<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://draft.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d6919998\x26blogName\x3d%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87+%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D8%A7%D9%86\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://khaneroshanan.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://khaneroshanan.blogspot.com/\x26vt\x3d8114318517456267451', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script> vlink="#EAE6E0" alink="#EAE6E0">
height="327">
خانه روشنان
Wednesday, November 15, 2006 عاقبت یک پیغمبر

انوری شاعر غریبی است.
این دو سه روز نمی دانم چرا گیر داده بودم به انوری. البته انوری شاعر بزرگی است. هر چه باشد برای خودش کسی بوده در دنیای شاعری. این "کسی" که من می گویم، برای کسی مثل "جامی" در حد پیامبری است در عالم شعر و شاعری:

در شعر سه کس پیمبرانند
هرچند که لا نبی بعدی
اوصاف و قصیده و غزل را
فردوسی و انوری و سعدی

شعر انوری هم زیباست و هم دیر فهم. چرا که انوری خود را بیش از شاعری و پیش از آن ، حکیم می داند و البته به حکیم انوری معروف است. انوری به تمامی معارف زمان خود وقوفی کامل داشته و اشارات پی در پی او به این معارف، از جمله اصطلاحات نجوم و هیا ت، فهم بسیاری از ابیات او را سخت می کند.
اما آن چه در شعر انوری برای من جالب بود، فحاشی شاعرانه او به شعر است و شاعری. بی زاری انوری از شاعری و این بی زاری را این چنین شاعرانه سرودن، از بدایع سنت و فرهنگی است که بی شعر زنده نیست. طرد شاعران و بی اهمیت دانستن شعر، البته تازه نیست. هم در عالم حکمت، شاعران را از مدینه اخراج کرده اند و هم درر دنیای دین، پرداختن به شعر و شاعری را هم تای بی بدیل خوش گذرانی و شادخواری و غفلت دانسته اند. اما حکایت انوری چیز دیگری است. همین فحاشی شاعرانه او به شاعران است که چهره ای غریب برای انوری ساخته. اگر افلاطون هومر را از مدینه اش بیرون می کند، انوری شاعر را اساسا آدم نمی داند. تا آن جا که قصیده ای معروف و واقعا زیبا در ذم شعر و طعن شاعری سروده که خود از بدایع قصاید فارسی است:

ای برادر بشنوی رمزی ز شعر و شاعری
تا زما، مشتی گدا، کس را به مردم نشمری

...
تا آن جا که در بیتی مشهورکار شعر و شاعری را نابود می کند:

شعر دانی چیست؟ دور از روی تو حیض الرجال!
قایلش گو خواه کیوان باش و خواهی مشتری
...

اگر چه درهمین قصیده و اشعاری دیگر، لغو بودن شعر و خالی بودن شعر از حکمت را، مایه ی بی مایگی شعر می داند و یکی چون "بوعلی" را به صد کسی چون" فردوسی " ترجیح می دهد، اما در همین ابیات انگار نفرت او از شعر به خاطر خود شعر است. ذات شعر. یعنی حکمتی که در اشعار حکمت آمیز پیدا می شود هم از خود شعر نیست، ذاتی شعر نیست. جوهر شعر برای انوری کثیف و نفرت آلود است. حکمتی هم اگر در شعر کسانی چون ناصر خسرو پیدا می شود ، اضافه بر شعر است. برای شعر عرضی است و نه ذاتی و جوهری:

تا به معنی های بکرش منگری زیرا که نیست
حیض را در مبداء فطرت گزیر از دختری

این همان آب و خرد و روشنی است که به شاعران هم روزگار ما ارث رسیده. انوری در همین قصیده شاعر را عضو اضافه و بی کاره ی جامعه می داند. آدمی که اگر نباشد هم اتفاق خاصی در عالم نمی افتد و آب از آب تکان نمی خورد. برای زندگی اجتماعی ، به قول انوری به نهصد شغل نیاز است تا آدم لنگ نماند. اگر کناس نباشد، زندگی را کثافت می گیرد و کناسی در آن روزگار همین تخلیه چاه امروزه روز ماست. انوری، شاعری - که شغلی درباری و اشرافی و البته فرهنگی بوده را می گذارد کنار شغلی کثیف و سخیف چون کناسی و می گوید:
آدمی را چون معونت شرط کار شرکت است
نان زکناسی خورد بهتر بود تا شاعری

این ها ابیات شاعری چون انوری است. آیات کافرانه پیامبر شعر و شاعری. اگر هر پیامبری نسبت به دینش همین قدر مهربانی و شفقت داشت که انوری، خدا پیش از آن که بمیرد مثله هم شده بود. معلوم نیست این خصلت خود ویرانگر شعر انوری از کجا آب می خورد. اطلاعات ما از زندگی انوری کامل نیست. مشهور است که او خود را حکیم و دانشمند می خواسته، اما از بد روزگار و بد عهدی زمانه، ثروتش به باد می رود و مجبور می شود با شاعری گذران کند. شاید همین بوده که بیزار از شاعری است. انگار پرداختن به شعر و شاعری، او را از وادی حکمت و معرفت دور کرده.
در شعر انوری، شعر در برابر شعر می ایستد. شعر، شعر را نابود می کند.
اما دقیق تر ، این شاعر است که شعر را نابود می کند. یعنی این خود ویران گری، خصلت شعر نیست که خصلت شاعر است. و گرنه، شعر همان است که بود. با همان ساختار و ریخت و اصولی که داشت. بی هیچ کم و کاست. که در حد کمال.
خیلی وقت ها سعی می کنم از بین اهالی معاصر ادبیات، کسی را پیدا کنم و جای اساتید قدما بگذارم. یعنی مثلا می گویم اگر ناصر خسرو، الآن در همین دوره ما زندگی می کرد، در همین دنیای فرهنگی و معرفتی و ارتباطی، جای کدام یک از اهالی ادبیات ما نشسته بود. و البته خیلی وقت ها هم به هیچ نتیجه ای نمی رسم. در باره انوری هم به همین فکر می کنم. انوری شبیه کدام یک از معاصرین ماست؟ آن هم بیشتر با تاکید روی همین خصلتش. همین تناقضی که آدم این قدر شاعر باشد و این قدر هم از شعر بدش بیاید. این قدر متنفر باشد از شاعری که خود اوست.
انوری خود را ذلیل هم می داشته. اگر چه جاهایی بلندی نفس خود را ستایش می کند، اما جا به جا نیز به بدترین و غریب ترین شکلی خودش را نابود می کند. قصیده معروف و زیبایی در مدح شاه سنجر دارد. قصیده ای که می خواسته با آن به درگاه شاه سنجر راه یابد :

گر دل و دست بحر و کان باشد
دل و دست خدایگان باشد
شاه سنجر که کمترین بنده اش
در جهان پادشه نشان باشد
...
تا آن جا که برای نزدیکی به شاه و خاکساری در برابر او:

خسروا ! بنده را چو ده سالست
که همی آرزوی آن باشد
کز ندیمان مجلس ار نشود
از مقیمان آستان باشد
چه شود گر تو را در این یک بیع
دست بوسیدنی زیان باشد
یا چه باشد که در ممالک تو
شاعری خام قلتبان باشد!!!!!!!

همه جور خاکساری و کوچکی در برابر شاهان را می شود تصور کرد، جز این که شاعر خود را قلتبان بنامد!
انوری البته با خودش مشکل داشته بی شک. معلوم است که از آن شاعران مشکل دار است. همین مشکل داشتن هم در شعرش چنین نمودی داشته. و البته همان طور که گفتم، این مشکل فقط در شعر نشان داده می شود و الا خود شعر را مشکل ساز نمی کند.
انوری، آدم دردمندی هم بوده. و البته شوخ طبع. این ها در شعر اوست. هم شکایتش از زمانه و هم طنز و هجوی که بسیار دارد. همان چیزی که از زندگی انوری مانده، نشان می دهد که بیچاره، آدم بد بیاری بوده.
یکبار قطعه شعری دهان به دهان می چرخد در هجو مردم بلخ. و منسوب به انوری. از بد حادثه، انوری همان زمان ساکن بلخ بوده.

بلخ شهری است در آکنده به اوباش و رنود
در همه شهر و نواحیش یکی بخرد نیست

همین شعر شهر را به آشوب می کشد.( شبیه همان کاریکاتور شهرآشوب آذربایجان) ملت می ریزند و انوری بدبخت را می گیرند و تا می خورده می زنند و بی حرمتش می کنند و حتی چادر و معجر بر سرش می کنند و در شهر می چرخانند. و البته بعد ها معلوم می شود که آن شعر اصلا سروده شاعر دیگری بوده که به اسم انوری پخش می شود. فکرش را بکنید، کسی مثل انوری را چنین بلایی سرش بیاورند، چه قدر نابود می شود؟
برای همین واقعه، انوری باز قصیده ای می سازد که شکایتی بسیار زیباست:

ای مسلمانان ، فغان از دور چرخ چنبری
وز نفاق تیر و قصد ماه و سیر مشتری
آسمان در کشتی عمرم کند دائم دو کار
وقت شادی بادبانی، گاه انده ، لنگری
گر بخندم ، وان به هر عمریست، گوید زهرخند
ور بگریم، وان همه روزی است، گوید خون گری
...

یکبار هم همراه دیگر منجمین ، طوفانی مهیب و آخر زمانی را پیش بینی می کند. همه منجمین هم همین نظر را می پذیرند و همه برای ایمنی ، به غاری سوراخی جایی پناه می برند. اگر چه اکثر عالملن این چنین پیش بینی کرده بودند، اما این پیش بینی به نام انوری تمام می شود و از بخت و اقبال انوری، در موعد پیش بینی حتی بادی نمب وزد که شمعی را که بر مناره شهر روشن بود، خاموش کند. دوباره همین می شود مایه هجو و مسخرگی انوری و باز نابود تر شدنش. آن هم آدمی که ادعا داشته در نجوم و هیات.
اصلا با روزگار مشکل داشته. و روزگار هم گویا با او.

اگر انوری خواهد از روزگار
که یک لحظه بی "زای" زحمت زید
مگس را پدید آورد روزگار
که تا بر سر "رای" رحمت رید



---------------------------------------------------------------------------

Wednesday, November 08, 2006 مال کنون

شب بود. توی ماشین نشسته بودم. خوشحال. پرسپولیس برده بود. می دانستم که می برد. برای همین هم زیاد هیجانی نبودم. رادیو روشن بود. من می شنیدم اما گوش نمی کردم. حواسم پی مرور صحنه های بازی بود. گل هایی که نزدیم که اگر زده بودیم شش تایی ها تکرار شده بود(نزدیم؟). به راه رفتن های عصبی دوست تاجیم فکر می کردم که ده دقیقه آخر بازی بلند شده بود و هی از این ور اتاق می رفت آن ور. آن هم شلنگ انداز و بی توازن. پنهان نمی کنم، بدم نمی آمد که عصبی ببینمش. بعد از بازی هم ادایش را در آوردم که شاکی اش کردم. آن یکی می گفت خوب اینم بعد سه سال برای شما. که مثلا بی خیالیم ما. می خواست بی خیال باشد. اما حرص می خورد و می گفت. به همین چیز ها فکر می کردم که نام "بختیاری" همه فکر ها را برید. مجری رادیو از مسعود بختیاری گفت که چه خوب می خواند و بعد تسلیت گفت به خانواده اش.
صدای مسعود بختیاری مال سه سال پیش بود. سفر درود. چه قدر خوش گذشته بود. رفیق مهربان درودی آن قدر اصرار کرده بود که عاقبت رضایت دادیم به سفر درود. بلیط رزرو کرده بود و با ز ما دیر راه افتادیم و راننده آژانس با مرام بود و برای آن که به اتوبوس برسیم سرعت گرفته بود. نزدیک ترمینال، چراغ قرمز شد و من هیچ وقت نفهمیدم چرا راننده تر مز نکرد و چنان تصادفی کرد که دست خودش شکست. ماندیم تا آنبولانس بیاید و راننده را ببرد بیمارستان و فامیلش هم برسد تا ماشینش را بکسل کند. یک ساعت از حرکت اتوبوس گذشته بود ما بی خیال درود شده بودیم اما رفیق درودی اصرار داشت به سفرو می گفت بلیط پیدا می کنیم. به اصرار جوان درودی رفتیم ترمینال و دیدیم هیچ ماشینی برای درود نیست. حالا رفیق با مرام درودی اصرار داشت که راه را پاره پاره کنیم و با ماشین های خرم آباد برویم و سر دوراهی درود پیاده شویم واز آن جا برویم درود. او جدی بود و ما هم مسخره اش می کردیم. رفت دنبال ماشین خرم آباد و ما ماندیم بیرون ترمینال خزانه. نیمه شب بود ، اما ترمینال شلوغ. چرخ های طحافی سیب زمینی و تخم مرغ پخته می فروختند با گوجه فرنگی و نمک. هوس کردم . به رفقا گفتم من که می خورم. بی خیال بهداشت و تمیزی. مشغول خوردن که شدم رفقا هم هوسی شدند و مشغول شدند به پوست کندن تخم مرغ و سیب زمینی آب پزو خورد کردن گوجه فرنگی. هوا خنک بود. می چسبید. رفیق قدیم ما گفت" می دونی که واسه چی گیر داده به سیب زمینی و تخم مرغ؟ واسه این که خاطره درست کنه و دهنمون رو باهاش سرویس کنه". بعد ادایم را در آورد. انگشت ها را به هم می مالید،درست مثل خودم." آقا، تخم مرغ با سیب زمینی، شب جمعه، اونم کجا؟ ترمینال خزانه. به به. به به". راست می گفت. خاطره ساخته شده بود. بعد هم همه را نابود کردم بسکه تعریفش کردم. درست با همان اطوار. انگشت هایی که به هم می ساییدم و لبی که کج می کردم" آقا، تخم مرغ با سیب زمینی، شب جمعه، اونم کجا؟ ترمینال خزانه. اونم کی؟ نصف شب. به به." مثل ماجرای فریدون دیزبن.
باید یادم بماند یک بار ماجرای فریدون دیزبن را هم بنویسم و هی پشت سر هم پست کنم. آن شب به هر حال ما سفری شدیم. اول رفتیم اراک، حوالی ساعت سه یا چهار اراک بودیم و بعد منتظر ماشین که بالاخره آمد و خلاصه بعد از سه بار ماشین عوض کردن، رسیدیم درود. و چه روزهای خوبی بود و شب های آرامی. و چه خانواده مهمان نوازی .
آن روز ها و شب ها وقتی می خواستیم جایی برویم، مثلا دشتی، کوهی، کنار رودخانه ای یا هر جای دیگر، توی ماشین کاست های مسعود بختیاری بود که می شنیدیم. لرستان بود و موسیقی لری. که اگر نبود این صدای آرام، این صدای صاف، حتما سکته می کردم. بس که رفیق مهربان درودی که هنوز هم گواهی نامه ندارد، بد می راند. آن هم جاده های پیچ و واپیچ اطراف درود.
تهران که آمدم، کاست های مسعود بختاری را پیدا کردم و خریدم. دوست دارم صدایش را. آرام. مطمئن. صاف. زیبا. نمی دانم که چه شکلی بود، اما حدس می زنم چهره ای ساده داشته با خطوطی نرم و ملایم. درست مثل صدایی که داشت.
به گمان من قیافه آدم ها به نحوی مثل صدایشان می ماند. یعنی روح صورت و صدا باید یکی باشد. مثلا چهره شجریان را ببینید، دقت و جدیت از قیافه اش پیداست. درست مثل آوازش. دقیق و جدی. یعد قیافه علی رضا افتخاری را هم ببینید. الکی خوش. مثل صدایش. شاهکار می شود وقتی کنارش سهیل محمودی هم نشسته باشد. یا مثلا همان قدر که صدای گوگوش با شهره فرق می کند، قیافه شان هم داد می زند که چه قدر باید فاصله باشد بین صداشان. حتی توی ساز ها هم همین قصه هست. یعنی اگر کسی که کمانچه و ویلن را نمی شناسد، بنشیند و برایش صدای کمانچه و ویلن را پخش کنید، از روی قیافه ساز ها صدایش را تشخیص می دهد. لهجه تو دماغی کمانچه، به ساز صیقل داده شده و شق و رقی مثل ویلن نمی خورد و بالعکس.
صدای مسعود بختیاری صاف بود. ساده بود. یادش به خیر. یاد مال کنون به خیر که چه قدر گوش می کردم.
مو که از پاکی دلم چو آسمونه
ندونم سی چه چینم؟ بام سرگرونه
سر به صحرا بنم از بی همزبونی
سخته تهنا من دلم....


پی نوشت یک:
لری هم باید زبان قشنگی باشد برای خودش!

---------------------------------------------------------------------------

Thursday, November 02, 2006 ارض و عرض

محیی الدین ابن عربی را امام العرفا می دانند. محیی الدین بحث مشهوری دارد در معنای "عذاب" . به اعتقاد ابن عربی ، عذاب برآمده از ریشه ی " عذب " است. و عذب یعنی گوارا. پس ابن عربی به آن جا می رسد که عذاب جهنم ، نه جانکاه و طاقت فرسا که گواراست. و در دوزخ عذاب الهی برای عارف واصل، چیزی جز شیرینی و گوارایی نیست. ابیات عارفانه فارسی هم پر است از همین قصه که آن چه از جانب محبوب می رسد، شیرین است. تنها به همین اعتبار که رسیده از جانب اوست.
زهر از قبل تو نوشدارو
فحش از دهن تو طیبات است
شبیه آن چه ابن عربی برای عذاب می گوید، ملکه وجودی من است برای زلزله محتوم عصر جمعه. زلزله ای که روشن تر است از سپیدی روز و تاریک تر است از سیاهی شب. و چنان شور انگیز که آرزویم حضور در مرکز زلزله است، عصر جمعه. پاکوبان و دست افشان. پیرهن چاک و رقص کنان. آواز بر لب و شور مستی در سر.
عزم آن دارم که امشب مست مست
پای کوبان شیشه دردی به دست
سر به بازار قلندر بر نهم
پس به یک ساعت ببازم هرچه هست
این حال و روز مثل منی است که مشتاق است به زلزله محتوم عصر جمعه. زلزله ای که تکرار می شود مدام.
سفر معنایی ابن عربی از عذاب تا گوارایی، سفری در ساحت زبان است. چونان زلزله محتومی که از وقوعش خبر داده ام. همین است رمز آن که رفیق شفیق ما ک. پرهیب، در فاصله الارض تا العرض می گفت. وقوع و خبر در ساحت بیان است. که بیان کامل عارف واصل است. بیان اسرار مکتومه ی محتومه. همه چیز در محضر همین بیان مکتومه ی محتومه است که در مرکز زلزله حاضر می شود. و لذا زلزله العرض است. عرضه داشتن . عرض کردن. بیان کردن. که ارض و سماء جلوه ای از جلوات نورانی بیان مکتوم و رشحه ای از رشحات روحانی شراب محتوم عرض است.
عصر جمعه، حال ما شیدایی است . هر چه قدرت زلزله بیشتر، رقص ما پر شور تر. بدا به حال اهالی غفلت که حتی اگر نسیمی از جانب غرب بوزد، روزگارشان بر باد است، چه رسد به تموجات وجودی زلزله ای که محتوم است و مقدر.



پی نوشت: انگار بوعلی بود که جایی گفته بود، اگر هزار دلیل برای توجیه یک اشتباه بیاوری می شود هزار و یک اشتباه.

---------------------------------------------------------------------------