<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d6919998\x26blogName\x3d%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87+%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D8%A7%D9%86\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://khaneroshanan.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://khaneroshanan.blogspot.com/\x26vt\x3d8114318517456267451', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script> vlink="#EAE6E0" alink="#EAE6E0">
height="327">
خانه روشنان
Wednesday, October 19, 2005 پله پله تا ملاقات

دیر شده.رعنا منتظراست.ما باز هم پایین یکی از همان کوچه ها قرار گذاشته ایم که تمامش پله است. از همان کوچه ها که از یوسف آباد می خورند به ولی عصر. پایین همان کوچه ای که روی دیوارهایش نقاشی کشیده اند. لابد رعنا مثل همیشه تکیه داده به دیوار و روبرو را نگاه می کند. حتما مثل همیشه همان قدر آرایش کرده که آدم مردد بماند که اصلا آرایشی دارد یا ندارد. گفته بود به آرایش گاه رفته. یعنی آن طره های سرگردان که عادت داشتند دور صورتش پیچ و تاب بخورند، هنوز هستند؟
* * *
از بالای پله ها خیابان پیداست. چراغ های مغازه های روبرو، صدای خیابان را می شنوم. باید پله ها را یکی دو تا کنم.
رعنا آن پایین منتظر است، لابد مثل همیشه که عادت ندارد سر بچرخاند و گردن بکشد تا از بالای سر جمعیت پیدایم کند، همین طور آرام به دیوار تکیه داده و روبرو را نگاه می کند. گاهی سر پایین می اندازد و دوباره که سر بلند می کند، باز همان خیابان است و رفت و آمد ماشین ها و رعنا آن قدر باید این صحنه های تکراری را نگاه کند تا من برسم. می دانم، تا باز بیایم از او عذر خواهی کنم، دو باره جوری نگاهم می کند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده...
* * *
باید زودتر به رعنا برسم، اما با این پله ها...زمین می خورم، بلند می شوم، صدای خیابان خسته ام می کند، دوباره شروع می کنم به پایین رفتن از پله ها،...اما پله ها... لعنت به این پله ها...پله ها تمام نمی شوند.
* * *
جایی خوانده بودم که مصیبت از جایی که فکرش را نمی شود کرد شروع می شود. شروع مصیبت من پله ها است. هر چه از پله ها پایین می روی به پایین کوچه نمی رسی. این را بعد از چند روز پایین رفتن از پله ها فهمیده ام.رسیدن به رعنا امکان پذیر نیست. هیچ راه تماسی ندارم که رعنا را از نگرانی درآورم. من همین طور پایین می آیم. صدای ازدحام خیابان را می شنوم. حتی روشنی مغازه های آن طرف خیابان را هم می بینم، اما هیچ وقت به پایین کوچه نمی رسم.
* * *
باید به زندگی بین پله ها عادت کنم که می کنم. به یک جور زندگی در سفر، یک جور کوچ دائم، مثل ایلیاتی ها. فرقش این است که ییلاق و قشلاق ندارد، فقط باید پایین بروم. لابد دیگر برای آن پایینی ها، برای رعنا، برای عزیزانم محو شده ام. سراغ مرا همه جا گرفته اند. حتما تمام کلانتری ها را سر زده اند، همه بیمارستان ها را گشته اند، به پزشکی قانونی هم رفته اند. شاید جنازه یکی دیگر را به جای من شناسایی و دفن کرده اند و شبهای جمعه بنام من، سر گورش فاتحه می خوانند و خرما خیر می کنند. شاید هنوز منتظرند، چشم به در که پسر گم شده شان را دوباره ببینند. هیچ کس هم از این پله ها خلاصی ندارد که آدم خبری، پیامی، پیراهنی چیزی برای عزیزانش بفرستد. آدم های زیادی باید مثل من از این کوچه می گذشتند که هنوز می گذرند، همه مثل هم. خوبیش این است که آدم تنها نیست. این جا میان پله ها یک جامعه سرگردان در گذرند. بعضی تنها، بعضی بازن و فرزند و بعضی با دوست پسر یا دوست دخترشان که حالا به لطف پله ها، همیشه در کنار همند. حالا هر کس به گونه ای زندگی در پله ها را سر می کند. گروهی همیشه حرکت می کنند، بعضی هم حرکت می کنند و هم گاه گاهی در گوشه خوش آب و هوایی از پله ها توقف. و بعضی اصلا در گوشه ای از پله ها ساکن شده اند.
هر کس هم برای گذران زندگی کاری می کند. انواع شغل های خدماتی، تولیدی و تجاری در کنار کلاه برداری ها و دزدی های معمول، میان پله ها رواج دارند.من هم نقاشی می کشم. به شاگردانی که همراه من از پله ها پایین می روند هم نقاشی یاد می دهم. یک کار گاه سیار. هر از گاهی گوشه ای از دیوار کوچه، نقاشی می کشم. نقاشی هایم را هم جوری امضا می کنم که نام " رعنا " را به راحتی می شود در خطوط اضا دید که " الفش " قد کشیده رو به بالا و " ر" خوابیده زیر " عین".
* * *
هر از گاهی خبری از آن بالا یا پایین می شنوی که مثلا ولی عصر دیگر خیابان نیست و اتوبان شده، یا این که دیگر هیچ مردی کت و شلوار نمی پوشد و کت و شلوار کاملا از مد افتاده. این را مردی می گوید که در یکی از خیاطی های سیار، دهانش از تعجب باز می ماند وقتی می بیند که کت و شلوار دامادیم را پرو می کنم. می خواهم ازدواج کنم. با یکی از شاگردهای کارگاه نقاشیم. دیگر از سنی گذشته ام که بتوانم تنها سر کنم. آن هم میان پله ها.
عروسی روی پله ها هم لطفی دارد. عروس و داماد روی پله ای ایستاده اند و مهمان ها زیر پایشان می زنند و می رقصند. رقصیدن روی پله هم مصیبتی است. آ نهم برای من که روی زمین صاف هم شلنگ اندازم...
* * *
حالا میان پله ها تنها نیستم. با همسرم زندگی می کنم. یک زندگی معمولی سه چهار سال می گذرد تا این که به بیماری نا معلومی همسرم می میرد و من اورا گوشه پله ها دفن می کنم. بنا به رسمی خاص ، مرده ها را سمت راست پله ها دفن می کنند. سمت راست پله ها گورستان کسانی است که پله هارا در گور های شیب دار تمام کرده اند. من نیز همسرم را سمت راست پله ها دفن می کنم، در سوگش مرثیه ای می نویسم و بالای گورش دست هایش را می کشم که نقاشی یاد می گیرند.
باز شروع می کنم به ادامه راه و دوباره تنها. نقاشی کشیدن از سرم افتاده و دست ها در جیب فقط راه می روم. از پس انداز سال های پیش گذران می کنم و دیگر اخبار جدید اصلا برایم جالب نیست. شاگرد هایم حالا برای خودشان استاد شده اند و نام مرا در سرتاسر پله ها به بزرگی می برند. مردم به من، مثل فرزانه ای سینه سوخته احترام می کنند و من همین طور ازپله ها پایین می روم و مثل فرزانگان سینه سوخته سر به زیر فقط پایین پایم را نگاه می کنم و هر از گاهی به دلایلی ساده سرم را بالا می کنم و یک باره رعنا را می بینم که روی پله ای ایستاده و نگاهم می کند. آن دو سه طره ی سرگردان، که عادت داشتند دور صورتش پیچ و تاب بخورند، حالا سفید سفیدند. هنوز هم آدم مردد می ماند که آرایش کرده یا نه، اما آرایشی که ماسیده روی صورتش.
رعنا مرا می دیده که از پله ها تند پایین می آیم و وقتی می بیند که من نمی رسم، او هم شروع می کند به بالا آمدن از پله ها. در تمام این مدت مرا می دیده و حالا هم که تمام این ها را برایم تعریف می کند،باز جوری نگاهم می کند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده...
دستش را می گیرم تا برگردیم و از پله ها بالا برویم، تا نقاشی هایم را نشانش بدهم، تا ببیند که بین خطوط امضایم همیشه " رعنا " رو به بالا قد کشیده و رعنا دستم را می کشد تا با هم برویم آن پایین، سر قرارمان.

---------------------------------------------------------------------------

Monday, October 17, 2005 هزار و یک دلیل ناموجه برای ننوشتن

به هزار و یک دلیل ناموجه و یک دلیل تقریبا موجه نمی نویسم.
هزار و یک دلیل ناموجه را وقتی خواهم گفت که آن دلیل موجه یا علت موجه و یا به قول فلاسفه کلاسیک علت متقدمه که می تواند علت تامه هم باشد، دیگر نباشد.
اینکه این حرامزاده ویروس گرفته.

---------------------------------------------------------------------------