<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d6919998\x26blogName\x3d%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87+%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D8%A7%D9%86\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://khaneroshanan.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://khaneroshanan.blogspot.com/\x26vt\x3d8114318517456267451', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script> vlink="#EAE6E0" alink="#EAE6E0">
height="327">
خانه روشنان
Sunday, May 20, 2007 زادالمسافرین

این چند وقت، فرصت سفر کم نبود. روایاتی نه چندان معتبر از این گشت و گذار.
یکم: شهر زار

سفرم به بوشهر یک روز بیشتر طول نکشید. شب رسیدیم و در منزل دوستی قدیمی وارد شدیم. رفیقی که دیوانه است. مثل همه ی ما که دیوانه ایم. هرکدام هم دیوانه ی چیزی. رفیق ما از قدیم دیوانه ی فیلم بود و موسیقی و اینتر نت. همین است که حالا با سیستمی که من چیز زیادی از آن نمی فهمم، به اینترنت ماهواره ای دسترسی دارد و به واسطه ی گروهی که در آن عضو است روزی حدود ده – دوازده تا فیلم با فرمت دی-وی-دی دان لود می کند و چند تا یی با فرمت های دیگر. و در اتاقی کمتر از بیست متر پانزده تا باند بزرگ و کوچک چیده و به کاناپه اش لم می دهد و توی تلویزیونی که حتما بالای چهل اینچ است، فیلم هایش را تماشا می کند.( با این سینماهای خانگی مقایسه نکنید که کما و کیفا در اشتباه خواهید بود) رسیوری هم شخصا انتخاب کرده و با خود به بوشهر آورده که به قول خودش فقط برایش نان نمی خرد والا هر کار دیگری ازش بر می آید.
طبیعی است که در چنین خانه ای ماندن و هم صحبت چنین رفیقی بودن، دیدن بوشهر را از سر آدم بیاندازد که انداخت. چنین بود که فرصت نداشتم تا جزیره را ببینم . جزیره ای که شنیده ام مراسم زار را آن جا برپا می کنند و فقط روزها می توان به آن جزیره رفت که شب ها مد دریا راه جزیره را می بندد. دیدار این جزیره که اگر اقبال باشد بابازار یا ننه زاری دمامش را بکوید تا جنی را از کالبد مجنونی به در آورد بماند برای سفر های بعد. تا چه پیش آید.

دوم: شهر شعر و شراب و آب هندوانه
پیشانی نوشت : مرا زهجر مترسان که هست عادت من....U-TURNE

شیراز مرا یاد آلیه خانوم می اندازد. که همسر دوم عموصادق بود، معروف به اوس صادق. حتما قبل از این که چشمان من زشت و زیبای دنیا را ببینند، چشمان عمو صادق برای همیشه به خواب رفتند. نمی دانم. عمو صادق عموی مادر بزرگم بود. از فرزندانش حسن هنوز زنده است که آب دارچی بانک ملت بود، جانشین پدر. پسر دیگرش "حاج ممد" بود و معروف به حاجی بمبی ، قناری فروش ، در خیابان فرهنگ، محله ی آبا و اجدادیمان. حاجی بمبی همین چند ماه پیش مرد و دست راستش هنوز در خاطرم هست که جز شصتش، دیگر انگشت نداشت. و چه ماهر بود در استفاده از همین یک انگشت برای گذران امور. مادر این بچه ها که می میرد، پدرشان – عمو صادق – زنی دیگر می گیرد که همین آلیه خانم باشد. گویا لر هم بوده. از این آلیه خانم، جمله ای به یادگار مانده در دهان اهالی فامیل ، خطاب به عمو صادق، آن هم با لهجه ی خودش:
" اوسا صادق، اوسا صادق! هینوانه قوت نئاره، خربوزه بینی"
یعنی اوستا صادق هندوانه قوت نداره، خربزه بخر.
من از آلیه خانم فقط در حد همین جمله می دانم. و از شیراز بسیار بیشتر از آب هندوانه. اما چه می شود کرد، گاهی تصویری یا رنگی غالب می شود.
فکرش را بکنید از کسی آدرسی بپرسید. مثلا فلان میدان که می خورد به بهمان خیابان کجاست. تازه هم بعد از کلی راه رسیده باشید به شهر. هم خسته باشید هم گرسنه. آن فلان میدان و بهمان خیابان را هم بخواهید برای خوردن چیزی، آن هم بعد از ظهر گرم شیراز. بعد آن آقا کلی ساکت بماند و بعد بگوید که " فکر کنم..." بعد دوباره سکوت کند و بعد دوباره چشم باز کند که " فکر کنم..." و بعد بگوید که دست چپ بروید و تازه بپرسید!
این اوج تلاش فکری و جسمیش بود. باور کنید بابت همین چند کلمه گفتن و چند لحظه فکردن، کلی چین و چروک به پیشانیش نشست و کلی عرق ریخت. بعد من مانده بودم که با این آدرسی که به ما داد کجا می شود رفت؟ توی همین سرگشتگی، دنده ی یک را چاق کردم که یک دفعه دیدم فلان میدان دقیقا روبروی ماست و بهمان خیابان هم جلوی ما. برگشتم، دیدم که مرد هنوز از تلاشی که برای آدرس دادن به ما خرج کرده بود، خسته است.
همین بود که نکته ای را برایم روشن کرد. فهمیدم که این " شرح ذیلی" که اهالی شیراز را معروف کرده، فقط جسمانی نیست. که فکرانی و روحانی هم هست. تازه یادم افتاد به ملا صدرای شیرازی و معاد روحانیش. ها. پس این معاد روحانی هم بر آمده از وجدان "شرح ذیل" روحانی هم ولایتی هایش بوده که جسمانی الحدوث و روحانی البقا است! ها! پس همین شرح ذیل باید روح این شهر باشد که از پس این همه سال در حدوث جسمانیش پا بر جاست. باطن شهر. باطن نامرئی ظاهر خوش گذران شهر.
شیراز. فرصت دیدار هر چند کوتاه دوستان. خوش گذشت. هر چند که نیمی از این سفر به دور زدن در خیابان های شهر گذشت، آن هم پی شیشه ی ماشین. از حافظیه که بیرون آمدم دیدم داشبورد ماشین باز مانده و سی دی منی که رفیقی از ینگه دنیا برایم سوغات آورده بود و چه عزیز بود برایم، نیست. فکر کردم شاید هم سفری ها جا به جایش کرده اند. برای عقب رفتن که برگشتم، دیدم شیشه لچکی عقب شکسته. عصر جمعه. شیراز. روز روزش ملت سر کار نمی روند، چه برسد به عصر جمعه. درد سر نمی دهم که تمام خیابان های شیراز را گشتم، دریغ از یک آپاراتی که باز باشد. تازه فقط که گشتن و پیدا نکردن که نبود. آدرس پرسیدن هم بود با همان شرحی که رفت. از شانس ما بود که بعد از نا امید شدن و کلا بی خیال لچکی شدن، به پیشنهاد رفیقی که از اصفهان هم سفر ما شده بود، دوباره سری زدیم به مغازه ای که مطمئن بودیم بسته است. بسته بود، اما این بار در از تو قفل شده بود و ماشینی توی مغازه بود. پس کسی توی مغازه بود. در زدن فایده نداشت. شماره ی مغازه روی شیشه بود. گرفتم. صدای زنگ تلفن را از توی مغازه می شنیدم. یکی جواب داد. عجز و ناله که در این شهر غریبیم و طرف گفت که تا یک ساعت دیگر دستش بند است. حالا دستش به چه یا به که بند بود، ما هم نفهمیدیم. رفتیم چرخی زدیم و به دیدار شاعری آشفته و شوریده مهمان شدیم. با بیژامه و عرق گیری که پیرهنی با دکمه های باز، قرار بود رسمی ترش کند. بالاخره برگشتیم و آقای مهربان شیرازی که حالا به برکت بند بودن دستش، سرحال شده بود، بالاخره گره از کار فرو بسته ی ما گشود. می گفت هر جا آخوند باشد، دزد هم هست و من به جاهایی فکر کردم که می شد آخوند نداشته باشد، اما نمی شد که بی دزد باشد... بگذریم. غرض این که کلی از وقت کوتاه ما پی لچکی گذشت.
دوست شاعرشیرازیم از شهر های نامرئی کالوینو می گفت.( این رفیق ما خیلی قبل از این که به شیرلز برگدد، شعر را بوسید و گذاشت کنار. اما من هنوز شاعرش می بینم) که هر شهری ظاهری دارد و باطنی. باید که پی باطن شهر بود. راست هم می گفت که باطن شهر را توی بناهای تاریخی گم می کنی. که این ابنیه به کار عکس توریست ها می آید. تا حدودی. بناهای تاریخی شیراز را قبلا سیر کرده بودم. این سفر اما بی بنا گذشت. آن هم به دلیل اتفاقاتی که از اختیار ما خارج بود. اما همین اتفاقات ما را واداشت که توی شهر بگردیم. نه شهر محافظت شده، که شهری که جای زندگی بود. نمی دانم چه قدر تا باطن شهر فاصله داشتم. شاید کمی از ظاهرش رد شدم. نمی دانم. اما شهر برای منی که با عاداتش بی گانه بودم، چیز هایی داشت که نمی توان گفت. نه این که گفتنی نباشد. که باورکردنی نیست.
مدام با رفیق اصفهانی مقایسه می کردیم فضای شهر را با شهرهای خودمان. شیراز، شهری خوش بود. شاید هم که ما به مردمان خوشش برخوردیم. فرقی هم نمی کند، شهری که ما در این مدت کوتاه دیدیم، خوش بود. کاش همیشه خوش باشد. آن چنان که پیش از این ها بوده. شاید تنها کسی از این شهر، در ناخوش ترین اوضاع ایران، می توانست مثل سعدی خوش باشد. و شاید امثال امیر مبارزالدین به خاطر بر هم زدن بساط عیش و عادت خوش شیراز بود که این چنین با طعن و نفرین شاعر سرخوشی چون حافظ، برای همیشه ملعون مانده اند.
خوب، از حق هم نباید گذشت. گفتم که گاهی رنگی غالب می شود. از تقصیر ما نیست که قضای روزگار است برای ما. رفیق ما از تکثری تعریف می کرد که عادت تارخ شیراز بوده. از کنیسه و کلیسایی که کنار هم پذیرای مومنان بوده اند بی هیچ مشکلی. و سنگی که محترم است نزد اهل بهاء، آن هم روبروی صحن شاهچراغ. و من بی درنگ علت را در همان شرح ذیلی جست و جو می کردم که اساسا جایی برای نزاع و درگیری باز نمی کند. چه باک. هر که هر چه می کند خوش باشد. آدمیزاد استعداد عجیبی دارد. خوب می داند چه طور هر چیزی را بهانه کند برای دعوایی. حالا این دعوا می خواهد بین دوتا آدم باشد و با خشمی و فحشی هم تمام شود، یا این که فتیله بالا بکشد وقمه و زخمی هم چاشنی کار شود و یا این که تا گلوله و اعدام و قتل عام هم پیش رود. تصور آدمی که انواع نزاع را تجربه نکرده برایم سخت است. آدم ها و فرهنگ ها، علی رغم تنوع و تکثری که دارند، مشترکات هم کم ندارند. تجربه دعوا یکی از آن ها است. حالا جماعتی، جایی به هر دلیل و علتی، این استعدادشان را کم تر شکوفا کنند، گیرم که هیچ نفعی به حال هیچ کس هم نداشته باشند، ضرری هم به حال دنیا ندارند. چه بهتر از این؟ القصه هر که هر چه از هر شهری بگوید، محوری هست که همه چیز حول همان محور تاویل شود. مشهد و رشت و اصفهان و آبادان و پاریس در این بحث مشترکند. ما هم برای شیراز محوری دیدیم که تمام شهر را یک بار دیگر برای خودمان دور همان محور بنا کردیم.



سوم: شهر شیعیان

" ... طراوت و سرسبزی اصفهان، همچنان در ذهن باقی می ماند. شهری بزرگ. زنی باستانی که جایی در پهنه دشت، در دامنه کوه ها و بر کناره زاینده رود، تقریبا در میانه ایران، در حد فاصل کویر و مناطق سردسیر، بر زمین ایستاده است. طبیعت در اصفهان ستمگر است. شهر را خاصه در پاییز، به جایی مبدل می گرداند که زندانی باستانی است. اینجا، طبیعت و آدمی و تاریخ، در هم می آمیزند و نشان خویش را بر جای می گذارند. هر پاره تن این ایران کوچک، تبلور ایران مادر است. شهری صنعتی که گرداگردش را روستا فرا گرفته است. آب و درخت فراوان دارد. اما خصیصه کویری هم در شهر هست. خاک یا غبار، یا گردباد، یا نسیمی همیشگی که بوی نا و مرداب را می پراکند، جاودانه در فضایش جاری است. تابستان گرما پوست را می سوزاند و زمستان سرما پوست را می ترکاند. آب شیرین اما گچ دار، میوه و سبزی فراوان اما بیماری زا. بانوی صنعتی ایران. که همیشه با شیپور کارخانه ها از خواب بیدار می شود و با اذان مغرب از گلدسته های مساجد به خواب می رود. بانوی مذهبی ایران که دو فرزند یهودی و ارمنی اش را هنوز در خانه نگه می دارد. جوباره و جلفا. فرزندان نا خواسته ای که به هر حال پیوند خونی با مادر خویش دارند. وقتی که در اصفهان عصر آغاز می شود..."

این عبارات نوشته ی هرمز شهدادی است، در رمان " شب هول". این ماه دوبار به اصفهان رفتم، یکی برای مراسم سال فامیل اصفهانی، یکی هم سر راه شیراز. نامه ای هم روی میز کار هست که باز باید به اصفهان برگردم. آبادان هم مانده که می خواستم بنویسم، اما زیاد شد. بماند برای بعد. شهر افسوس و آه. زمانی لاف آبادانی ها مایه خنده بود. هنوز هم هست البته. اما حالا هرچه که می گویند، گیرم به لاف هم که بگویند، گوشه ای از آن گره خورده به خاطره ای که ادامه اش ویرانی است.



---------------------------------------------------------------------------

Tuesday, May 01, 2007 پرسپولیس خسته

محمد حسن انصاری فرد فوتبالیست خوبی بود. بازی هایش هنوز یادم هست. هم بالباس سرخ پرسپولیس و هم تیم ملی. دورانی هم که مربی بود، بد کار نکرد. هرچه بود در آن سال ها قهرمان فوتسال آسیا بودیم. وقتی هم که از زمین و کنار زمین فاصله گرفت تا چند ماهی پشت میز مدیریت بنشیند عمل کرد بدی نداشت. نه این که بخواهم از مدیریت انصاری فرد دفاع و تعریفی کنم . اما در این مرز و بوم قاعده ی مدیریت ورزشی چند صباحی فرمان دادن و مصاحبه کردن است و بعد که می روی هزار کار نکرده مانده و هزار و یک گند و کثافت کاری. یاد امثال خطیب و نجف نژاد و مصطفوی و غم خوار که بیفتی، بوی گند کثافت کاریشان هنوز آزار دهنده و نفرت انگیز به دماغت می خورد. در این سال ها مدیری ورزشی را سراغ ندارم که جز دور و بری هاشان کسی از آن ها راضی باشد. انصاری فرد این وسط به استثناء ها شبیه بود. ورزشکار و پیش کسوت و کارشناس و هواداران عامی فوتبال همه از او راضی بودند.
دیروز ورزشگاه بودم. بازی یخی بود. نه پرسپولیس خوب بازی کرد نه صبا. اما تمام ورزشگاه فقط انصاری فرد را تشویق می کردند. حتی وقتی که بازی می کرد و گل هم که می زد آن قدر تشویق نمی شد که دیروز به عنوان مدیر استعفا داده تشویق شد. اساسا تماشا چی ها چندان دل خوشی از هیچ مدیری ندارند. اما "ممد حسن" را دوست داشتند.
پرسپولیس روز های سختش را گذرانده بود. بازی زیبا دوباره به تیم برگشته بود. حاشیه ها به حاشیه رفته بودند. پرسپولیس بیشترین گل لیگ را زده بود. تیم، دوباره تیم شده بود. دقیقا وقتش رسیده بود که تیم را نابود کنند که کردند.
به راحتی به توهم متهم می شود. باکی نیست. این سال ها با تمام وجود وجدان کرده ام که پرسپولیس نباید روی آرامش ببیند. حالا هر که هرچه می خواهد بگوید.
انصاری فرد نه اصلاح طلب بود و نه هنجار شکن. یک حزب اللهی کامل با تمام مشخصاتش. از ریش گرفته تا بسم الله ابتدای هر مصاحبه و موضع گیری های مختلف. یک نیروی ارزشی ایستاده در طیف راست. اما همین نیروی راست کیش هم از میدان رانده می شود تا تمامی میدان ها عرصه ی تاخت و تاز کسانی باشد که شک دارم چیزی از پرسپولیس بفهمند. پر طرفدارترین تیم آسیا. پرسپولیس خسته.

---------------------------------------------------------------------------