<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d6919998\x26blogName\x3d%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87+%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D8%A7%D9%86\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://khaneroshanan.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://khaneroshanan.blogspot.com/\x26vt\x3d8114318517456267451', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script> vlink="#EAE6E0" alink="#EAE6E0">
height="327">
خانه روشنان
Saturday, September 30, 2006 گفت و گو در کاتدرال


فکر می کند، اولین بار کی نام "یوسا" را شنید؟ از کتاب خانه دون ژوان نمادین بود که "جنگ آخرالزمان" را امانت گرفتی ، زاولیتا. حجیم بود، اما جذاب. فکر می کند " مرشد" جنگ آخرالزمان، چه قدر شبیه علی محمد باب خودمان بود. هم عصر هم بوده اند با هم. بعد فرهادپور بود که از رمان دیگر یوسا نام برده بود. از پاتوق فرهنگی شهلا لاهیجی بیرون آمدند، سیگار به دست. جاویدان زرگری مصر بود که "مردی که حرف می زند" ، ترجمه شده به فارسی و فرشید فرهمند که بی خبر بود و تو فکر می کردی به رمانی که نمی دانستی کجا پیدا می شود، زاولیتا. فکر می کند، از همان زمان بود؟ از وقتی که ناگهان رمان پیدا شد. در ردیفی از قفسه های انتشارات هاشمی. چه قدر بیزار بودی از هاشمی ، زاولیتا. با آن آیینه محدب، با آن پله هایی که یکی بالای آن مراقب بود تا کسی کتابی ندزدد. چه شوقی بود به کتاب دزدی از هاشمی. کتاب را دیدی . " مردی که حرف می زند". فکر می کند، کتاب را که خواندی ، تو هم باور کردی که این کتاب عصاره امریکای جنوبی است. کتاب نایاب بود. جلد دیگری هم خریدی زاولیتا، برای هدیه. بعد کتاب خودت را، دون ژوان نمادین دزدید و صفحه اولش نوشت: تقدیم به دون ژوان نمادین، ارادت مند، زاولیتا. شاید از همان زمان بود. از" مردی که حرف می زند". بعد "مرگ در آند " بود که چنگی به دلت نزد و حالا " گفتگو در کاتدرال".
دون ژوان نمادین،چاپ قدیم کتاب را کپی کرده بود و تو مانده ای چه طور چنین رمانی اجازه چاپ گرفته آن هم در چنین دوره ای، زاولیتا. کایو برمودس ها تنبل شده اند شاید و یا شاید بی سواد!
دون ژوان نمادین می گوید:" چه خوب ترجمه شده"
و تو فکر می کنی به ساختار، به شخصیت ها، به آدم ها، به دیکتاتور ها، گفت و گوها، رمان فوق العاده ایست، زاولیتا.
دون ژوان نمادین می گوید" می گیردت. از همان سطر اول، زاولیتا"
فکر می کند، از همان جا بود. همان سطر اول:


"از درگاه لاکرونیکا، سانتیاگو بی هیچ عشق به خیابان تاکنا می نگرد: اتوموبیل ها، ساختمان های ناموزون و رنگ باخته، چهار چوب پر زرق و برق پوستر ها شناور در مه، نیم روز خاکستری. دقیقا در کدام لحظه پرو خود را به ...ئیدن داده بود؟"


گفت و گو در کاتدرال
ماریو بارگاس یوسا
عبدالله کوثری
نشر لوح فکر

---------------------------------------------------------------------------

Monday, September 25, 2006 از شاطر عباس

روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است
آری افطار رطب در رمضان مستحب است
روز ماه رمضان زلف میفشان که فقیه
بشکند روزه خود را به خیالی که شب است
زیر لب، وقت نوشتن همه جا نقطه نهند
وین عجب نقطه خال تو که بالای لب است
نقطه خال تو بالای لبت افتادست
نقطه هر جا غلط افتاد مکیدن ادب است

---------------------------------------------------------------------------

Tuesday, September 19, 2006 شهریار

شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم
پدرا، یارا، اندوه گسارا تو بمان
(سایه)


اولین کتاب شعری که خودم رفتم به میدان انقلاب و خریدم، دو جلد کلیات دیوان شهریار بود. شهریار را دوست داشتم. دیوانش را هم که خواندم جذابیتش برایم بیشتر شد. شهریار اساسا موجود غریبی بود. و مثل همه موجودات غریب هم تنها.من هم فکر می کردم آن تصاویر درویش وار سر به زیر آشفته بی خیال همه چیز، با آن کلاه پشمی بوقی معروف، لازمه شاعر بودن و علامت مشخصه شهریاری است. تصویر آدم ژولیده در خود فرو رفته ردیف اول بزرگداشت فردوسی ، که بی خیال همه آدم های کله گنده ای که پشت تریبون می روند و می آیند، فقط سیگار دود می کند و گوش می کند. با ابرو های رو به بالا و چشم هایی که معلوم نیست به کجا خیره شده اند و البته دودی که جلوی چین و چروک پیشانی و ته ریش سفید صورت ، به هوا می رود.
امادیوانش را که بخوانی تازه می بینی که شهریار به همین غریبی است. شعر شهریار مثل قیافه اش غریب است. بعد می بینی سلوکش هم مثل شعرش غریب است. آدم غریب هم تنهاست. گیرم که با هزار شاعر و نویسنده و موسیقی دان دوست و رفیق گرمابه و گلستان باشد. واقعا غریب نیست که رفیق شاعری مثل شهریار یعنی میراث دار شعر سنتی فارسی، شاعری مثل نیما باشد؟ شهریار از آن شاعرانی است که زندگی و شعر و دیوان و سلوک و قیافه اش همه مثل همند. آشفته و غریب. شاید شهریار نمونه خوبی باشد برای بحث معروف زندگی شاعرانه. از درس پزشکی که نیمه کاره رها می شود تا سه تاری که می زند تا عشقی که به سنت شاعری شکست می خورد تا سر خوردگی شهریار آذری زبان در خیابان های تهران قدیم تا تریاک تا سرپرستی بچه های یتیم برادر تا ...

دیوان شهریار هم مثل قیافه اش نمایش گر این شور و شیدایی و به هم ریختگی و شلم شولبایی است. معروف است که حافظ اولین کسی بود که دیوانش را تصحیح کرد و اشعار ضعیفش را پاره کرد و ریخت دور. اما شهریار هر چه به زبانش آمده همه را چاپ می کند. بی خیال زیبایی شناسی و ادبیت. در دیوان شهریار همه چیز پیدا می شود. بعضی وقت ها تصاویر شهریار را که می بینی فکر می کنی با همان لباس خانه، آمده و رفته پشت تریبون تا شعر بخواند. دیوانش هم همین طور است. همه جور شعری توش پیدا می شود. هم غزلی زیبا ، هم قصیده ای فخیم و هم قطعه ای پر از الفاظ بی ربط و بی بهره از هر صنعت ادبی . عین یک خانه به هم ریخته.
ترتیب اشعارش هم نامنظم و به هم ریخته است. یک فصلی هم به نام خود ساخته با عنوان مکتب شهریار که واقعا جالب است. می خواهم چند نمونه از اشعارش را بیاورم.

خطاب به خانم منتخب همسر صبا:
ای "منتخب" به داغ "صبا جون" چه می کنی؟
لیلای من به حسرت مجنون چه می کنی؟
ای خانقاه شور و همایون و چارگاه
بی شور و چارگاه و همایون چه میکنی؟

غزل به نام دروغ ای دنیا
آب داری عوض ماست به دوغ ای دنیا
راست یک مو به تنت نیست دروغ ای دنیا
بر سر خان تو آروغ گلو می گیرد
" آ" که گفتی ندهد فرصت "روغ" ای دنیا
بیوه نوحی و در دیده دنیا بینان
تازه بکری و دم بخت و بلوغ ای دنیا

غزل به نام ساز صبا:
بزن که سوز دل من به ساز می گویی
زساز دل چه شنیدی که باز می گویی
کنون که راز دل ما ز پرده بیرون شد
بزن که در دل این پرده راز می گویی
بسر رسید شب و داستان به سر نرسید
مگر فسانه زلف دراز می گویی

قصیده به نام گفتاری به زبان عامیانه:
با دیگران خوری می و با ما تلوتلو
قربان هر چه بچه خوب سرش بشو
اسباب گند و کوفت به قدر کفاف تو
در شهر کهنه هست چه حاجت به شهر نو
مشدی که روی بچه همسایه باز کرد
شاهی بود که مال رعیت کند چپو

غزل به نام داغ لاله:
بیداد رفت لاله برباد رفته را
یارب خزان چه بود بهار شکفته را
هر لاله ای که از دل این خاکدان دمید
نو کرد داغ ماتم یاران رفته را

از مکتب شهریار به نام پیام به انشتن:
انشتن یک سلام ناشناس البته می بخشی
دوان در سایه روشن های یک مهتاب خلیایی
....
انشتن آفرین بر تو
خلا در سرعت نوری که داری درنوردیدی
زمان در جاودان پی شد مکان در لامکان طی شد
حیات جاودان کز درک بیرون نیست پیدا شد
بهشت روح علوی هم که دین می گفت جز این نیست
تو با هم آشتی دادی جهان دین و دانش را
انشتن ناز شست تو
نشان دادی که جرم و جسم چیزس جز انرژی نیست
اتم تا می شکافد جزء جمع عالم بالاست
به چشم موشکاف اهل عرفان و تصوف نیز
جهان ما حباب روی چین آب را ماند
...
انشتن نامی از ایران ویران هم شنیدستی؟
حکیما محترم می دار مهد ابن سینا را
به این وحشی تمدن گوشزد کن حرمت مارا

از مکتب شهریار به نام سرود راه آهن:
منم فرخ قطار راه آهن
خروش من صلای عشق میهن
عقابی آهنین بالم که باشد
فراز کوهسارانم نشیمن
به هم دوزم زمین و آسمان را

چو پا کوبم به آهنگ تلیق تاق
غریو شوکت اندازم در آفاق
به دودی تیره تر از روز دشمن
دهم تاوان دود آه عشاق
که عمری انتظار من کشیدند

از مکتب شهریار به نام مدیر کل ثبت ایران:
امروز مدیر ثبت ایران
تشریف حضور داده مارا
ما کارکنان ثبت مشهد
سودیم سر شرف سها را
با اوست دعای خیر مردم
چندان که اثر بود دعارا
ما را سزد ار که خاک پایش
در دیده کشیم طوطیا را
بنیاد بنای ثبت بنهاد
آبادی شهر و روستا را
آقای رئیس ثبت، " سالک "
خوش داده به سالکان صلا را...

---------------------------------------------------------------------------

Tuesday, September 12, 2006 پرسپولیس زلزله

چند روزی است که حال ما خوش نیست. نه اوضاع عضلات جسمانی و نه احوالات روحانی. همه چیز قمر در عقرب است. این همه وقت می گذرد و این همه پنسیلین وارد احشاء ما شده اند و انگار نه انگار. انواع و اصناف آـب ها از چشم و دماغ و دهن ما روان است و تن تب دار است و مخ تعطیل. خوراک ما شده قرص و شراب ما شربت. تا یک کم حالات مزاجی ما می خواهد خوب بشود، یک حمله ای به تشکیلات روحانی ما می شود. خلاصه از هر طرف که می رویم جز وحشت چیزی عایدمان نمی شود.
حالا همه این ها یک طرف، احوال این کامپیوتر ما یک طرف دیگر. بیمار تر از شخص ما. پر ویروس تر از تن ما.
با همه این احوالات فردا می رویم استادیوم آزادی. با تی شرت قرمز. پرچم سرخ هم. این هارا گفتم تا بگویم تشویق پرسپولیس روز فینال مثل نماز است. در هیچ حالی از گرده آدم برداشته نمی شود. گیرم در حال آدمی مثل من.
پرسپولیس قهرمان می شه. خدا می دونه که حقشه. به لطف سلطان و بچه ها ، پرسپولیس قهرمان می شه.
لالای لای لالای لالای. لالای لالای لای لالای لالای. لالالی لای لالای لای. لالای لای لالای لای.

---------------------------------------------------------------------------

Thursday, September 07, 2006 پرسپولیس زلزله



در "شانزدهم شهریور" دو "شین" می بینی که اگر این دو "شین" کنار هم بنشینند آتش "شش تایی ها" گل می گیرد تا دودش چشم تاریخ تاج و استقلال را کور کند. شش تیر. شش پتک. شش گل. هیچ عددی مانند شش، تار و پود پوسیده تاج را در هم پاره نمی کند. شش زخم که با شش صد بخیه هم، التیامی برایش متصور نیست. شانزدهم شهریور سال روز حماسه شش تایی ها تا روزی که فوتبال هست و خاطره هست، عزای جماعت تاجی ست.
یک ...دو...سه...چهار...پنج...شش. شش تایی ها

---------------------------------------------------------------------------