<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d6919998\x26blogName\x3d%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87+%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D8%A7%D9%86\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://khaneroshanan.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://khaneroshanan.blogspot.com/\x26vt\x3d8114318517456267451', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script> vlink="#EAE6E0" alink="#EAE6E0">
height="327">
خانه روشنان
Monday, October 30, 2006 اذا زلزله العرض

مي خواستم بنويسم. از خيلي چيزها. اما واقعه قطعا مهم تر است.
مي خواستم بنويسم از مونولوگ هاي وبلاگي. اما واقعه قطعا مهم تر است. چرا كه حتما انفاق خواهد افتاد.
مي خواستم بنويسم از "تئاتر و اروپا" كه چه قدر از اين كتاب خوشم آمد، و چرا اين كتاب ها اين قدر بي دقت ترجمه مي شوند و بي دقت تر ويرايش، حتي اگر مترجمش نويسنده خوبي چون نغمه ثميني باشد، اما واقعه مهمتر است. چرا كه ناگزير است.
مي خواستم از مطالب دوست يك بار ديده ام مخلوق بنويسم ، از نگاهي كه اين روز ها كم تر ديده ام ، از قلقلك سخن ديني. اما واقعه مهم تر است. و زماني كه رخ مي دهد. كه اذا وقعت الواقعه...
اما واقعه مهم تر است.
بايد از واقعه نوشت
پيش از آن كه رخ دهد.
پس مي نويسم از واقعه اي كه چون رخ دهد هيچ چزي جلودارش نيست.
.
من به چيز هايي اعتقاد دارم. به كساني كه مي بينند قبل از آن كه ديگران ببينيد.
واقعه رخ خواهد داد. ديده اند كه رخ مي دهد.
مي گويم و هشدارم را مي نويسم تا اين جا، در لابلاي صفحات ثبت شود.
واقعه رخ خواهد داد.
جمعه. همين جمعه اي كه مي آيد. دوازده آبان.
زلزله خواهد آمد. ديده اند كه مركز زلزله تهران است. غرب تهران.
اما واقعه همه جا رخ خواهد داد.
واقعه اتفاق خواهد افتاد.

---------------------------------------------------------------------------

Monday, October 23, 2006 ماه در آسمان

یکم: حالا که جماعتی چشم به آسمان دوخته اند، پی رویت ماهی که از قرار بازیگوش است و به همین راحتی ها به همه پا نمی دهد و به هر دیده ای در نمی آید، یادم آمد از این استعاره پر استفاده ماه در ادب فارسی. بعد با خودم فکر می کردم و در اتوبان های بارانی شهر آرام می راندم که این ماه مگر چه قدر جذاب بوده که این همه ابیات درخشان و بند تنبانی پر است از این ماه.
مه پاره به بام اگر برآید
که فرق کند که ماه یا اوست؟

گفتم زمهر ورزان رسم وفا بیاموز
گفتا زماه رویان این کار کمتر آید

آن ماه دوهفته در نقاب است
یا حوری دست در خضاب است؟

تا این بیتی که رفیق گرمابه و گلستان ما جناب آقای هومن خان می خواند:
حسن تو با ماه سنجیدم به میزان دلم
کفه مه آسمان رفت و تو ماندی بر زمین
تا این بیتی که کاظم احمد زاده مجری شبکه پنجم سیما همیشه می خواند:
دیشب مثال رویت تشبیه ماه کردم
تو خوب تر زماهی من اشتباه کردم

بعد فکر می کردم که حالا بیاییم دنبال یک استعاره دیگری بگردیم که هم مقبول اهل ادب باشد و هم نقل مردم کوچه و بازار و به قول حضرات عوام کالانعام. فهمیدم سخت است . یعنی به هر چیزی که فکر می کردم یک پایش می لنگید. یا شاعرانه نبود یا برای دهن خودم هم ثقیل بود. بعد دیدم که اصلا روزگار استعاره نو ساختن تمام شده و رفته. نه این که استعاره ای ساخته نشود که می شود. نه این که همه گیر نشود که می شود. نه این که ادیبانه هم نباشد که هست. همه این ها هست، اما پایدار نیست. دوره ای دارد برای خودش و بعد تمام. مادر و پدر اکثرشان هم تصویر است. از سینما تا سریال و تبلیغات. بعد دیدم که این ماه هم کم تصویری نیست. خصلت سینمایی هم کم ندارد. انگار که هر شبش یک پلانی باشد برای خودش و بعد کامل شدنش و بعد نقطه اوجش که شب چهارده باشد و بعد زوال و افول. و بعد دوباره انتظار طلوع.
برای خود من، خود ماه چندان زیبا نیست. شاید هم در این روزگار شب های روشن شده با لوستر های عاج نشان یا لامپ های کم مصرف، برای ما چندان درخشان نیست. حتما زمانی درخشان بوده و تنها جرم نورانی آسمانی. آن هم به این روشنی. آن هم به این بزرگی. و آن هم به این نزدیکی.
خودش چندان جذاب نیست. اما حکایت طلوع و افولش جذاب است. کم کم. با حوصله. آرام آرام.
دوم: راستش این روز ها زیاد فکر می کنم به این همه چیزی که فکر می کنیم داریم و مال خودمان است و بعد آرام آرام و با حوصله و کم کم ، نیست می شوند و نابود. از اطرافیان و نزدیکان که یکی یکی می روند تا بدن و حافظه و موهای سیاه . بدون این که بفهمیم. به قول دولت آبادی آدم یک دفعه می فهمد پیر شده. مثل وقتی که یک دفعه به آسمان نگاه می کنی و می بینی که ماه رو به زوال است و هلال. یواش یواش باید به فکر پیری باشم.
سوم: پیری و معرکه گیری
چهارم: تازه فهمیدم که کیوان انصاری را گرفته اند. بعد از حدود یک ماه. یاد مصاحبه ای افتادم که دو سه ماه پیش اخبار پخش می کرد به بهانه پروژه دکترای کیوان انصاری که پلیمر می خواند. یاد روزهای بیخیالی افتادم و نیمکت جلوی انجمن که پاتوق ما بود و انواع و اقسام آدم هایی که از جلوی دود سیگار ما می رفتند و می آمدند و حالا هر کدام افتاده اند جایی. کیوان انصاری هم یکی از همان هایی بود که گاهی هم کلام می شدیم و در باره همه چیز حرف می زدیم. از قاضی ربیحاوی تا عرفان مدرن آکادمیک. جز سه چهار نفر زیاد از آدم های سیاسی آن روز انجمن خوشم نمی آمد. کیوان انصاری یکی از همان ها بود. کاش زودتر آزادش کنند.

---------------------------------------------------------------------------

Monday, October 09, 2006 ماه در آب


امشب اتفاق تئاتر افتاد. رفتیم به تماشای ماه در آب، آخرین اجرای محمد یعقوبی، نویسنهده و کارگردان پرکار این سال ها.
یکم: "ماه در آب" روایت ترک است. روایت ترک کردن و رفتن. رفتن و دیگر نیامدن. اما...
دوم: نمونه خوب برای روایت این مضمون " نزدیکی" نوشته "حنیف قریشی" با ترجمه نیکی خانم کریمی است. اولین عبارت نزدیکی:
"امشب غمگین ترین شب زندگی من است، چون دارم می روم و قرار هم نیست که برگردم. فردا صبح وقتی زنی که شش سال با او زندگی کرده ام با دوچرخه سر کار می رود و بچه ها برای توپ بازی به پارک رفته اند، خرت و پرت هایم را به چمدانی میریزم و از خانه بیرون می زنم...."
" نزدیکی " روایت آدمی است که ترک می کند و "ماه در آب" روایت آدم هایی که ترک می شوند.
سوم: در"ماه در آب" همه چیزی را از دست داده اند. آی سودا همسرش را و بعد فرزندش را. آلما همسرش را. بهرام، به واسطه ازدواج با آی سودا( زن برادرش) برادرش را، باران مادر و خانواده اش را، مادر حافظه اش را، نگار عشقش را، آروین خانواده اش را... روایت آدم های ناقص...
چاهارم: همه ما به گونه ای ، جدایی را تجربه کرده ایم. آدم ها می روند، از زندگی ما حذف می شوند. یا مرگ یا متارکه زحمت جدایی را آسان می کنند. آدم ها می روند، اما خاطرات. خاطرات می مانند. درست مثل تصویری که در آب جا می ماند. آن آدم نیست. نبود او آزارمان می دهد. اما تصویر اوکه در آب می ماند آزارمان را امتداد می دهد.
پنجم: "نزدیکی" ترک کردن را روایت می کند. اما "ماه در آب" ترک شدن را روایت نمی کند. "ماه در آب" قصه آدم های ترک شده را روایت می کند. نه فرایند ترک کردن و ترک شدن را. روایت ترک کردن و ترک شدن، آن چه به ترک می انجامد ، گفتگو ها و مجادله ها، البته سخت است و یعقوبی راه ساده را انتخاب می کند. همه چیز را بعد از اتفاق تعریف می کند. جایی در "ماه در آب"، "آی سودا" تصمیم می گیرد که به دخترش"باران" بگوید که او فرزند "بهرام" یعنی همسرش نیست. بلکه فرزند برادر بهرام یعنی" مازیار" است. منتظر بودم ببینم یعقوبی چه طور از پس این گفت و گو بر می آید و بعد همان جور که فکر می کردم نور رفت و وقتی که نور آمد ، باران در بغل مادرش بود و گفت و گوی سخت هویت ساز تمام شده بود و ما یک کلمه اش را هم نشنیده بودیم. نه هراس مادر را دیدیم نه تعجب دختر را نه واکنش او در برابر این دروغ ده ساله را. به همین راحتی. یعقوبی راحت ترین راه روایت را انتخاب می کند.
ششم : "ماه در آب" پر از مشکل است. پر از مسئله. پر از آدم های مسئله دار. مسئله ها و مشکل هایی که برای پیشبرد روایت یکی پس از دیگری پیش کشیده می شوند و بی آن که حل شوند رها می شوند. همیشه روایت با مشکل پیش می رود. با گره. روایت را با دوی با مانع مقایسه کرده اند. همیشه سر راه شخصیت مانع هایی است که درگیری با این موانع روایت را جذاب می کند. اما در"ماه در آب" یعقوبی همین طور مشکل و مانع می تراشد بعد هم همه این موانع فراموش می شوند. موانع و مشکلاتی مثل آلما که همسرش ترکش کرده است. آلما ناتوان و بی پناه و سرگردان و بی چاره است. اما به قول خودش با بالا انداختن دو شات، همه چیز فراموش می شود. برادر آلما عاشق دختری است که همسر آلما، آلما را به خاطر همان دختر و زندگی با او ترک کرده است. این مشکل و مانع فقط گفته می شود و بعد به راحتی فراموش می شود. زن دوبرادر بودن، به راحتی و با چند دیالوگ مشکلش حل می شود. حال آن که همین تم می تواند روایت یک رمان را حمایت کند. باران نیز مشکلش برای انتخاب با مادر بودن یا با پدر رفتن، اصلا پرداخته نمی شود و فقط ما می دانیم که او مادرش را ترک کرده اما چرا ؟هیچ وقت نمی فهمیم.
هفتم : این همه مشکل را پیش کشیدن و به هر کدام اشاره ای کردن و گذشتن، فاجعه را نشان دادن و درگیرش نشدن، البته تکنیک روایت اپیزودیک است. نکته ای که عطا به خوبی به آن اشاره می کند. کاری که یعقوبی در "قرمز و دیگران" یا " رقص کاغذ پاره ها" در آن موفق بود. به خصوص در "رقص کاغذ پاره ها". اما و هزار اما که روایت اپیزودیک لوازمی هم می خواهد که "ماه در آب" فاقد آن بود. اپیزود ها اگر چه با هم ارتباط پیدا می کنند، اما هیچ وقت حکم گره های فرعی را در روایت ندارند. وقتی خانواده ای روایت می شود، انتظار آن است که گره های فرعی در پی گره اصلی و در اطراف آن روایت شوند. دقیقا چیزی که در "ماه در آب" نبود. "ماه در آب" ملغمه ای از این هر دو بود و البته در هر دو نیز نا موفق.
هشتم : حتی عطا هم با شخصیت نگار مشکل دارد. شخصیتی که اصلا معلوم نیست جایش در قصه چیست. اگر از روایت حذفش کنید هیچ اتفاقی نمی افتد . شاید مادر را هم اگر حذف کنیم هیچ اتفاقی نیفتد، اما حضور همراه با فراموشی و بیماری آلزایمر مادر تم اصلی روایت را نیرو می دهد . حتا فکر می کنم به جای بار کمیکی که فراموشی مادر دارد، یعقوبی می توانست استفاده ای تراژیک از آلزایمر مادر داشته باشد. استفاده ای که ترک و ترک شدن را تلخ تر می کرد. اما نگار کاملا اضافی است. حتا فکر می کنم مضر هم هست. چون قرار است مستخدمه و پرستار مادر باشد. پرستاری که فقط ابتدای نمایش هست. حضور او حتا ما را برای درک طبقه اجتماعی خانواده نمایش هم به اشتباه می اندازد. اگر نگار از روایت حذف می شد، هیچ اتفاقی نمی افتاد جز آن که خواهر زن آقای یعقوبی بازی نمی کرد.
نهم : در باره میزان سن هم چیز زیادی نمی شود گفت. چون اکثر دیالوگ ها در حالت نشسته گفته می شد . کل حرکت های بازیگران شاید از تعداد انگشتان دست ها هم تجاوز نکند. اتفاق بصری خاصی جز اشاره های به تخت خواب و خوابیدن رخ نمی دهد.
دهم : برای من نزدیکی چیز دیگری است. هم متن به شدت قوی تر بود، هم حالاتی که من داشتم وقتی نزدیکی را می خواندم. توی هواپیما. کنار دون ژوان نمادین. دقیقا وقتی که چند صندلی آن طرف تر، واقعه اتفاق می افتاد.

---------------------------------------------------------------------------

Sunday, October 08, 2006 خواب تهرانی


برای انجام کاری، حوالی ظهر رفته بودم سمت میدان ارک. کارم که تمام شد هوس کردم سری بزنم به کاخ گلستان. بیچاره کاخ گلستان. منگنه شده بین دو ساختمان بلند بتنی دادگستری. ما هم که اصلا حواسمان نیست. جاهایی مثل کاخ گلستان هم گم شده اند در این شهر شلوغ. دنبالش هم که بگردی، پیدایش نمی کنی. خیلی وقت پیش بود که رفتم به کاخ گلستان. با رفیق قدیم.( می دانید که فرق است بین رفیق قدیم و رفیق قدیمی). دوباره امروز هوسش به سرم زد. شاید هم از عوارض فیلم دیروز بود که قسمت های تهران جدید هزاردستان را مونتاژ کرده بودند به هم. رفتم . اما راهم ندادند. گفتند ساعت کار موزه از نه صبح است تا یک ظهر. دقیقا مطابق وقت اداری. دقیقا وقتی که مردم یا سر کارند یا سر کلاس. انتظار هم هست که میراث فرهنگی مان بی رونق نباشد. حالمان که گرفته شد رفتیم سمت بازار و قبر لطف علی خان زند ، درست وسط بازاری که هنوز هم دوستش دارم. بعد هم رفتم سمت مسجد شاه. سمت قفل فروش ها و چاقو تیز کن ها و تسبیح فروش ها. وارد مسجد که می شوی، در سایه صحن نشسته اند به صف. همه جور هم هستند. پیر و جوان و زن. کنار هم. با بساطی که معمولا مختصر است. به اندازه دستمالی یا تاشده ی روزنامه ای. تسبیحی یا بند ساعتی، نگینی، مهره ای، یاقوتی و همیشه انگشتری. بیست، سی متری صفشان طول دارد و مشتری هایی که یا مشغول نگاه کردنند و یا چانه زدن. آفتاب که برود و سایه که بیشتر شود بازارشان داغ تر می شود و یک صفشان می شود دو صف، کنار هم. همیشه فکر می کنم آدم های جالبی باشند. کار یکی انگشتر فروشی باشد آن هم کنار صحن مسجد شاه. چند نفر هم اوستا کارند و نشسته اند به تعمیر تسبیح های پاره شده. حالا خدا می داند دست صاحب تسبیح در ساعد کدام سیمین ساقی بوده که رشته پاره شده ذکرش را به صحن مسجد شاه آورده.
بعد چشمم رفت به ایوان پهن مسجد با پارچه نوشته ای بزرگ که خوابیدن ممنوع. و زیر ایوان که پر بود از مردمی که دو سه تایی ایستاده بودند به نماز و باقی دراز به دراز. خواب بعد از ظهر. چهل نفری می شدند. درست مرکز شهر. وسط بازار. بی خیال همه چیز. خواب.
فواره های حوض که باز باشند، هوای صحن مسجد، آدم را هوسی می کند. کفش ها را توی کیسه های سبز برزنتی چپاندم و کیفم را گذاشتم زیر سر. کنار جماعت خواب. سقف بلند ایوان را نگاه می کردم و کاشی ها و کبوتر هایی که قرار نداشتند. خوابیدم. به گمانم بیست دقیقه ای خواب بودم. قیافه های بی خیال کنارم دراز بودند. پیرمردی که کت و شلوار سبز پوشیده بود و دکمه های کت را هم بسته بود و با عینکی به چشم کنارم خوابیده بود. کناریش به باربر ها می خورد با جوراب سوراخ. بالای سرم حتما پدر و پسر بودند که ساک واحدی، بالش جفتشان بود. حسن ایوان همین است که مثل شبستان بسته نیست. باد می آید و بوی عرق پا دماغت را فلج نمی کند. حالا صف انگشتر فروش ها دو تا شده بود. بلند شدم. آب حوض وسط صحن، بعد خواب ظهر...خنکی آب و صورت پف کرده بعد خواب بین جماعت بازار.
یاد رضا تفنگ چی افتادم، وقتی روی ایوان گراند هتل با تهران جدید درد دل می کرد:
تهران! کی بزکت کرده به این شکل شنیع...

---------------------------------------------------------------------------