<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d6919998\x26blogName\x3d%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87+%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D8%A7%D9%86\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://khaneroshanan.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://khaneroshanan.blogspot.com/\x26vt\x3d8114318517456267451', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script> vlink="#EAE6E0" alink="#EAE6E0">
height="327">
خانه روشنان
Monday, February 27, 2006 در ستایش فرزانگی

من آخرین جمله ام را در باره زیبایی دود تمام می کنم.
او- ولی سیگار تو مستی خیلی حال می ده.
من- من گوشت و الکل نمی خورم.
او- جدی می گین؟
من سر تکان می دهم. سعی می کنم مثل یک فرزانه خام گیاه خوار، لبخندی از سر رضایت گوشه لبم باشد.
او- همه جور گوشت؟
من با همان قیافه فرزانه وار سر تکان می دهم.
او- گوشت ماهی و مرغ هم نمی خوری؟
من هم چنان فرزانه وار می خندم.
او- خوب چی می خورین؟
من- این همه چیز تو دنیا هست واسه خوردن. فقط که گوشت نیست. کلی غذاهای بدون گوشت هست.
او سیگارش را گوشه لب می برد، فندک می زنم. پک اولش، عمیق نیست.
او- تا حالا شنیده بودم آدم هایی که گوشت نمی خورن، اما ندیده بودم حقیقتش.
من- می بینی که زیاد عجیب غریب نیستن.
او- حالا چرا گوشت نمی خورین؟
من- اصلا چراش مهمه؟مهم اینه که می شه نخورد. دلیلش چندان مهم نیست.
جوابم عصاره فرزانگی بود. رضا از پشت پیشخوان نگاهم می کند، لبخند می زند. فنجان های شسته را خشک می کند.
او- از کی گوشت نمی خورین؟
من- اصلا مزه گوشت یادم نیست.
او- یعنی خوانوادتون مخالف گوشت بودن؟
رضا جلوی خنده اش را گرفته. بازی گرم تر شده.
من- نه. هم بابام اهل گوشت بود هم مامانم. اما من از بچگی گوشت نخوردم. یعنی انگار اصلا نمی تونستم بخورم. می فهمی؟
او پک محکمی به سیگار می زند، حجم زیادی از دود بین او و من فوت می شود.
او- جالبه ها! من فکر می کردم مثلا دلیلی ، فلسفه ای چیزی داره.
من- نه لزوما. به هر حال همه قرار نیست مثل هم باشن که.
من به شکلی از فرزانگی رسیده ام. شکلی که بی دلیل، به تقدیری عجیب رضایت می دهد. تنها بر اساس چیزی مانند تفاوت. سکوت، خنده ای محو گوشه لب و نگاه به چیزی پشت چشم های او، فرزانگیم را عمیق می کند.
او- دکتر هم رفتین؟
من- دکتر واسه چی؟
کار رضا از لب خنده گذشته . رسما می خندد.
او- واسه معدتون دیگه.
من- مگه معدم چشه؟
او- همین که گوشت نمی تونی بخورین دیگه. بالا میارین؟
رضا هنوز می خندد. من لبخندم را پر رنگ تر می کنم. او منتظر جواب، سیگارش را پک می زند. به حکم فرزانگی، لبخند و سکوت را ادامه می دهم، سیگار دیگری آتش می زنم. هنوز لبخند می زنم. نگاه به دودی که از دهان آدم به هوا می رود، از اسباب فرزانگی است.
من- معده من اصلا مشکلی نداره. می دونی، شما به گوشت عادت کردین، فقط همین. مثل خیلی چیزای دیگه. اما من نه.
او نگاهم می کند. من لبخند می زنم. سیگارش را خاموش می کند.
او- خیلی جالبه.
من- ولی اصلا به نظر من جالب نیست. فقط یه جور بودنه. می دونی؟
من ابرو هایم را در هم می کشم. انگار که در انتقال مطلبی مشکل دارم. دست ها را توی هوا نگه می دارم. بعد دوباره لبخند محوی می زنم و پکی به سیگار . انگار زیاد هم مهم نیست. برای فرزانگان هیچ چیز مهم نیست.
او- ولی باز خوبه سیگار می کشین.
من- گفتم که دوست دارم.
من همه چیز را قاطی کرده ام. هم پرهیز می کنم هم لذت می برم. حل تضاد اولین اصل فرزانگی است.رضا میا ید سر میز. فنجان ها را بر می دار. لبخند می زند.
او- آقا رضا چه رفیق باحالی دارین. می دونستی گوشت و مشروب نمی خورن؟
رضا نگاهم می کند. می گوید بله. رفیق ماست دیگه.
من معنای حرف رضا را می فهمم.یعنی اون جای آدم دروغ گو. به همین سادگی. سادگی آخرین اصل فرزانگی است.


---------------------------------------------------------------------------

Saturday, February 18, 2006 تمام شد، به خیر و خوشی


زنی که روی صندلی روبرو نشسته بود، چیزی شبیه دعا از کیفش بیرون آورد و گرفت جلوی چشم ها و لب ها شروع کردند به حرکاتی آرام و منظم.
خسته بودم. از صبح سر پا بودم. خسته شده بودم از بس یک روزنامه را خوانده بودم. خسته شده بودم از بس به قیافه ها نگاه کرده بودم. قیافه همراهان. قیافه پرستار ها. قیافه نظافت چی ها و قیافه مریض های روی تخت که یا از اتاق عمل بیرون میامدند و یا تختشان را می بردند سمت درهای اتاق عمل. سه ساعت پیش تخت مامان را بردند داخل. تخت مامان را که داخل می بردند ، زنی که روبروی من نشسته بود، نگاهی به تخت مامان کرد و دوباره به آینه کوچکش خیره شد و رژی که به لب ها می کشید.
دکتر گفته بود ، غده را می فرستیم نمونه برداری، اگر سرطانی بود مجبورم سینه ها را خالی کنم. قبول کرده بودیم و به هم دلداری داده بودیم. پرستاری از اتاق عمل بیرون مباید با سبدی در دست. داخل سبد ظرف هایی است که روی یکی از آن ها با ماژیک قرمز نام مامان را نوشته اند. پرستار از مقابل زنی که دعا می خواند رد می شود و من سبد را دنبال می کنم و نام مامان را که همراه پرستار منتظر آسانسور مانده اند. تجسم غده ها توی ظرف سفید با نوشته قرمز. تا آسانسور بیاید از این کار هم خسته می شوم.
طبقه همکف بیمارستان می روم، تلویزیون جواد کاظمیان را نشان می دهد که گل دوم را هم می زند. صندلی خالی نیست. مجبورم ایستاده نگاه کنم. پا ها زودتر خسته می شوند. بر می گردم سالن اتاق عمل. روزنامه ای باز شده جلوی مردی که جای من نشسته .حرص می خورم. فکر می کنم گل کاظمیان ارزشش را داشت. خیالم راحت می شود. کنار پله ها می ایستم. روبروی اتاق. زنی که کنارم ایستاده، به ترکی چیزی می گوید. نمی فهمم. اما زن همراهش به فارسی پاسخ می دهد، با لهجه ترکی. لهجه غلیظ. دیالوگ دو زبانه ادامه دارد. یک بازی ذهنی آغاز می شود، ترجمه سوال با دقت در پاسخ. زود تر از بازی خسته می شوم. ترجیح می دهم زن روبرو را نگاه کنم.
تخت مامان را از اتاق بیرون می آورند. می روم سمت تخت. قیافه نیمه بیهوش مامان اصلا مهم نیست. فقط سینه اش را نگاه می کنم. حجم پتو مزاحم است. مامان می خواهد به زحمت بخندد. لعنت به این پتو. مامان به زحمت می خواهد حرف بزند. دست می برم سمت پتو. مامان به زحمت تعجب می کند. پتو را که کنار می زنم، حجم سینه مامان خیالم را راحت می کند. حالا چشمان مامان را می بینم که به راحتی می خندد. زنی که روبرویم نشسته بود هنوز دعا می خواند.
.........................................
بعد التحریر یا پی نوشت:
رفتم توی مستراح بیمارستان سیر گریه کردم. مرد که گریه نمی کنه، مگه تو مستراح. حسابی خوشحالم.
مامان خیلی دوست دارم. تو بیمارستان فهمیدم اگه چهل سال پیش زندگی می کردم، بازوم رو نشونت می دادم که روش خال کوبی کرده بودم:
رفیق بی کلک مادر.
حسابی هوس خالطور کردم. دم نوید برادران گرم به خاطر دو تا کاست قاسم جبلی.

---------------------------------------------------------------------------

Tuesday, February 07, 2006 امان از دست این مامان ها

او- آن فیس فول رو دیدی؟
من- بله. دیدم.
او- خوشت اومد؟
من - آره فیلم خوبیه.
او- من از شوهر زنه خوشم اومد.
من فکر می کنم همه زن ها از مرد های این طوری لابد خوششان میاد. اما میگم:
من- اما من از پسره خوشم اومد. فاسق زنه
نمی دونم او به چه فکری می کنه اما می گه:
او- خیلی پدر سوخته بود. ولی مرده خیلی گل بود.
من- چرا؟
او- ببین همه زن ها توی یه سنی حدود چهل فکر می کنن که دیگه جذابیت ندارن. واسه همین حتما به یه خیانت اگه نکنن هم تو فکرشون خیانت می کنن. می فهمی؟ مردا هم همین طورن. می دونی این طبیعیه.
من نمی فهمم چرا صحبت پسر و دختری که اتفاقی توی یه کافه کنار هم نشستن، بعد دو سه جمله حتما باید به خیانت بکشه. به هر حال باید ادامه داد.
من - چراغ ها را من خاموش میکنم رو خوندی؟
او - نه
من- اونم قصه ی یه زنیه که تو همین حال و هوا یه فکرایی میاد تو سرش و میره.
او - چه باحال.
من - آره. خیلی فضای با حالی داره. قصه تو آبادانه. زمان شاه.
او- جدا؟
من فکر می کنم اگه باهاش یه قرار دیگه بذارم، حتما کتاب رو براش می خرم.
او - این خیانته خیلی طبعیه. شوهر زنه هم این رو فهمید. می فهمی؟ زنش رو درک کرد.
من- خوب زنه هم دلش می خواست.
او- آره خوب.می دونی اصلا این که می گن پسرا مقصرن، اصلا این طور نیست. دخترا مقصر ترن.
من فکر می کنم همه مرد ها از این حسن ظن خوششان بیاد. منم خوشم میاد. سر تکان می دم.
او- الان که میومدم منتظر تاکسی بودم. تاکسی هم نمی دونم چرا نبود. ببین باور نمی کنی نه تا ماشین...
من حوصله گوش کردن به این قصه ها رو ندارم. تقریبا همه مثل همن. با دو سه تفاوت جزئی. ماشین ها صف می کشن اما دختره ترجیح می ده پیاده بره . یه ماشین ول کن ماجرا نمی شه دنبال دختره راه میافته و... حوصله گوش کردن ندارم. ته مانده قهوم رو سر می کشم. سیگارم رو روشن می کنم. می گذارم حرفش رو بزنه. فقط سر تکون می دم.
او - ...بعد یه حرفی زد گفت خانوم من تا حالا به اندازه موهای سرم این کار رو کردم اما اون خانومی که...
من صدای یه آهنگی رو می شنوم که هی بلند تر می شه. موبایلش رو از کیفش در میاره.
او- ببخشید.
او از کافه بیرون میره. از شیشه کافه می بینمش که گوشی بدست قدم میزنه. من به جمله ای فکر می کنم که باید اول کتاب بنویسم. برای دختری که چشمش همیشه روشن باد؟ نه. خوب نیست. او پشت شیشه اخم کرده و حرف می زنه. به نیمه روشن ذهنم که درفنجان قهوه ام پیدا شد؟ خیلی مزخرفه. او دست میبره توی روسریش و با گل سرش بازی می کنه. دست هاش خوش تراشه. به دست هایی که مقابل چشمانم راه می روند؟ اینم چرنده.
من فکر می کنم وقتی برگشت ازش بپرسم تا حالا خیانت کردی؟ و بعذ براش تعریف کنم که وقتی فهمیدم بهم خیانت شده چی کار کردم. اون وقت او هم حتما حوصله گوش کردن نداره و سیگارش رو روشن می کنه و سر تکون می ده.
بر می گرده.
او - امان از دست این مامان ها.
من - اوهوم.
او هنوز ننشسته وسایلش رو جمع می کنه.می ره سراغ کافه چی. فقط می شنوم که رضا رو صدا می کنه. باقی حرف هاش تو شلوغی کافه به گوشم نمی رسه. من به زیر سیگاری نگاه می کنم . بر می گرده سر میز.
او-َ خدا حافظ.
او بدون این که منتظر جوابم باشه ، می ره. زیر لب می گم خدا حافظ. هنوز لبخند خداحافظی روی لبام مونده. من به رومانی فکر می کنم که باید بخرم و توی کیفم بگذارم و فردا دوباره بر گردم کافه ی رضا و قهوه بخورم و ... موبایلم زنگ می زنه.

---------------------------------------------------------------------------