<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d6919998\x26blogName\x3d%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87+%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D8%A7%D9%86\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://khaneroshanan.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://khaneroshanan.blogspot.com/\x26vt\x3d8114318517456267451', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script> vlink="#EAE6E0" alink="#EAE6E0">
height="327">
خانه روشنان
Monday, January 23, 2006 سال بابا

فردا شب سال باباست. چهار سال پیش بود. توی خانه قبلی نه، قبلیش. بابا که مرد از آن خانه بلد شدیم. بعد از چند ماه. فردا شب دوباره رفقاش جمع می شوند دور هم. حالا بیشتر از آن که به مجلس عزا بماند، به یک میهمانی شبیه شده پر از خاطره. بیشترشان هم خنده دار. فک و فامیل هم هستند. بیشتر فامیل نزدیک. دایی اصغر، دایی بابام، سرهنگ بازنشسته که همیشه کارش گرم کردن مجالس فامیل بوده، با محمود آقا گپ می زند و علی، پسر عمم از من سراغ فیلم های قدیمی بهروز را می گیرد. میوه هست با شیر کاکائوی داغ و شیرینی. یکی از کنار مجلس برای شادی روح حمید خان می گوید صلوات و بعد از صدای صلوات، دوباره صلولت. این بار برای شادی روح اسداله خان. پدر بزرگ.شصت و سه چهار روز از مرگ بابا گذشته بود که حاج اسداله هم مرد. عید بود. ما مشهد بودیم. گیر دادم که باید برگردم تهران. زودتر از همه. بلیط گرفتم و سوار قطار شدم. هنوز خانه نیامده، رفتم خانه یکی از رفقا پی الواطی. هومن، پسر عمم هم بود. زنگ زدند به هومن که حال اسداله خراب است و بردنش بیمارستان. بیمارستان قلب. هومن گفت که الان با میثم می آییم. غر زدم که نمی گفتی من هستم. من تازه رسیدم. رفتیم. توی بیمارستان عمه ها بودند. قرار شد ما بمانیم و آن ها بروند. رفتند. ما ماندیم و اسداله که روی تخت اورژانس، زیر اکسیژن نفس می کشید. وضعیت قلبش موج می شد روی مونیتور و از این طرف که می رفت، دوباره از آن طرف مونیتور بر می گشت. به سفارش دکتور چشمم به مونیتور بود و موج. دامنه موج کوتاه شد. دکتور را صدا کردم و هومن را. شوک دادند. افاقه نکرد. دوباره دادند. فرقی نکرد. مرد. اسد اله دادخو، پدر بزرگ دروازه بان. دروازه بان تیم خورشید. فوتبالیستی که هزار بار تعریف کرده بود برایم که زمان دانشکده افسری، به قول خودش:" با هین شاشم فوتبال بازی کردم". وهزار بارکه تعریف کرده بود از خوردن هاش. از کله پاچه و دل و جگر تا خوراک راگو که بعد از بیلیارد توی میدان حسن آباد می خوردند با رفقا. وهزار بارکه تف و لعنت فرستاده بود به ساندویچ که آدم را سیر نمی کند. و هزار بار که از مسابقه ای گفته بود که قبلش جگر دیده بود به قول خودش عین یاس و طاقت نیاورده بود و بی خیال مسابقه حسابی خورده بود و بعد به قول خودش دوتا نود دقیقه بازی کرده بود. و هزار بار که تعریف کرده بود از دیزی اکبر که صبح هایی که می رفتند شیر پلا ، کوه نوردی می خورده. وهزار بار که به نصیحت گفته بود پنج چیز: دروغ نگویید و غیبت نکنید و ...
بنده خدا بعد از مرگ بابا مشاعرش را زا دست داد. غاطی کرد. نیمه شب بابا مرد و طرف های صبح رفتم طبقه پایین پیش اسدله. خبر دار شده بود. بغلم کرد به گریه و گفت که او یتیم شده نه من. تا همان وقت می فهمید. نمی توانست برای تدفین بیاید. جنازه بابا را بردند پایین برای خدا حافظی. گریه کرد و همه بهش تسلیت گفتند و رفتیم بهشت زهرا. عصر که برگشتیم پرسید بابات رفته انگلیس؟ کف کردم. گفتم آره. گفت چرا خداحافظی نکرد؟ گفتم آمد پایین، خواب بودید، بیدارتان نکرد. گفت آهان. غاطی کرده بود. شب آمده بودند برای تسلیت. یک دفعه از توی اتاق، شوهر عمه ام را صدا کرد .حسن آقا. دوبار صدا زد حسن آقا. همه ساکت شدند ببینند پیرمرد مصیبت دیده چه می خواهد. حسن آقا رفت توی اتاق ببیند اسداله چه کارش دارد پرسید: حسن آقا امروز پرسپولیس چه کار کرد؟ برد؟ حسن آقا هم کف کرد. همه کف کردیم. بیچاره تعطیل کرد. شر و شور کافه ها و زمین های خاکی تهران قدیم، تعطیل کرده بود. نه تا اطلاع ثانوی. برای همیشه تعطیل ماند. اما هنوز می خواند شعرهایی را که به قولش از بر کرده بود. شعری را که از دایی اصغر یاد گرفته بود. شب ختم، توی مسجد ، با هومن شعر را نوشتیم و دادیم دست مداح. حفظ بودیم از بس که خوانده بود. مداح که شعر را خواند، همن گفت برو تو سر دایی اصغر. دم در مسجد ایستاده بود. حال می کرد.
خاطر افسرده ای را شاد کردن همت است
باغ آفت دیده را آباد کردن همت است
صید مرغان حرم کردن ندارد افتخار
طایری را از قفس آزاد کردن همت است
...

---------------------------------------------------------------------------

Wednesday, January 18, 2006 یک تذکر مودبانه

آقایی هست به نام پروفسور سید حسن امین. آقای پروفسور صاحب امتیاز و مدیر مسوول و سردبیرو نوسنده اکثر مقالات یک نشریه ادبی است به نام حافظ. این نشریه بیشتر به ادبیات کلاسیک می پردازد و همچنین تاریخ معاصر با مرکزیت دکتر مصدق. آقای پروفسور گویا اولین قاضی غیر انگلیسی است که در محاکم بریتانیا قضاوت می کند و این برای خودش افتخاری است. نشریه حافظ را که باز بکنی گاهی اشعار زیادی می بینی که در خطاب و اکثرا در مدح جناب پروفسور سروده شده اند.مثل قصیده ای با این مطلع:
رسید شعر تو ای مرد نامدار امین
کشیدمش به دو چشمان اشکبار امین
ویا:
دلگشا چون باغ شد هر برگ حافظ تا امین
کاشت در باغ ادب زیبا ترین افرا امین
و ...
اناگفته نگذارم که در این نشریه کسانی امثال ناصر تکمیل همایون و شفیعی کدکنی هم قلم زده اند. به هر حال جناب پروفسور مقاله ا ی یک صفحه ای نوشته اند و چون خودشان هم مدیر مسوول و هم سردبیر هستند بی هیچ ملاحظه ای چاپ کرده اند با عنوان:
"ما یستقبح ذکره در شعر رئدکی یا مهستی؟"
کل این مقاله در تفسیر و تدقیق بیتی است که جناب پروفسور در دیوانی قدیمی از رودکی دیده اند.
ءءءآلوده بیاری و نهی بر ءءء من
بوسه ای چند به نیرو بزنی بر نس من
و آورده اند که نس به معنی اطراف لب و دهان است و بعد در باره این بیت نکاتی را مطرح کرده اند و نکته ای رامشخصا گوشزد
نموده اند که واقعا محشر است. جناب پرفسور فرموده اند:
علامه دهخدا همین بیت را ذیل مدخل نس شاهد آورده است با این تفاوت که به جای حرف "بر" حرف "در" را آورده که بی ادبانه تر است.
...
نوشتن تمام این سطور فقط به جهت این تذکر مشفقانه بود که اگر کسی از میان دوستان خواست که این بیت را بخواند ، به جد حواسش باشد که به جای بر از در استفاده نکند که از دایره اهل ادب خارج و به سلک بی ادبان خواهد پیوست. ذکر این تذکار مشفقانه را مدیون
جناب پروفسر سید حسن امین هستم که عمرش دراز باد و توفیقش روز افزون...
پاورقی: ازءءء به جای سه نقطه استفاده شده است.

---------------------------------------------------------------------------

Thursday, January 05, 2006 هنوز کشته می شوند

مرگ مانلی قصه نبود. که اگر قصه بود قصه بدی بود. زاییده هیچ ذهنی هم نبود. ذهن مانلی مرگش را آفرید و خودش اجرایش کرد. مادرش زنگ زد که بیا کارت دارم. همان روز خاک سپاری. گریه نمی کرد. اخم کرده بود. عصبانی بود انگار از دست خودش. حرف زد. حرف زدیم. حال مادرش خوش نبود. مانلی گفته بود. بیشتر از دو ماه بستری بوده. بعد مجلس ختم مانلی بود که دیدمش. بار آخر بود.
یک هته بعد دقیقا همان جایی بودم که خواهرم خبر مرگ مانلی را به من داد. این بار خواهر نبود که زنگ می زد. دوست مانلی بود با یک پیام کوتاه:
madare manele raft pishash.
مادرش هم مرد. در یک آپارتمان کوچک. مادر هم مثل دختر. خود کشی کرد.
به همین راحتی. درست که این روز ها مرگ مد شده. همه در باره مرگ حرف می زنند. ارغنون ویژه مرگ چاپ می شود. آقای فرمان آرا یک بوس کوچولو نثار گونه مرگ می کند، اما مواجهه با مرگ ،آن هم این طور خشن واقعا نابودکننده است.
من یک بار دیگر هم با مرگ روبرو بودم.هم پدر مقابل چشم من جان داد و هم پدر بزرگ .
مرگ آن ها دردناک بود، اما خشن نبود.
مرگ مانلی خشن بود. پشت بندش هم مرگ مادرش.
نه این ها قصه نیست. قصه کار جناب فرمان آراست. با آن بوس مسخره کوچولو.
بعد:
دوست داشتم در باره یک بوس کوچولو هم بنویسم، اگر حوصله داشتم.
اما حالا که حوصله نیست، فقط به دو سه تا نتیجه اخلاقی این فیلم اشاره می کنم:
یک: هیچ وقت کشور را ترک نکنید و برای سی و هشت سال ساکن سوئیس نباشید.
دو: اگر مثل آقای شبلی آدم خوب درویش مسلکی باشید، دم مرگ می توانید خانم هدیه تهرانی را ببوسید.
سه: اگر آدم بدی باشید خانم تهرانی شما را نمی بوسد و با لباس سیاه دم مرگ او را می بینید.
" یک چیز دیگر: خوب شد اسم ابراهیم گلستان مثلا ابراهیم بینوایان نبود، وگر نه به جای" محمد رضا سعدی
آقای فرمان آراا مجبور بود اسم شخصیتش را بگذارد" محمد رضا ویکتور هوگو".
واقعا نمی دونم با این نماد پردازی ساده انگارانه دم دستی بچه گانه چی کار باید کرد؟
بعد تر:
بعضی وقت ها بعضی کتاب ها نمی دانم چرا گل می کنند. مثلا چند سال پیش این اتفاق برای نمایش نامه لاموزیکا افتاد. توی یک سال بیست گروه دانش جویی این نمایش را به جشنواره بردند.
من که اصلا ازش خوشم نیامد. این روز ها این اتفاق برای نمایش نامه خرده جنایت های زنا شوهری افتاده.
آقای سلیمی نمایش را روی صحنه برده. حتی شب های برره هم یک پارودی از رویش کار کرده به همین اسم.
همه هم ازش تعریف می کنند. اما باز نمی دانم چرا خوشم نیامد. یک نمایش بود بر اساس دو متن.
یکی ساختار نمایش بازپرس که فیلم سینماییش هم با بازی لارنس الویه از تلویزیون خودمان هم به نمایش در آمد. یکی هم از این کتاب های زنان مریخی و مردان ونوسی و نمی دانم یک شاخه گل به همسرت بده و ...
به درد مشاورین خانواده می خورد. حالا چرا یک چنین متن هایی با این مضمون(لاموزیکا هم داستا یک زوج شکست خورده بود) این قدر طرفدار دارند، من نمی دانم...

---------------------------------------------------------------------------