد خانم پری بلنده ی مرحومه حکم سیمون دوبوار وطنی را داشته و محله ی جمشید هم لابد سن ژرمن دوپوره ی تهران. که رفیق ما تولب شد و از آن نگاه های قجری نثارمان کرد و لام تا کام هم چیزی نگفت.<br />از این ها که بگذریم، واژه ی"روشن فکری" هم بی نسبت با ج ن د ه گی نیست، یا ما چنین بلا و عاقبتی نصیبش کرده ایم، بس که با هر مفهوم و هر سبک از زندگی می نشیند و می خوابد و هنوز هیچ کسی نفهمیده چه کار باید بکند تا روشن فکر شود . یا چه کارهایی نباید بکند. یا چه کسانی روشن فکرند و این آدم های روشن فکر، چه چیز هایشان شبیه هم است و چرا این ها که به روشن فکری فحش می دهند و اداهای روشن فکری را مسخره می کنند، باز خودشان هم روشن فکرند و این همه جمع اضداد ذیل این کلمه چه طور ممکن شده.<br />حالا این ها به کنار، آن نگاه قجری هنوز از چشم رفیق ما نیفتاده. هنوز جوابم را با کم ترین عبارت ممکن سمبل می کند . چنان با شکایت نگاهمان می کند که شاه بابای قاجار، پهن های تمیز نشده ی طویله ی شاهی را . آخر افتخار می کند که چیزی از خون قجر در رگ هایش جریان دارد . خدا به خیر کند.</div>maeysamhttp://www.blogger.com/profile/01527013873391646401noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-6919998.post-71435314766472274672008-08-11T18:57:00.001+04:302008-08-11T18:59:49.560+04:30شبی که نرگس میگون به خواب می بینم......سحر ز چشم تو تعبیر خواب می شنوم<div align="right">بیشتر شبیه فیلم ها بود تا خواب ها. البته حضور آدمی سینمایی مثل وودی آلن بی تا ثیر نبود. وودی آلن که نبود، یعنی وودی آلن بود، اما مثل وودی آلن نبود. آدمی را فرض کنید که شکم داشته باشد، کمی هم سیه چرده باشد، قیافه اش هم اصلا ذره ای به فرنگی ها نرفته باشد، موهایش هم مجعد و کم پشت باشد، غب غب فتیری هم داشته باشد و باز با همه ی این حرف ها وودی آلن باشد. نه این که اسمش وودی آلن باشد که خود وودی آلن باشد و تو تمام مدت با او و کنار او فرار کنی. مثل فرار های سینمایی. از چه؟ یادم نیست. و فضا های فرارت هم دائم بین محله های نیویورک و محله ای ارمنی نشین مثل دروازه دولت تهران، جابه جا شوند. سوپر مارکت وقتی توی نیویورک بود، بزرگ بود و همه چیز داشت، اما یک دفعه توی تهران یک بقالی کوچک می شد که صاحب ارمنی اش آب جوهای خنک را یواشکی و دور از چشم باقی مشتری ها می فروخت. بیدار که شدم ساعت را نگاه کردم، شش و نیم صبح بود. دقیقا نیم ساعت قبل از آن که ساعت زنگ بزند. چراغ اتاق ح روشن بود. قبل از من بیدار شده بود و نشسته بود پشت کامپیوتر به بازی کردن. ریورراید. همان هواپیمایی که بر فراز رود خانه ای پرواز می کرد و خیلی ساده هلکوپتر های سیاه و کشتی های نارنجی را تیر می زد. و چه حالی می داد که پمپ بنزین ها را هم می ترکاندی و با تمام قدرت دسته های سیاه آتاری را به عقب می کشیدی تا سرعتت را به حد اقل برسانی.(آن روز ها هنوز آتاری" دسته" داشت که زود هم خراب می شد و لغت جواستیک وارد زبان ایرانی ها نشده بود). حالا نمی دانم ح این بازی را از کجا پیدا کرده بود و با دکمه های کیبورد بازی می کرد. رفتم کنارش و در عرض دو سه دقیقه خوابم را برایش تعریف کردم و او خندید و من دوباره برگشتم و نیم ساعت دیگر بی هیچ خوابی خوابیدم.<br />یک بار دیگر هم خواب عجیبی دیدم، باز هم که بیدار شدم برای ح تعریف کردم. یک بار هم صبح بیدار شدم و ح را در وضعیتی در خواب دیدم که تصورش هم محال بود.( از آن محال هایی که تصورش هم محال است). لابد او هم خوابی دیده بود. خواب ها اصلا عجیب اند، قبول. ولی فضای بعضی خواب ها خیلی غریب است. معمولا این خواب ها را در خانه ی ح یا وقتی او در خانه ی ما است می بینم. مثل همان شبی که بعد از مدت ها که حسابی دلم برای پدرم تنگ شده بود و بهشت زهرا رفتن هم افاقه نمی کرد، خوابش را دیدم که یک شب کامل را توی خیابان های تهران تا صبح پرسه زدیم. مقل دو شب گرد حرفه ای و هزار و یک جای عجیب و غریب سر زدیم. آن شب هم پیش ح بودم. خدا عاقبت من و ح را به خیر کند.</div>maeysamhttp://www.blogger.com/profile/01527013873391646401noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-6919998.post-40926109987435327992008-08-08T15:57:00.000+04:302008-08-08T15:59:32.674+04:30وقت بی بختی<div align="right">گاهی وقت ها این طوری است دیگر، کاریش هم نمی شود کرد.فقط می ترسم از وقتی که این گاهی وقت ها بشود خیلی وقت ها و آن وقت دیگر راه زیادی نمانده تا همیشه.</div>maeysamhttp://www.blogger.com/profile/01527013873391646401noreply@blogger.com