<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d6919998\x26blogName\x3d%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87+%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D8%A7%D9%86\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://khaneroshanan.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://khaneroshanan.blogspot.com/\x26vt\x3d8114318517456267451', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script> vlink="#EAE6E0" alink="#EAE6E0">
height="327">
خانه روشنان
Wednesday, March 21, 2007 نوروز و مادربرد

اجنه ای که در سیستم ما ساکن بودند، بیش از همه و پیش از همه، عزم تجاوز به مادر بورد سیستم ما را داشتند. مادرشان به عزاشان بنشیند که مادر برد سیستم مارا نابود کردند وبی همه چیز. همین بود که این سیستم مادر مرده، بنا گذاشت بر ناسازگاری و دیگر با ما کنار نیامد که نیامد.
ما که خبر نداشتیم از این همه بلایی که سر مادر برد سیستممان آمده. رفیق شفیقمان جناب شاتقی فهمید. نگاهی کافی بود که به سیستم ما بیندازد و تا فیها خالدون مشکلاتش را بخواند. راست گفته اند قدیمی ها. راست گفته اند که حرف قدیمی ها را باید با آب طلا نوشت. راست گفته اند که کار را باید سپرد دست کاردان. شاتقی کاردان بود. عیب را که فهمید هیچ ، خودش سپرد تا تعمیرش کنند. مرام و معرفت را هم تا نهایتش تمام کرد که تا کار تعمیرات تمام شود، مادربردی هم پیدا کرد که کمیتمان لنگ نماند. مادر برد جدید را هم بادست های مبارکش، خودش نصب کرد. اما سیستم را که روشن کرد، حالمان گرفت. اصلا مونیتور تصویر نداشت. یک بار دیگر. باز هم نداشت. ما که نا امید شدیم. شاتقی اما کاردان بود. همین جا بود که فهمیدیم کاربلد است. فرمود احتمالا مادربرد اتصالی دارد با کیس. دروغ چرا؟ توی دلمان خندیدیم که چه ربطی دارد اتصالی کیس با مانیتور و شقیقه؟ دوباره مادربرد را باز کرد و این بار کنار کیس روی مقوایی گذاشت و کابل ها را وصل کرد و همه چیز همان طور بود که می گفت. مشکل از اتصالی بود. به همین راحتی. بعد مقوای نازکی گذاشت بین مادربورد و کیس و پیچ ها را پیچاند و به کوری چشم اجنه بدخواه، سیستم ما را راه انداخت که مثل ساعت کار کند و خار بر چشم و تیر بر قلب دشمنان اسلام باشد از جن و انس.
این را هم بگوییم که عبرت اهل نظر باشد که هر چه بر سر سیستم ما آمد ، از ضعف پاور بود و بس. باشد که مایه ی عبرت گردد.
به حال آمد سیستم ما هم مصادف شد با سال نو. خورشید قرار است که یک بار دیگر بر برج حمل بیفتد. تا فردا روز و شب با هم برابر باشند. سال جدید هم حلول کند. برای سال جدید شاید تنها کاری که از دست آدم بر می آید، آرزو کردن باشد. آرزو های خوب. آرزو های کوچک و ساده. چیز های کوچک و ساده ای که حالا باید آرزویش کنیم. شادی، سلامتی، امنیت، صلح... صلح.
بی خیال می شویم. یاد معلم ادبیات مان به خیر که این بهاریه سعدی را برایمان می خواند:
صبح گاهی که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دیدن گلزار و تماشای بهار

نوروز مبارک

---------------------------------------------------------------------------

Wednesday, March 07, 2007 ناگهان

پدر! به یادت که می افتم گریه ام می گیرد. صورتت را از یاد برده ام، به کلی از یاد برده ام. امروز، پیاپی گریه ام می گیرد. دیشب پیش فاطمه گریه کردم. نگاهم کرد و هیچ نگفت، پدر! گریه کردم و دست در گیسوان بلند بافته اش انداختم و صورتش را بر صورت خیسم فشردم. من غریبم. دردم را به که بگویم؟ تخته ی سیاه و گچ. چنگ در موهایش زدم و دست بر گردنش انداختم. صورتش بر صورتم بود و خیس می شد و هیچ نمی گفت. دردم را به که بگویم؟ نگاهم کرد و هیچ نگفت، پدر! آه، مولای من! مولای من! مولای من ! دستت که پدرانه برسر یتیمان کشیده می شود، کجا است؟ دستت کجا است که یک صبح رمضان به من هدیه کند که برخیزم و سدای پدرم را بشنوم که پرغم قران می خواند. مولای من! در این صبح، در این سپیدی زود، نسیمی چهره ام می خورد که در تمام زندگیم حس نکرده بودمش. بوی خون پاک، شاید. بوی گریه. بوی خنده. بوی شادی. نمی دانم. نسیمی است که مرا به گریه می اندازد. اشک از چشمانم سرازیر می کند و خنده بر لبم می آورد. امروز ظهر داغی در پیش خاهیم داشت. خورشید در وسط آسمان خاهد بود و عرق از آن هفتاد و دو چهره، بر زمین خاهد ریخت. ای نسیم! از راهی چه دور می آیی.



. یکی از مونولوگ های فریدون، ناگهان هذا حبیب الله مات فی حب الله هذا قتیل الله مات بسیف الله، عباس نعلبندیان
این روزها با همه ی این بساطی که هست و اصلا خوشایند نیست، گیر داده ام به ناگهان. چرا نمی دانم. یک جورهایی حس سنگ صبور می دهد با تفاوت هایی که مهم هم هست. این بساط ناخوشایند اگر جمع شد، می نویسم درباره شان.

---------------------------------------------------------------------------