<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d6919998\x26blogName\x3d%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87+%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D8%A7%D9%86\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://khaneroshanan.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://khaneroshanan.blogspot.com/\x26vt\x3d8114318517456267451', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script> vlink="#EAE6E0" alink="#EAE6E0">
height="327">
خانه روشنان
Wednesday, May 31, 2006 میمیک


سر و صدای کافه زیاد است. آدم به زحمت حرف روبرویی را می شنود. راه حل ساده است. کاری به حرف او نداشته باشی، فقط گاهی سری تکان دهی و بعد از پشت شیشه های قدی رفت و آمد آدم ها را سیر کنی و هر وقت خسته شدی، برگردی توی نخ دختر و پسر هایی که دور و برت نشسته اند و این طور همهمه می کنند. رضا با یک جعبه شیرینی می آید سر میز .
رضا: بفرمایید.
من: مناسبتش چیه؟
رضا: شیرنی نامزدیشونه.
با سر به دختر و پسری اشاره می کند که پشت میزی آن طرف تر نشسته اند. زیاد می آمدند این جا. اسمشان را نمی دانم. آن قدر نگاهشان می کنم که متوجه نگاهم می شوند. می گویم مبارک است. حتم دارم از این فاصله و توی این همهمه حرفم را نمی شنوند. روی شعورشان حساب می کنم. با سر جواب می دهد و چیزی می گوید که من نمی شنوم. لابد او هم روی شعور من حساب کرده و تشکر می کند. از شیرینی های تر آن هم این قدر بزرگ خوشم نمی آید. یکی بر می دارم .
او: می شناسیشون؟
من به زحمت می شنوم.حواسم نیست. به جوانی پسر و لوس بودن دختر فکر می کنم که از قیافه اش پیداست.
او: الو با توام!
من: نه. نمی شناسم.
او: پس چرا باهاشون حرف زدی؟
من: تشکر کردم. تشکرم جرم شده این روزا؟
باز عضلات صورتش را تکان می دهد. چین های عجیب و آشنا دور لبش می نشینند. می فهمم. فهمیده حواسم جای دیگری است. رضا وسط کافه داد می زند:
یه لحظه! یه لحظه! ببخشید. فقط تبریک به امیر و پریسا و برای سلامتیشون
من هم دست می زنم. انگار چیزی می گوید که بین صدای دست ها نمی شنوم. چشم ها را جمع می کنم و لب ها را جوری می کشم که یعنی نفهمیدم چه می گویی. او چیزی نمی گوید. دیگر کسی دست نمی زند. بعد از دست زدن همهمه می خوابد. حالا جوری همه ساکتند که صدای فندک میز اول را من که پشت آخرین میز نشسته ام می شنوم. می خواهم سیگار دود کنم. پاکتم خالی است.
من: یه نخ به من می دی؟
پاکت سیگار را هل می دهد طرفم. بغ کرده. عصبانی است از دستم.
من: چیزی شده؟
عضلات صورتش بهم پیچ می خورند. لبش کج می شود و شکایت می ماسد روی صورتش. بر می گردد و نامزد های خوشحال را نگاه می کند. صورت که بر می گرداند هنوز عصبانی است. محل نمی گذارم. سیگارش را به لب می برم. فندک می زنم. نمی شود. دوباره می زنم. بی فایده است. جرقه هایی که شعله نمی شوند اعصابم را خرد می کنند. فندکش را روی میز سر می دهد طرفم. ترجیح می دهم با فندک او روشن نکنم. اما فندکش را بر می دارم. سیگار را آتش می زنم. فندکش صورتی است. پر از قلب های تو در توی بزرگ و کوچک.
من: چه فدک رومانتیکی!
دوباره عضلات صورتش به هم می پیچند. این بار کمتر و نا محسوس. سیگاری در می آورد و روشن می کند. پک اول را که میزند روژ صورتی می نشیند روی فیلتر سیگار.
من: فیلترت هم رومانتیک شده!
نگاهش را می چرخاند روی فیلتر سیگار. خنده ای نا متقارن می نشید روی لب ها . نامزد های جوان بلند می شوند. پسر پشت پیش خوان رضا می رود برای حساب. دختر سر میز می ایستد رو به ما. نگاهش می کنم و لبخند می زنم. جواب لبخندم را که می دهد نامزدش بازویش را می گیرد . سر میز ما که می رسند دوباره تبریک می گویم. همهمه کافه دوباره زیاد شده. نامزد های خوش حال در جوابم فقط لبخند می زنند. از پشت شیشه های قدی می بینمشان که با کمترین فاصله باهم می روند. جوری راه می روند انگار می ترسند که زودتر برسند. سیگار بی بخار است و هر چه محکم تر پک می زنم بی فایده تر. خاموشش می کنم. میز نامزدهای خوشحال را نگاه می کنم که حالا خالی است. دو فنجان برگشته روی نعلبکی و زیر سیگاری نه چندان پر و فندکی که جا گذاشته اند. از پشت شیشه های قدی دنبالشان می گردم. می روم سر میز خالی. میز زیر پیش خوان رضا ست. از روی پیش خوان دستمال بر می دارم. رضا برای تمیز کردن آمده سر میز . فندک را بر می دارم. رضا چشمک می زند. بر می گردم و می نشینم. فندک نامزدهای خوشحال را نگاه می کنم. کابوی خسته بالای آرم ماربرو روی اسب سیگار می کشد. روی فندک، در دوردست کوه تنهایی است کنار خورشید. از پاکتش سیگاری در می آورم . سیگارش را خاموش می کند. نقش صورتی رو فیلتر له می شود توی زیرسیگار. با فندک جدید آتش می زنم.
او: به این ها هم رحم نکردی؟
سیگار را از گوشه لبم بر نمی دارم.
من: هدیه نامزدیشونه.
لب هایش جوری می شوند که انگار نشنیده. خوشم می آید. سیگار را بر نمی دارم و پک می زنم. با سیگار روی لب دوباره می گویم و می خندم. او هم می خندد. چیزی می گوید که نمی شنوم. سر وصدای کافه زیاد است. سیگار را از گوشه لبم بر می دارد.
او: حالا بگو. مثل آدم.
به سیگار من پک می زند. فیلتر سیگار دوباره صورتی می شود. پسم می دهد.
من: می گم هدیه نامزدیشونه!
می خندد. فیلتر سیگار را نگاه می کنم. میلی به دود کردن ندارم. ازآتش سیگار، رد دود را دنبال می کنم تا فیلتر صورتی. چیزی می گوید که من نمی شنوم.سر وصدای کافه زیاد است. دستش را دراز می کند. لابد فندک را می خواهد. یادگار نامزد ها را کف دستش می گذارم. فندک را جلوی چشم می برد. کابوی خسته هم چنان سیگار می کشد.

---------------------------------------------------------------------------

Friday, May 19, 2006 از شروان تا بغداد


زمانی آقایی جایی نوشته بود از تاریخ مذکر. آن روز ها آقای دکتر رضا حتما تاریخ را آیینه همه چیز می دادنست و همه چیز را در تاریخ می دید، والا شاید امروز اگر دست به قلم می برد نام کتابش زبان مذکر بود... بگذریم. همه ما در باره ادبیات مردسالار ایران زیاد شنیده ایم. جناب دکتر شمیسا هم در کتاب ممنوعش ، شاهد بازی در ادب فارسی، به تفصیل وجه مردانه و مذکر ادبیات غنایی ما را آفتابی کرده . جناب شمیسا بی هیچ تردیدی هفتاد درصد ادبیات عاشقانه فارسی را، ادبیات هم جنس گرایانه می داند. من از وقتی شاهد بازی را دیدم، اصلا نگاهم به ادبیات عوض شد. بسیاری از ابیاتی که پیش از این برایم نا مفهوم بود ،معنا می شد. حالا می توانستم به راحتی معنای بسیاری از اشارات متداول را بدانم. حالا معلوم می شد که چرا ترک یعنی زیبا روی. حالا می فهمیدم اصلا عجیب نیست که شاعری مثل محتشم کاشانی ، یک مجموعه غزل عاشقانه یعنی رساله جلالیه را در عشق شاطر جلال نامی سروده باشد. یا وحشی بافقی آن ترکیب بند معروف پر سوز و گدازش را در غم زیبا پسری گفته باشد: دوستان شرح پریشانی من گوش کنید... کتاب شمیسا با تمام ارزش واعتبارش، فقط مقدمه ایست بر این بحث.
زمانی هومن عزیز، رفیق گرمابه و گلستان ما، از این می پرسید که در جامعه ای که عشق بازی مردان، رایج است و مردان بی هیچ ترس و واهمه ای براحتی با هم می خوابند و شرح این هم خوابگی را در ابیاتی این چنین زیبا می پیچند و هیچ کس هم هیچ طعن و لعنی نثارشان نمی کند، لابد زنان هم با هم برنامه ها داشته اند. هومن می گفت باید در ادبیات ما عشق ورزی زنانه هم باشد. ومن می گفتم گیرم که چنین باشد، زنان آن چنان در پس پرده های بی نفوذ، حبس بوده اند که تفسیر قرآن و حدیث هم از زنان به جا نمانده، چه رسد به شرح آداب عشق ورزی زنانه. از تاریخی حرف می زنیم که تنها راهی که زنان برای نشان دادن خود داشتند، لنگی بوده که بر ایوان می آویختند، نشانه حمامی که سحر رفته بودند و غسل واجبی که به جا آورده بودند. و این لنگ چه کارا بود برای فخر فروشی، که تنها تفریحشان زمانی همین بود و تنها مایه فخرشان به هم، همین که شوهرشان از پس بچه بقال و شاطر و ... شب که خانه آمده هنوزآن قدر قوت داشته، که صبح لنگ خیسشان را آفتابی کنند. به هر حال هومن آن قدر گشت و گشت که عاقبت پیدا کرد آن چه دنبالش بود. قصیده از خاقانی شروانی است. شاعر همان قصیده حکیمانه ای که دهخدای بزرگ، وقتی به مدخل عبر می رسد ، آن چنان مفتون حکمتش می شود که تمام قصیده را ذیل عبر می آورد.
هان ای دل عبرت بین از دیده عبر کن هان
ایوان مدائن را آیینه عبرت دان
مست است زمین زیرا خوردست بجای می
در کاس سر شیرین خون دل نوشروان
...
خاقانی از این درگه دریوزه عبرت کن
تا از در تو آن گه دریوزه کند خاقان
در توصیف و توضیح و تشریح همجنس بازی مردان زیاد شنیده و خوانده بودم.
اما درصفت هم جنس بازی زنان، اگر چه شاعر همچنان مرد است، این قصیده یکی از نوادر ادبیات فارسی است. در این قصیده زبان خاقانی به عبارت خود او زبان هزل است، اما به هر حال یک عادت جنسی، که انگار رایج هم بوده آن روزگار، تبیین می شود، گیرم که به هزل. حتی به هزل هم که شده، جناب خاقانی، به عنوان تنها نمونه در ادبیات ایران، برای زنان این حق را قائل می شوند که به گونه ای دیگر دربازار جنسیت معامله کنند. حتی اگر خاقانی بزرگ این گونه عمل جنسی را از بی رونقی و کمبود آلت نرینه بدانند. وباز نمی دانم در آن روزگار در بغداد چه می گذشته که خاقانی این هزل را به پای زنان پایتخت بلاد عرب می ریزد. آیا عداوت و دشمنی با بغدادیان اورا به چنین هزلی وا می دارد؟خاقانی در پایان باز هم به عهد قدیم حکمت مردانه وفادار می ماند و به در نیامدن به نقش زنان تاکید می کند و هشدار می دهد.
به هر حال اهالی ادبیات کلاسیک ما زیاد عادت به سیر در آداب و عادات و روح تاریخی نداشته اند که از آن، سعدی و حافظ و رودکی درآمده اند. ادیبان ما عادت دارند به این که سوادشان را با ذکر تفاوت ها و تشابه های نسخ خطی هند و ترکیه و فلورانس به رخ بکشند. آن هم با ذکر شماره صفحه!
از همه این حرف ها که بگذریم، قصیده خاقانی، آن چنان که از خاقانی انتظار می رود، زیباست، محکم و فخیم. از این قصیده دوبیت را حذف کرده ام. آن هم برای الفاظی که این صفحه فعلا بنا ندارد به نوشتنشان. از سه نقطه هم که دل خوشی ندارم. پس گفتم سانسور چی باشم و خاقانی را هم سانسور کنم بهتر است تا سه نقطه که پشت هم ردیف کنم. تا بعد چه پیش آید
اهل بغداد را زنان بینی
طبقات طبق زنان بینی
هاون سیم زعفران سایان
فارغ از دسته گران بینی
زعفران سای گشته هاون ها
تنگ چون تنگ زعفران بینی
حقه های بلور سیم افشان
هردوهفته عقیق دان بینی
چاربالش ز نقره از پس و پیش
دو رفاده ز پرنیان بینی
ماده بر ماده اوفتان دو بدو
هم چو جوزا و فرقدان بینی
چون طبق بر طبق زنند افغان
در طبق های آسمان بینی
غار سیمین و سبزه پیرامن
دربرش چشمه روان بینی
ای برادر مپای و جلدی کن
جلد می زن چو آن چنان بینی
بس کن این هزل چیست خاقانی
که زهزل آفت روان بینی
گر به نقش زنان فرو آیی
هم چو نقش زنان زیان بینی

---------------------------------------------------------------------------

Tuesday, May 09, 2006 در نا نوشتن


یکم: چندان که نوشتنی بی دلیل محال نیست، پس می شود ننوشتن بی دلیل هم داشت که همین عبارت دلیل می شود بر ننوشتن بی دلیل.
دوم: به همان دلیل نامعلومی که این روز ها خیلی از کارهایی را انجام نمی دهم که قبلا انجام می دادم، ننوشتن بی دلیل توجیه می شود.
سوم: آیا هنوز کسانی بین دلیل و علت فاصله و فرق قائلند؟
چهارم: پرسپولیس قهرمان می شه. خدا می دونه که حقشه. به لطف سلطان و بچه ها پرسپولیس قهرمان می شه. لا لای لای لالای لالای، لالای لالای لای لالای لالای....
پنجم: بازی پرسپولیس با ملوان را بعد از سالها رفتم ورزشگاه. ملغمه شور و حماقت.خیلی باحاله
ششم: تئاترتلخ بازی قمر در عقرب به کارگردانی بابک مهری، فارغ التحصیل مکانیک پلی تکنیک و دانشجوی فوق لیسانس ادبیات نمایشی، از کانون تئاتر پلی تکنیک باز هم در جشنواره تئاتر دانشگاهی رتبه اول کارگردانی، بازیگری زن، طراحی صحنه و همچنین کار برگزیده هیات داوران را نصیب خود کرد. حتما اعضای گروه توی اختتامیه بعد از اعلام جوایز خوانده اند که : ما تکنیکی هستیم. پلی تکنیکی هستیم. ما تکنیکیا سرور و سالار جهانیم. اینیم آنیم. چنینیم چنانیم. از شیر نترسیم که خود شیر ژیانیم...
هفتم: چقدر زیباست ترجیع بند سعدی:
ای سرو بلند قامت دوست
وه وه که شمایلت چه نیکوست
در پای لطافت تو میراد
هر سرو سهی که بر لب جوست
مه پاره به بام اگر برآید
که فرق کند که ماه یا اوست
نازک بدنی که می نگنجد
در زیر قبا چو غنچه در پوست...
ای بر تو قبای حسن چالاک
صد پیرهن از محبتت چاک
پیشت به تواضع است گویی
افتادن آفتاب بر خاک
ما خاک شویم و می نگردد
خاک درت از جبین ما پاک
مهر از توان برید؟ هیهات
کس بر تو توان گزید؟حاشاک
درد از قبل تو عین داروست
زهر از جهت تو محض تریاک...
تا می رسد به این بند که ما تازه می فهمیم مخاطب این ابیات زیبای عاشقانه که شاید ترجیع بندی به این زیبایی در تمام ادبیات ما نا یاب باشه، کیست؟
ای چون لی لعل تو شکر نی
بادام چو چشمت ای پسر نی
...
هفتم: باز هم پرسپولیس قهرمان میشه.

---------------------------------------------------------------------------