<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d6919998\x26blogName\x3d%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87+%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D8%A7%D9%86\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://khaneroshanan.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://khaneroshanan.blogspot.com/\x26vt\x3d8114318517456267451', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script> vlink="#EAE6E0" alink="#EAE6E0">
height="327">
خانه روشنان
Thursday, January 18, 2007 نمایش سنت

یکم:
هنوز که تنور مهره مار سرد نشده یک شعری بچسبانیم از خاقانی شروانی که ولی نعمت ما جناب " ه " * می خواند و ما هم حفظ کردیم:
خاقانی آن کسان که طریق تو می روند
زاغند و زاغ را روش کبک آرزوست
گیرم که مار چوبه برد تن به شکل مار
کو زهر بهر دشمن و کو مهره بهر دوست

دوم:
امشب هم به همت و عنایت جناب " ه " رفتیم تالار اندیشه، کنسرت موسیقی سنتی ژاپن. دو نوازنده با لباس های سنتی ژاپنی سازی می زدند که سه تار داشت(شامیسن). بالاتنه لباسشان سیاه بود و شلوارهای شبیه دامنی که به پا داشتند، سرخ. سرخ سرخ. سازشان هم دائم از کوک در می رفت که وسط هر قطعه ای مجبور می شدند به کوک کردن دوباره. دونوازنده دیگر هم سازی می زدند که شبیه به قانون بود، اما با طول بیشتر(کوتو،سنتور ژاپنی). یکی نشسته پشت ساز و دیگری ایستاده. این دونوازنده هم لباس های سنتی پوشیده بودند، اما با رنگ های طیف خاکستری.دونوازنده ی دیگر هم بودند که سازهای کوبه ای می زدند، با شلوار های سنتی و بالاتنه هایی که تنگ بود و بی آستین تا عضلات برآمده ، کاملا پیدا باشند. همه گروه همین شش نوازنده بودند.. جز برای دو- سه آهنگ، نوازنده ها با هم روی صحنه نیامدند. دوتا دوتا می آمدند ، ساز می زدند و آهنگ که تمام می شد، ثابت می ماندند تا نور برود و بروند تا دوتای دیگر بیایند.
آن دوتا که سازهایی با سه تار می زدند و مدام هم کوک سازشان در می رفت، صاف می نشستند، شق و رق. بی هیچ حرکتی. نگاهشان قفل شده بود به تماشاچی. با جدیتی که خشک شده بود روی صورتشان. مثل سامورایی ها وقتی به مراقبه نشسته اند.سازی هم که می زدند صدایش خشن بود. با ضربات محکمی که مضرابشان داشت. بیشتر صدای سازهای کوبه ای می داد تا سازهای ارتفاعی. با صدایی زیر. آن چه می نواختند محدود بود و خشک. سازی با صدادهی محدود. این دوتا که ساز می زدند، خستگی ملت از همهمه ای که بالا می گرفت پیدا بود. لباسشان را که گفتم سرخ بود و سیاه. تضادی که در رنگ لباسشان بود با آن حالت خشک نشستن، با آن جدیتی که ساز می زدند و با آن صدایی که سازشان داشت، در هم خوانی کامل بود.
اما سازی که شبیه قانون بود، وسعت زیادی داشت. تنوع ملودی را با این ساز می شد که شنید. لباسشان را هم که نوشتم طیفی خاکستری داشت. آن که نشسته بود روشن تر و نوازنده ایستاده تیره تر. آن چه می نواختند لطیف بود. خنده ای روی لب هاشان می رفت و می آمد و چشم هایی که سیم های ساز را پیدا می کرد. جالب بود که این دونوازنده کاملا از گروه جدابودند. سمت چپ صحنه، چیزی شبیه به یک پاراوان شیشه ای جدایشان کرده بود. ساز زدنشان از پشت همین نیمه اتاقک شیشه ای دیده می شد.
اما طبال ها. اصلا جوردیگری بودند. لباس نوازنده ها فخیم بود. اما لباس این دو طبال به لباس آکروبات های سیرک می ماند. با تنوع رنگ. با طرح دایره های پیچیده به هم. فقط ساز نمی زدند که نواختن را نمایش می دادند. اصلا نمایشی ساز می زدند. آهنگ دوم بود که آمدند. اما نه با هم. صدایی کوتاه از پشت صحنه آمد. یکیشان آمد با طبلی در دست، با نگاه جستجو گری به صحنه. دو سه طرف را پایید و آرام آرام و خمیده قدم برداشت. انگار دزدی که نگران بیدار شدن صاحب خانه باشد. صدای کوتاه دیگری که آمد نوبت طبال دوم بود تا از طرف دیگر صحنه بیاید. آن هم با اطواری دیگر. با ریتم صدایی که از پشت صحنه می آمد، هر کدام با حرکتی خاص آمدند. آن هم در چند مرحله تا سازشان را سرجایش بگذارند. بعد دوباره رفتند و باز با طبل های دیگری شبیه همان طبل ها آمدند. بالاخره نواختند. با تسلط و دقت. در یک هماهنگی نمایشی. اول انگار که با هم رقابت دارند. یکی این می زد، یکی دیگری. بعد با هم می زدند و همه این ها را نمایش می دادند. با حرکات سریع دست و گردن و میمیک صورت. حتی دور طبل ها می چرخیدن. تند می زدند و سریع. حرکاتشان شبیه آکربات ها شده بود. با دست چپ به طبل راست می کوبیدند و با دست راست به طبل چپ. اصلا دوتا طبل عین هم آورده بودند که امکان و فضای نمایشی را گسترش دهند. در قطعات مختلف با انواع سازهای کوبه ای بزرگ کوچک به صحنه می آمدند. به جز چند آهنگی که با باقی گروه نواختند، اکثرا بین قطعات جدی روی صحنه می آمدند و با سازهایی جدید، برنامه ای اجرا می کردند که همان قدر که باید می شنیدید، دیدنی بود. تصور این که چشم ببندی و سازشان را گوش کنی، غیر ممکن بود. انگار که میان برنامه ای برنامه باشند جذاب لابلای قطعاتی بعضا خشک و خسته کننده.
قبل از هر قطعه( البته به جز قطعات طبال ها) هر دفعه یکی از اعضای گروه میکروفون دست می گرفت برای معرفی . با یک سلام فارسی با لهجه ژاپنی. یک دخترخانم چکمه پوشی هم ترجمه می کرد اما از روی نوشته. یا نوازنده ها آن چه را که می خواستند بگویند حفظ کرده بودند، یا دختر مترجم مامور بود که آن چه نوشته بود را بخواند. تصور تلفیق این دوحالت هم ممکن است، گیرم که دور از ذهن باشد. با لهجه ژاپنی که سلام می کردند، ما دست می زدیم. جوری که دوباره سلام کند تا نیش مان باز تر شود.
گذشته از طبال ها که کاملا نمایشی ساز می زدند، تمام برنامه از نظمی دیداری پیروی می کرد. نظمی که قرار بود سنت موسیقی ژاپنی را نمایش دهد. نمایش سنت. یعنی هرجایی که قرار است چیزی سنتی اجرا شود، چیزی جز نمایش سنت نیست. نمایشی با استفاده از تمام قابلیت ها و امکانت مدرن. تصورش را بکنید، همین شب ها سعدی افشار توی بلژیک روی صحنه می رود تا نمایش سیاه بازی اجرا کند. تخته حوضی روی صحنه ی تالار های اشرافی بلژیک. نمایشی که روی حوض هایی اجرا می شد که دور تا دورش ملت روی تخت ها نشسته بودند و میوه و شربت می خوردند، حالا روی صحنه ای اجرا می شود که مردان و زنان بلژیکی با لباس های رسمی، شق و رق و مرتب، در کمال سکوت و در حجره های بالکون تماشایش می کنند. رفیق ما ، جناب " ح. بهدوز؟گ؟ج؟ک؟...؟" از پیتربوک نقل می کرد( راست و دروغش پای خودش) که برای دیدن تعزیه ایرانی به طالقان رفته بود و از آن چه در روزهای محرم دیده بود، از شیوه های تعزیه گردانی، از صدای زجه های مردمی که شمر را شرمنده می کرد، از نمایش مصیبتی که مخالف خوان را هم به گریه می انداخت، از همه آن چه در تعزیه ای در طالقان دیده می شد، سر شوق آمده بود و سال بعد همین آقای پیتر بروک برای شرکت در جشن های شاهنشاهی به ایران آمده بود. اتفاقا همین گروه از طالقان آمده بود تا نمایش سنتی ایرانی را به مهمان های خارجی نشان دهد. نورافکن ها که روشن می شوند، چشم تعزیه گردان ها کور می شود. یک اجرای ضعیف. بی حال. بی روح. مقابل مهمان های خارجی. پیتر بروک این دواجرا را مقابل هم می گذارد تا اهمیت فضایی را نشان دهد که نمایش هایی چون تعزیه در آن اجرا می شوند.
سوم:
طولانی شد وگرنه از اجرایی می نوشتم که یک گروه روسی به اسم مرغ دریایی به ما غالب کرد و بازیگرهایش، گاه گاه فارسی حرف می زدند تا باز هم ملت کف بزنند.تنها حسنش این بود که بچه های مرغ دریایی عطا را دوباره دیدم. چرا خوشمان می آید وقتی خارجی ها زور می زنند که مثل ما حرف بزنند؟
چهارم:
اگر اجرای گروه ژاپنی ، تمام نمی شد حتما توصیه می کردم به دیدنش. لذت بخش بود.





---------------------------------------------------------------------------

Friday, January 12, 2007 چهار گانه، یکم: آگهی برای یک جفت مار با دستمال حریر

این چهارگانه متن های چهارگانه نیست. اصلا و ابدا. البته بی ربط به عدد چهار هم نیست. اما از جنس آن چند گانه هایی نیست که مثلا سه گانه ی فلان نویسنده باشد یا سه گانه ی بهمان کارگردان یا عجایب هفت گانه. این متن های چهارگانه ی ما صرفا متن هایی است برآمده از دیدار من با چهارگانه. که هر چند وقت تازه می شود و آخرین بارش همین چند شب پیش بود. چهار گانه، چهار برادرند. هر چهار تا از بستگان ما. چهار برادر که شاید در دو گونه ی کلی دسته بندی شوند. این دو گونه ی کلی ، هر کدام منشعب شده از دو برادر بزرگترند. پسر اول راس گونه ی اول قرار دارد و پسر دوم راس گونه ی دوم. گونه ی اول با حساب راس گونه، جمعا از سه برادر تشکیل می شود و گونه ی دوم شامل یک نمونه بیشتر نیست که همان راس و سرپرست گونه است. چهار گانه، در بسیاری خصوصیات مشترکند، اما از آن جا که آدم ها در هر حال فرق هایی هم با هم دارند، در دو گونه ی کلی دسته بندی شده اند. و به خاطر فرق های ریز تر و جزیی تر در گانه های چهارگانه قرار گرفته اند. در مدتی که من و چهارگانه با هم ملاقات می کنیم، معمولا حالات من در دو حالت کلی تقسیم بندی می شوند. حالت اول خنده و حالت دوم تعجب. با وجود دقت بسیار هنوز موفق به کشف ترتیب زمانی بروز هر کدام از این حالات دوگانه نشده ام. گاهی اول می خندم، بعد تعجب می کنم و گاهی اول تعجب می کنم و بعد می خندم. حتی وقت هایی پیش آمده که همان زمان که تعجب کرده ام، مشغول خنده هم بوده ام. و یا وقت هایی شده که به خندیدن یا تعجب کردنم، خود آگاهی نداشته ام. گمان می کنم گونه ای از دل آگاهی، تجربیات من با چهارگانه را قابل تفسیر می کند.
می خواهم فقط گزینه ای از گفت و گوهای من و چهارگانه را این جا بنویسم. اما چهارگانه، بهانه خوبی است برای حرف های دیگری که خواهم نوشت. مثلا خود عدد چهار و تصویرش که مربع می شود. و سه که این همه سه گانه در عالم پدید آمده و تصویرش که مثلث می شود. عمری باشد، می نویسم.
این که می نویسم گزینه ای از کلمات راس گونه ی دوم چهار گانه است. گونه ای که فقط خودش در آن عضویت تام و تمام دارد. آقای گانه ی دوم، آدم عجیبی است. از آن آدم ها که در نگاه اول چیزی برای نشان دادن ندارند. کم حرف می زنند، بیشتر نگاه می کنند، حتی شاید این مشی خاص، جذابیت و محبوبیت آن ها را تهدید کند. اما آقای گانه ی دوم از دوست داشتنی آدم هایی است که دیده ام. مثلا یکی از عادات آقای گانه ی دوم، که معمولا ترک نمی شود، رانندگی است. بعد از نیمه شب. خیابان های خلوت تهران. هر شب. مقصد کجاست؟ دقیقا همان جایی که مبداء بود. خانه. یک ساعتی دور زدن، بی هیچ هدفی. یکی دو بار هم سفرش بوده ام، در سفر های شبانه اش. رانندگی، شب، سیگار، چایی فروش روبروی پارک ملت یا میدان راه آهن و بعد دوباره برگشتن و تازه ساعت دو شب شده و وقت خواب. هر شب.
گزیده ای از یک گفتگو با گانه ی دوم:
گانه ی دوم : می دونی مهره ی مار چیه؟
من : آره. طلسمیه واسه محبوب بودن. همرات که باشه ملت دوست دارن.
گ : اوهوم. می دونی چیه؟
م : خوب همینه دیگه.
گ : نه. می دونی چی هست؟
م : خوب مهره ی ماره دیگه.
گ : نه دیگه. نمی دونی چیه.
م : خوب چیه؟
گ : مار که بخواد جفت گیری کنه، یه پارچه حریر می ذارن زیرش، تا آب ماره بریزه روش. رو حریر که بریزه فوری سفت می شه. بعد باید برش دارن از هفت تا رودخونه ردش کنن. از هفت تا آب که بگذره می شه مهره ی مار. پیشت که باشه همه دوست دارن. هر کاری بگی می کنن واست. مهرت به دل همه می افته. اینایی که الان می فروشن همه تقلبیه. اصلش گیر نمیاد اصن.
چهار گانه شاه کارند.

---------------------------------------------------------------------------